Monday, December 28, 2015

برادرم چهار سالش بود كه يك وسواس افتاد به جونش. هى وسط بازى چشمهاشو با دستاش سفت ميگرفت ميگفت خدايا منو ببخش. خدايا منو ببخش. مامانم بغلش كرد گفت چى شده آخه؟ برادرم زد زير گريه که راستش من خدا رو اصلا دوست ندارم. چون منو مى خواد ببره جهنم. خلاصه كاشف به عمل اومد كه ماجرا از گور يك مربى كودكستان بلند ميشه كه صبح به صبح وارد كلاس نشده به بچه هاى بدبخت ميگه اى واى بر ما! اى واااى بر ما!! مامانم هم رفت سراغش گفت اى واى بر خودت! اين بچه هاى بيچاره رو روانى كردى! مگه اينها چيكار كردند كه انقدر از خدا مى ترسونيشون؟ 
تمام سالهاى تحصيلى مامانم طفلك يك پاش آموزش پرورش بود، بس كه ما هر روز از فضل اين معلم هاى دينى و پرورشى و ناظم و مدير دچار بحران روحى و عصبى ميشديم. 
روزهاى اول جنگ، كه هنوز هيچكس نميدونست جنگ دقيقا يعنى چى، مادر بزرگم يك آيه به من ياد داد كه وقتى دشمن نزديك ميشه، بايد تند تند بخونيش فوت كنى به سمت دشمن و يكدفعه يك سد نامرئى ضد گلوله بيلدآپ ميشه بين ما و دشمنان. من در كل تعاليم اسلامى، چسبيدم به استفاده و سؤ استفاده از اين آيه. هرچند هيچوقت پيش نيومد رو به نيروهاى عراقى بخونمش ولى تا دلتون بخواد رو به ماشين كميته، رو به ناظم، رو به معلم وقتى ميخواست درس بپرسه يا رو به بابام وقتى نزديك بود مچم رو بگيره خونده بودم. اصلا شرطى شده بودم. تا كسى چپ نگاه ميكرد سريع وردم رو ميخوندم و طرف دود ميشد ميرفت هوا. يادمه اون روزها هر كس يك تيك روانى داشت براى مصونيت در جامعه. يكى بيست و چهار ساعته صلوات نذر ميكرد، يكى دستش رو ون يكاد دور گردنش بود از زير مقنعه. يكى آيت الكرسى از دهنش نميفتاد. يكى حلقه ياسين داشت صبح به صبح از توش رد ميشد ميومد مدرسه، من هم وسواس وجعلنا گرفته بودم.
اين وسواسها هم اغلب ربطى هم به اعتقادات مذهبى و اينها نداشت. ترسونده بودنمون و یادمون داده بودند برای غلبه به ترس هامون با خدا معامله کنیم. از بس مثل جانى ها همه جا دنبالمون بودند و ميخواستند مچمون رو بگيرند و حقمون رو بزارن كف دستمون.

در مجموع الان كه نگاه ميكنم ميبينم نسل ما همگى درگير پُست تراماتيك انگزايتى و ديپرشنيم.
فقط جنگ و انقلاب و اينها نبوده. از روى روانِ هر كدوممون يك تريلى هجده چرخ رد شده تا به اينجا رسيديم. براى همينه شايد كه زير خاكستر لبخندهامون، آتش فحش و فضيحت و نفرته.
به خدا حق داريم.
به همون خدايى كه برادر چهارسالم دوستش نداشت.

Saturday, December 19, 2015

در خانه ما، كارگر هميشه حرمت داشت. مادرم دوست نداشت غذاى كارگر را بگذارد توى سينى يك گوشه. وقت نهار كه می شد همه سر يك ميز مى نشستيم. جسته گريخته هم غرغرى از اطراف می شنيديم كه فروغ كارگر خراب كن است. در واقع خيلى بيراه هم نمى گفتند. اغلب همان كارگرها كه در خانه ما چرت بعد از ظهرشان را مى زدند و ميوه عصرانه شان را مى خوردند، شيشه هاى خانه هاى ارباب رعيتى مدار را تميزتر پاك مى كردند. اما مادرم به اين حرفها كارى نداشت. شيوه اش همين بود كه بود. حتى رفتارش با موش و عنكبوت توى خانه هم محترمانه بود. تا حدى كه يك روز صبح قبل از رفتن سركار براى بچه موشى كه توى وان گير كرده بود، پنير و آب و مغز گردو گذاشته بود و چند ساعت بعد، مادرشوهرش ناباورانه موش را در ضيافت باشكوهش در حمام كشته بود.

روحيه رابين هود مأبانه مادرم دامن ما بچه هايش را هم گرفته بود. ياد نگرفته بوديم كه پدر معتاد فلانى كه دست بزن هم دارد ربطى به زندگى ما ندارد. ناخودآگاه خيال مى كرديم دنيا حق او را گرفته است و داده است به ما و جبران این بیچارگی به گردن ما است.

بعدها یک زهرا نامى بود كه گاهى دفتر كار ما را تميز مى كرد. طبق معمول با دو تا بچه قد و نيم قد و شوهر معتاد و مادر جلاد. صاحبخانه هم جوابش كرده بود. زمستان هم بود. گفت اگر بشود چند شب همين جا بخوابد تا خانه پيدا كند. گفتم چشم. همكارها صدايشان در آمد كه مسئوليت دارد ولى من سفت ايستادم. زهرا ماند. روزها خانه هاى مردم كار مى كرد و آخر شب دست بچه هايش را مى گرفت و مى آورد دفتر. 
يك بعد از ظهر پنجشنبه تنها بودم دفتر كه زنگ زدند. يك خانم ريزه ميزه چادرى تكيده بود. دستش را گذاشت روى قفسه سينه ام و با يك نيمچه هل آمد تو.
ترسيده بودم، گفتم شما؟ گفت زهرا اينجا مى خوابه؟ گفتم شما؟ مچ دستم را گرفت و دور و بر را برانداز كرد. سرماى دستش رفت تا مغز استخوانم. مادرش بود. هم غمگین، هم خشمگین. گفت يك چيز را بدان! امثال تو نمى گذارند ما بدبخت ها با بدبختيمان بسازيم. تو رحم نكردى به بچه من! مزه يك زندگى را كردى زير زبانش كه مال خودش نيست. زهرا را بیچاره کردی. دو شب اينجا بخوابد معلوم است دیگر رغبت نمى كند بيايد خانه مادرش. 

این ها را گفت و مچم را ول كرد و رفت.

Thursday, November 5, 2015

انقدر به بچه نبايد گفت فلان چيز برايت خوب است. هويج براى چشمت، شير براى استخوانت، درس براى آينده ات. كدام بچه اى است كه به خاطر اين حرفها عاشق كلم بروكلى شده باشد و از شكلات بيزار باشد.
اين وعده وعيد ها بدرد آدمهاى ميانسال به بعد مى خورد كه وحشتزده در تلاشند كمى شيب سرازيرى روبرو را كم كنند. بچه ها خيلى زود دستشان مى آيد كه از قرار هر چه واقعا خوب است يا ممنوع است يا محدود است و نتيجه اين مى شود كه بسته به شخصيتشان يا مى شوند آدم بزرگ هاى سرخورده موفقى كه هيچ غلطِ خوبى در زندگى نكرده اند، يا آدم هاى مضطرب بيچاره اى كه بختكِ ترس از لو رفتن، هيچ وقت نگذاشته از يواشكى هايشان لذت ببرند.
بچه ها بايد بين كتاب فيزيك و رمان حق انتخاب داشته باشند. هيچ بچه اى هم نمى ميرد اگر چهار بار هم بجاى غذا بستنى بخورد.
من آنقدر به بزرگترها مشكوك بودم كه اگر چيز خوبى را خودشان پيشنهاد مى دادند فكر مى كردم كاسه اى زير نيم كاسه است. شايد اگر هر روز به من گوشزد كرده بودند كه بجاى درس رمان بخوان برايت خوب است من امروز پروفسور فيزيك نظرى شده بودم و الان بجاى تايپ كردن اين خزعبلات داشتم خودم را براى سخنرانى بعدى ام آماده مى كردم كه حرف هاى بزرگ بزرگ به دنيا بزنم.
ببينيد چطور با زندگى بچه هايتان بازى مى كنيد!؟
هر چيز كه كيف دارد يا خوشمزه است، خودش دارد به شما مى گويد كه هى! درست است! به اين حرفها گوش نكن! من براى تو خوبم!
فقط و فقط يك چيز در دنيا بدمزه است كه گاهى برايمان خوب است و آنهم دارو است.
چيزهايى كه دوست نداريم، اگر بزور خورانده شوند، مثل داروى اشتباه، مثل سم عمل مى كند.


Tuesday, September 22, 2015

همان چهار تا دوستی که چه سراغشان را بگیری چه نگیری رفیق باقی بمانند برای آدمی مثل من کافیست. دیگر حفظ روابط اجتماعی از توان و زمانِ من خارج است. گاهی وقتها دلم میخواهد دست هایم را بگیرم بالا و خودم را تسلیم کنم. ولی نمیدانم دقیقا رو به چه کسی؟ بله، من فراموش می کنم تلفن ها و پیغام ها را جواب بدهم. زمانی یادم می افتد که یا طرف مُرده یا از این شهر رفته. همانطور که پنج دقیقه به محتویات یخچال نگاه می کنم تا نهایتا یادم بیفتد که دنبال شارژر موبایلم می گشتم. ساعتها به لیست فایلهایم خیره می شوم و هر که با من زندگی نکرده باشد خیال می کند عمیقا دارم کار می کنم. آدمهای نزدیک می دانند که این جور مواقع دستشان را به من نزدیک کنند از توی هوا رد می شود. نزدیک به ورودی بعدی که باید بپیچم توی بزرگراه، دود می شوم و می روم هوا و سه خیابان جلوتر سر چهار راه پشت فرمان ظاهر می شوم. نصف عمرم دارد به دور زدن می گذرد. آلزایمر هم نگرفته ام. در موارد پرت و پلا حافظه ام مثل ساعت کار می کند. فلان آواز حمیرا را که یکبار بیست سال پیش توی تاکسی بین میدان فردوسی و پیچ شمیران شنیده ام و حالم هم به هم خورده با همه زیر و زبرهایش می توانم بخوانم. ولی می گویم یک لحظه گوشی خدمتتان و بجای صدا کردن طرف می روم پیاز می خرم. پای هیچ فکر و خیالی هم در میان نیست. به قول خواهر زاده تینیجرم باز رفته ام توی باقالی ها.
بله. من خیلی وقتها دلم میخواهد دست هایم را بگیرم بالا و خودم را تسلیم کنم ولی باز ظاهرم را حفظ می کنم و به خودم فشار میاورم تا برای شما بهانه های آب دوغ خیاری بیاورم.
اغلب از دست خودم و این احوالات و غیبت های صغرا و کبرایم خسته می شوم. انگار یکی پاکن دستش گرفته و دارد مرا یک خط در میان پاک می کند و لای شیارهای پاک شده باقالی می کارد.
آدمها عوض نمیشوند. فقط ویژگی هایشان با گذر عمر پر رنگتر می شود. من همان دختر بچه ی توی هپروتم در فیلم آپارت تولد پنج سالگی. کمی بزرگتر، کمی وخیم تر. 
بنابر این نه با شرمساری و نه با افتخار، تنها با بی تفاوتی شانه هایم را بالا می اندازم و این دوران را "دوران باقالی" نامگذاری می کنم.

Monday, June 1, 2015


 ۱- کیفم را می گذارم ته کمد پایینی رختکن. شال و ژاکت و سوئیچ و موبایل را هم می گذارم روی کیف و در کمد را می بندم . می بینم قفل لاکر را توی جیب بغل کیف جا گذاشته ام. چنباتمه می زنم و سعی می کنم بدون در آوردن وسایل قفل را پیدا کنم . آرنجم می خورد به لولای در و تا مغز سرم تیر می کشد. با دست سالم آرنجم را می مالم و با دست چلاق قفل را می اندازم به در لاکر. دولا می شوم تا کلید را از توی بند کفشم رد کنم و گره بزنم که عینک آفتابی از روی سرم می افتد زمین. دسته عینک را تا می کنم به یقه تی شرتم و همزمان با اینکه می خواهم کله خودم را بکوبم به دیوار به خودم تلقین می کنم که این عینک هیچ مزاحمتی ضمن دویدن روی تردمیل و دراز و نشست نخواهد داشت.
این داستان عینا هر روز تکرار می شود. 
۲- از روی لیست با دکترم حرف میزنم تا هیچ چیز از قلم نیافتد. به دکتر می گویم حواس پرتی دارد زندگیم را فلج می کند.
می گوید از کی انقدر وخیم شده؟ هر چه فکر می کنم می بینم از اول به همین وخامت بوده. خوشبختانه همانوقت منشی می کوبد به در که مریض بعدی منتظر است.
توی راهرو وسط بای بای و گود لاک یادم میافتد که برای گلودرد آمده بودم اصلا. توی همان راهرو معاینه می شوم و منشی کاغذ به دست چپ چپ به من نگاه می کند که دست از سر دکتر بردارم سرِ جدّم!
۳- خدا می داند که هر روز دارم یک نفر را می بینم یا مدتی است همه شده اند شبیه مریل استریپ. مُردم از بس زل زدم به زنها و گفتم شما چقدر شبیه ... خودشان با لبخند مفتخر پریده اند توی حرفم که:"مریل استریپ؟"
۴- اگر آلزایمر گرفتم مرا با شات گان بزنید.

Tuesday, January 20, 2015

شترمرغ مهاجر
قسمت سوم


- داری میری بی زحمت آشغال های منو هم بذار دم در.
میترا کیسه زباله به دست سوار آژانس می شود و می رود اکباتان. تمام راه هم توی دلش به راننده کثافت و ماشین بوگندویش فحش می دهد. حال راننده آژانس هم تعریفی ندارد. پایش را گذاشته روی گاز تا زود تر از شر مسافر متعفن خلاص شود. توی آسانسور که میترا وسایلش را دست به دست می کند تا دگمه را فشار دهد میفهمد که یک کیسه اضافه است.

حالا حکایت ما است. با هزار دغدغه جمع می کنیم و بار می زنیم و از هول و هراس جا نماندن از پرواز، عوضی کیسه های زباله مان را هم با خودمان می آوریم. طبق قوانین کشور میزبان همراه داشتن تخم گیاه و کشک تازه و سبزی سرخ شده برخلاف قانون است، اما هیچ مأموری کیسه زباله ما را چک نخواهد کرد. تعهدات کانادا تنها در جهت حفاظت از حریم کشاورزی و جلوگیری از انتقال آفاتی است که باعث انقراض حیوانات و گیاهان و ماهی‌ها و سخت پوستان میشود. هیچ کس نگران انقراض فرهنگ و زوال تمدن آدمها نیست. مشام خودمان هم خیلی زود به بوی آشغالهای خودمان عادت می کند. اما تا ابد بخاطر بوی کیسه زباله مهاجران دیگر در عذاب خواهیم ماند.

چهار تا اتوبوس پارک کرده کنار ساختمان. امروز قرار است کل مؤسسه را ببرند گردش علمی.
دیستلری دیستریکت و کارخانه آبجو سازیش با کمتر از دویست سال سابقه منطقه تاریخی تورونتو محسوب می شود. یعنی حدودا زمانی که ما به فصلهای آخر کتاب تاریخ رسیده بودیم، فصل اول کتاب تاریخ کانادا نوشته می شود. برای ما این بازدید مثل این است که مهاجر آمده باشد کشورمان و برای دیدن بنای تاریخی ببریمش كارگاه سوهان پزی مرحوم حاج حسين سوهانی و پسران در قم.
آقا رحمان حدودا شصت ساله از شاگرد های تازه وارد مؤسسه است که با یک ضبط صوت مستطیل خیلی بزرگ وارد اتوبوس می شود و ساری ساری گویان ضبط را از لای بقیه رد می کند تا برسد ته اتوبوس. قبل از حرکت مسئولین همراه مسائل ایمنی نشستن در اتوبوس را طوری توضیح می دهند که انگار هواپیما در حال بلند شدن است. اینجا فرض را بر می گذارند که شاید یکی بین شما دیروز از قبایل بدوی گولا گولا آماده باشد. جوانب احتیاط را آنقدر رعایت می کنند که به طرف مقابل احساس مشنگ بودن دست می دهد. روی لیوان قهوه و جعبه پیتزا مینویسند داغ است. باید صبر کنید. پیتزا را با جعبه و نایلون توی فر نگذارید. حتی کم مانده بنویسند پیتزا را با جعبه نخورید.

هنوز راه نیفتاده ایم که هره کره ها به راه است. اتوبوس که وارد بزرگراه می شود آقا رحمان که از قرار دی جی سفر است دگمه پلی ضبط صوت را فشار می دهد و فریاد می کشد دست دست!
از اون بالا کفتر میآیه. یک دانه دختر میآیه. از اون بالا کفتر میآیه. یک دانه دختر میآیه؛ سوت جیغ اووه اووه.
آی دختر کابلی من یه ایرانی هستم به خاطر تو دختر کوله بارم رو بستم.
شراره با کف و سوت توی راهروی اتوبوس مشغول سینه لرزاندن و قر دادن است. سمانه و آذر نیم خیز و بشکن زنان با اشاره دست و چشم ابرو دیگران را هم تهییج میکنند که بیایند وسط. چینی ها با قیافه بهت زده به هم نگاه می کنند. مسئولین مؤسسه و راننده با رنگ و روی مثل گچ التماس می کنند که صندلی های خود را ترک نکنید. اووه...اووه... صدا به صدا نمی رسد. شراره دستهایش را باز می کند موهای خود را توی هوا می چرخاند. یک عده خود را جمع کرده اند تا دست های شراره توی سرشان نخورد، با این حال وقتی از عقب خم می شود و خودش را تکان تکان می دهد موهایش به نوبت می خورد توی صورت آلبرت و جینا. موزیک در اوج است. راننده فریاد می کشد که توی اتوبان نمی تواند بزند بغل. اووه...اووه... فریاد که سهل است شک ندارم اگر با گلوله هم می زدندشان تا آخرین قطره خون می رقصیدند. من صورتم را فرو کرده ام توی شیشه پنجره. نادر به فارسی التماس می کند که بس کنند. آقا رحمان به خاطر سر و صدا ولوم ضبط را تا آخر باز می کند...
نمی رسیم لعنتی!

توی کارخانه آبجو سازی راجع به رنگ و طعم آبجوهای مختلف و نحوه تولیدش توضیح میدهند؛ زرد رنگ پریده با طعم گس، طلایی و کمی شیرین، عسلی با کمی کارامل، تیره و تلخ... همه می چشند و سوال می کنند. تنها سوال ایرانی ها راجع به درصد الکل است. برای آنهایی که یک عمر الکل نود و هشت درصد طبی با دبه خورده اند این حرفها سوسول بازی است. با این اوصاف صد بار می روند ته صف تا دوباره اشانتیون بگیرند. شراره اما لب به الکل نمیزند. همزمان لپش را هم چنگ می زند که چرا آذر دارد امتحان می کند.

محله ی قدیمی بینظیری است. فکر به برگشتن با اوتوبوس کذایی دلم را آشوب می کند. به هیچ کس نگاه نمی کنم. حتی به آنهایی که حال مرا دارند. بخاطر کاری که نکرده ام شرمسارم. روی دویست سال تمدن قدم می زنم و به سایه ام که رفته رفته از خودم درازتر میشود نگاه می کنم. به هفت هزار سال توهم. 


ادامه دارد


Sunday, January 18, 2015


شترمرغ مهاجر
قسمت دوم 

توی اتوبوس آقای محترم ایرانی به خواهرم و شوهرش که تازه واردند کلی سفارش کرده است که دور کلاس زبان را خط بکشند. گفته که این کلاسها محل شر است؛ آدم را شستشوی مغزی می دهند. به شوهر خواهرم می گوید همین که پای زنت به کلاس زبان باز شود، زنها دوره اش می کنند و تا تو را از چشمش نیاندازند ول نمی کنند. این خط و این نشان! این بلایی است که سر خود من آماده. زنم را جلوی چشمم از چنگم در آوردند.
می خندیم به ماجرا. به خواهرم می گویم بی راه هم نگفته؛ خود من از صدقه سر این کلاسها افتادم به ماست و پنیر زدن. پنیر نشد که نشد ولی کم مانده بود ماست بندی راه بندازم آنروزها.
سه چهار روز بعد عکس آقای محترم توی مجله است. زنش را جلوی دو دخترش کشته است. از قرار وقتی پلیس رسیده به پلیس هم حمله کرده و پلیس هم او را کشته است.


بدون شک ایرانی ها متنوع ترین نژاد روی زمینند. با شروع ماه رمضان فصل جدیدی از پرسش و پاسخ بین شاگردهای غیر ایرانی و ایرانی باز می شود. 
ثریا از امروز یک روسری کیپ سرش کرده و دیگر با هر حرفی غش و ریسه نمیرود از خنده. تیشرت های یقه باز سمانه که حواس معلم را به کلی پرت کرده بود جایش را داده به پیرهن مدل مردانه. پوران کلاه گیس سرش گذاشته. یک کلاه گیس بلوند که به مراتب از موهای خودش قشنگ تر است. روسری ویدا آنقدر شل است که اگر تهران بود حتما از گشت ارشاد تذکر می گرفت، ولی برای کانادا همین هم از سر خدا زیاد است. هم روزه بگیری، هم نماز بخوانی، هم روسری سر کنی، هم یک ماه سگت را بدهی دوستت نگهدارد. چه خبر است!
جنیفر هم از من همین را می پرسد:"چه خبر است ؟!" میگویم از خودشان بپرس.
زبان انگلیسی ثریا هنوز آنقدر راه نیفتاده که از معنویت و تقرب به درگاه خدا بگوید. میگوید این ماه ما ایرانی ها اجازه نداریم تا وقتی هوا روشن است غذا بخوریم. حالا من و رزیتا و رویا هم باید برای غذا خوردمان به چینی ها جواب پس بدهیم. به انگلیسی می گوییم این یعنی تظاهر به روزه خواری . درواقع نمی خوریم ادای خوردن در میاوریم.
دو هفته بعد باز باید به چینی ها توضیح داد که چرا ثریا روسری اش را برداشته و نهار آورده، ولی پوران هنوز کلاه گیس دارد. میگوییم احتمالا پوران یائسه است. ثریا هم یک هفته از دین مرخصی گرفته. دوباره سرش می کند. 
اولین چیزی که در این کلاسها معلم ها به تازه واردین یاد می دهند این است که سوال اضافه راجع به دین و رسم و آیین یکدیگر نپرسید. با این وجود نژاد آریائی آنقدر از خودش جنگولک بازی در می آورد که همه روی خط قرمز پا می گذراند و تا ته قضیه را در نیاورند ول نمی کنند. ربط سگ و روسری و پریود و غذا نخوردن را هیچکس نمی فهمد. می گویند ما خیال می کردیم شما فقط خوک نمی خورید! فرخنده خانم ابروها را در هم می کند و می گوید ابدا!! صدای نادر و آقا مهدی بلند می شود که کی گفته؟! میخوریم. با عرق هم میخوریم!
اسم عرق که وسط میاید جو کلاس عوض میشود و همه با هم رفیق می شوند و قرار می گذارند با هم بروند آبجو خوری. فرخنده خانم پشت چشم نازک می کند و نشان می دهد حالش از این همه لش بازی بهم خورده است. 
معلم چینی مثل ربات وارد میشود و بزرگ روی تخته مبحث درس امروز را می نویسد:
"مردن در کانادا"
مستی آبجوی نخورده از سر کلاس می پرد و همه صاف می نشینند. مسن تر ها جا می خورند. توران خانم لبش را گاز میگیرد و یواش می گوید "بی شعورر". برعکس ثریا به نظر مشتاق است. کلی سوال دارد و توضیح می دهد که کل فامیلشان به شکل ارثی قبل از چهل سالگی مرده اند و خودش سی و نه ساله است.
استرس مرگ غریب الوقوع ثریا به کلاس سرایت می کند و مردن خودمان یادمان می رود.
ژودیت یهودی است . با دیدن لیست طویل مخارج کفن و دفن از کوره در میرود و کم مانده با معلم کتک کاری راه بیاندازد. می گوید من خانه می خرم و وصیت می کنم همان جا توی حیاط دفنم کنند.
- دولت فکر این را هم کرده است. خاک حیاط تا عمق نیم متر متعلق به شماست. زیر آن نیم متر مال دولت است.
- غلط کرده. به بچه هایم می گویند صدایش را در نیاورند.
- نمی شود. به بچه بگو ببرندت قسمت های شمالی تر کشور. آنجا تقریبا قبر مجانی است. بی کس و کارها را دولت می برد آنجا.
- من بی کس و کار نیستم. بچه ها نمیتوانند اینهمه راه بکوبند بیایند سر خاک... 
زنگ نهار میخورد
تقریبا همه ملیت ها روزه اند. کسی دل و دماغ غذا گرم کردن ندارد.
کم فکر و خیال داشتیم حالا جنازه هایمان هم مانده روی دستمان.

ادامه دارد

Saturday, January 17, 2015

شترمرغ مهاجر
قسمت اول 

اولین چیزی که به عنوان مهاجر توی ذوقم خورد رنگ نوشابه کانادا درای بود. این نوشابه رنگ پریده هیچ ربطی به آن نارنجی خوشرنگی نداشت که از بچگی به اسم کانادا می شناختیم. انگار یک لیتر آب بسته باشند به خیک یک نصف شیشه کانادا درای. مزه اش هم چنگی به دل نمیزد. همانجا حدس زدم که مشت نمونه خروار است. گفتم خوش اومدی! همین نشانه را بگیر و برو ... 


زبان یاد گرفتن برای من یعنی توانایی شوخی کردن با آدمها. تا جایی که هنوز بلد نباشم سر به سر کسی بگذارم در مملکت جدید لال و گنگم. اولین قدم کلاس زبان مجانی است که دولت برای تازه واردین بر پا کرده است. 
با یک نگاه سرسری به کل کلاس می نشینم میز سوم کنار یک خانم حامله پا به ماه چینی. آنقدر شکمش بزرگ است که هر لحظه ممکن است بچه به دنیا بیاید و فکر میکنم باید گوش بزنگ باشم. نصف کلاس بدون شک ایرانی و نصف کلاس چینی است. هنوز چینی و کره ای و ژاپنی را از هم تشخیص نمی دهم. حتی نمی دانم که یک ژاپنی باید عقلش را از دست داده باشد تا ژاپن را ول کند بیاید کانادا. چهار پنج نفر باقی مانده هم روس و افغان و عربند.
معلممان چینی است. یک مرد نسبتا ریزه که سیر تا پیاز زندگیش را تا آخر ترم تعریف میکند؛ مادرش با جمع کردن زباله زندگیشان را گذرانده است و تمام بچگی برنج خالی خورده اند و گاهی وقتها برای تنوع گوشماهی را زده اند توی سوس سویا و مکیده اند. تنها یک روز در زندگی اسباب بازی داشته است. یک ماهی پلاستیکی که از خواهر و برادر بزرگتر به او میرسد و همان روز اول شکم ماهی را با چاقو پاره می کند. در جوانی از دانشگاه آکسفورد بورس تحصیلی می گیرد و نهایت واکنش پدرش این بوده که سرش را دو سانت بیاورد جلو و پلک بزند و بگوید "هووم!"
جلسه اول همه مثل آدم ساکت و مؤدبند. به دو روز نمی کشد که معلم هر پنج دقیقه یکبار به خرس های گنده باید تذکر سکوت دهد. با اینکه اجازه نداریم از دیکشنری استفاده کنیم دیکشنری آذر زیر جا میز همیشه باز است. یواش میپرسم "میتونم یه دقیقه دیکشنری رو قرض بگیرم؟" آذر میگوید "هیس؛ این مفاتیحه. یواشکی می خونم".
فرخنده خانم حدودا پنجاه ساله است. میز اول مینشیند. کارش این است که ده دقیقه با دقت گوش کند و بعد سرش را بچرخاند به سمت ما و با حرکت دستها و اخم و صدای یواش بپرسد "ایی چی میگه !؟" ثریا معمولا از میز بغل نقش مترجم را بازی می کند و درس را غلط غلوت به فارسی توضیح می دهد. سمانه با چشم و ابرو و لب و لوچه، مراتب ناراحتی خودش از این بی فرهنگی را به کل کلاس اعلام می کند و معلم با کچ دو بار میکوبد روی تخته. 
همان روز اول در اولین زنگ نهار تعدادی از ایرانی های کلاس از بوی غذای ملیت های دیگر به تنگ میایند و می نشیند زبان هایشان را روی هم می گذارند و شکایت نامه ای علیه چینی ها و ذائقه شان به دفتر موسسه می فرستند. یک نفر هم اضافه می کند که آروغ زدن فلان آقا را هم حتما بنویسید. به یک روز نمی کشد که به شکایتشان رسیدگی می شود؛ مدیر موسسه با قدم های بلند وارد کلاس می شود و خطابه ای محکم در باب مهاجرت به کشور هزار ملیتی کانادا را می کوبد توی سر همه. تاکید هم میکند که بار آخرتان باشد از این مزخرفات بنویسید. چینی ها با تعجب این طرف آنطرف را نگاه می کنند و نامه نویس ها با ایش و اوشی زیر لب حساب کار دستشان میاید.
اولین چیزی که ایرانی ها را متمایز می کند بی دلیل فریاد زدنشان است. زنگ های تفریح صدا به صدا نمی رسد. با صدای بلند شماره نازی خانوم برای بند و ابرو بین تازه وارد ها رد و بدل می شود و دستور درست کردن ماست و پنیر در خانه بین خانه دارها. یک عده هم هر روز به خاطر افتخارات به فنا رفته ای که در کشورشان کسب کرده بودند آه می کشند و مرددند به ماندن. اغلب ریاست پروژه های عظیم را بخاطر این خراب شده رها کرده اند و آماده اند اینجا. همه با هم فریاد می کشند و گوش کردن طرف مقابل کمترین اهمیتی ندارد. با موبایل عکس محل سکونت و باقالی پلو دیشب را به هم نشان می دهند.
برای نادر که در تیم هورتون شب کار است این داد و قال ها حکم لالایی را دارد و همه زنگ تفریح عمیقا خواب است. آرتور میز آخر نشسته و ساکت است. میانسال است با مو و ریش نارنجی. بعدها کاشف به عمل می آید که یک نقاش بسیار مشهور روس است. دقیقا مثل اینکه ونگوگ ساکت نشسته باشد ته کلاس و به قارقار کلاغ ها گوش کند و برای تابلوی بعدیش ایده بگیرد. 
آب و تاب دستور العمل ثریا از در تولید پنیرهای خانگی توجه مرا جلب میکند؛ "شیر که جوش آمد، چند قطره سرکه می ریزی وسط قابلمه شیر. جلوی چشمت شیر می چسبد به هم و می شود یک قالب پنیر قلمبه میاید بالا وسط قابلمه."
نمیتوانم صبر کنم تا برسم به خانه و مراسم قلمبه شدن شیر را تماشا کنم. از ترس اینکه شیر کافی نداشته باشیم سر راه یک بسته شیر اضافه هم می خرم. خانه نرسیده شیر روی گاز است و من با شیشه سرکه آماده شعبده بازی. چند قطره میریزم. هیچ اتفاقی نمیفتد. بیشتر می ریزم شیر پر از شکاف می شود ولی از قالب قلمبه پنیر خبری نیست دست آخر سر مجبور می شوم کل سرکه را خالی کنم توی شیر. شیر تبدیل به یک مایع زرد شفاف شده که لکه های سفید کوچک توی آن قل قل میکنند که رضا در را باز میکند:
- سلام! این بوی گند چیه تو راهرو پیچیده !؟
- ئه، سلام، توئی؟ چیزه، دارم پنیر درست می کنم...
- برای چی؟ مگه تو مغازه نمیفروشن!؟

ادامه دارد