انگار به خط بریل است این کتاب. باید چشمها را بست و کلماتش را نوازش کرد و بویید تا اندکی دریافت.
حالا کتاب دارد مرا میخواند. خودم را به خواب میزنم، تا همین جا نوک انگشتهایم سوخته است. مرا زمین نمیگذارد.
پلکهایم را آنقدر ورق میزند تا کاغذهایش خیس شوند.
بیدار می مانم و سطر هایی را لمس می کنم که بوی پسرم را میدهند و بوی آفتاب متولد مرداد....
ته بطری هنوز کمی مانده است؛
[به سلامتی قهرمان هایی که انتخابی جز قهرمان بودن ندارند.]