Saturday, November 30, 2013

[این یک داستان واقعی است]

پسر روانپزشک مرده است.

طبق سوگند نامه های پزشکی مسائل خصوصی نباید با مراجعین مطرح شود؛ پس لام تا کام حرفی نمیزند. هرچند که پیش از این به هر بهانه ای نام پسرش در میان است. که دارد دکتر میشود، که رفیق پدر است و چشمهایش میدرخشد و اصرار میکند که مثال است دیگر. پسر توی همه ی مثال ها میگنجد. در نقش آدم خوب داستان.

همیشه به سرعت وقت میدهد و سپس دو هفته است که پیغام گیر مطب از غیبت اضطراری میگوید و عذرخواهی میکند. بعد از دو هفته به مطب باز میگردد تا لبخند بزند و طبابتش را طبق سوگند نامه های پزشکی ادامه دهد.

کمرش شکسته است .حالا تنها از مرگ مثال می آورد. هیچکس بروی خودش نمیاورد که راز روانپزشک را میداند. بیمارها حرفهایی از خود میسازند تا به بهانه ای از شکیبایی بگویند. همه تند تند وقت میگیرند تا در قالب بیمار روانپزشک را تسکین دهند.

یک راه بیشتر نیست. بیمارها باید بهبود یابند وقتی روانپزشک پسرش مرده باشد.

 

No comments:

Post a Comment