Saturday, April 26, 2014





میان خواب و بیخوابی
 
 در ابتدا "خانه" یک کلمه است از آجر و سیمان و چوب. یک پناهگاه امن با تعدادی پنجره رو به نور و یک در؛ دری که همیشه  برای آمدن باز است و به تعداد انگشتان دست برای رفتن. رفتن از خانه ی کودکی، از خانه ی پدری، خانه ی خودت، سرزمینت و سپس از خانه ای که دیگر انعکاس صدای خودت را در آن نمی شنوی.
نگاه کردن به آن خانه مثل نگاه کردن به بزرگسالی است که کودکیش را تمام و کمال دزدیده باشند و ساکنان آن مثل بازماندگان یک فاجعه برای پایان این کودکی به ماتم نشسته اند.
یک داستان غم انگیز تکراری که پیازداغش را هم همیشه زیاد می کنند.
 
وقتی برای خوشبخت وعاشق بودن کمی بوی خاک باران خورده و چوب سوخته کافی است، امور معقول بزرگسالی و عینک های ذره بینی را باید چپاند توی کیسه و گذاشت دم در تا فردا صبح ببرند. با اینهمه باز کمی از همه چیز باقی می ماند؛ جای قاب ها روی دیوار، کمی پنیر و ژامبون روی میز، کاغذ های فروش خانه، یک لبخند برای یادگاری و بلیت های باطله قطارهایی که از دست داده ایم. و یک چیز دیگر؛ کمی بالاتر، بین میز و سقف، حقیقت - معلق - تاب می خورد.

 تکلیف روشن است. کودکی که عاشق رعد و برق باشد، تا بارها صاعقه نخورد از بزرگ شدنش خبری نیست. هر چند این موجود سگ جان توفان زده خیال بزرگ شدن ندارد و این داستان همچنان ادامه دارد...
 
 
 
 



Wednesday, April 23, 2014

دم مدرسه ی پسرم / منتظر زنگ / باد دارد از جا می کند 
 
مامان ها : وای چه مدل موهات بهت میاد.
من (معذب) : مرسی - هی با دست سعی میکنم موهایم را توی هوا بگیرم بزنم پشت گوشم که مدلش معلوم شود لااقل. بدتر می شود.


دم نرده منتظر بچه یواشکی با موبایلم عکس می گیرم ببینم کجایش به من میاید با این اوضاع!
 

ظاهرا توفان است که به من میاید.