Thursday, February 28, 2013


گمان میکنم مادر بدی نیستم، تنها به این دلیل که بچه بودن را خوب بلدم.
همسر خوبی اما؟ نمیدانم...همسر خوب باید حواسش جمع زندگی باشد. من حواسم زیاد پرت می شود. بگذریم که هر از گاه، زندگی چانه ام را با دو انگشت می گیرد و صورتم را با یک حرکت به سمت خودش برمی گرداند.

گاهی فکر می کنم چه اهمیت دارد اگر هر روز تنها مادری باشی که روی تپه ی برف روبروی مدرسه ایستاده تا پسرکش یواشکی او را ببیند و او هم لبخند پسرکش را تصور کند و تا باز شدن در، قند توی دل هردویشان آب بشود.
خودت را که به غریزه ات بسپاری بهتر نفس خواهی کشید.
این بازیگوشی ها لازمه زندگیست. بگذار باقی پدر مادرها که آنجا ایستاده اند به تو افتخار نکنند.



Tuesday, February 12, 2013

من قهر کردن بلد نیستم.
فکر هم نمی کنم یاد گرفتنی باشد. باید یک بی رحمی در وجودت باشد که بتوانی با خونسردی طرف مقابلت را نادیده بگیری.
البته بارها با هر جان کندنی بوده ادای قهر کردن درآوردم، ولی می دانم تا آن خونسردی ذاتی چاشنی قهر نباشد راه به جایی نمیبری.

در مدرسه قهر و آشتی کردن خیلی رایج بود. من همیشه تماشاچی بودم و متعجب که چطور بعد از مراسم آشتی کنان دو نفر را که تا دیروز سایه ی هم را با تیر می زدند دیگر نمی شد از هم جدا کرد. حکایت اینور بوم بود و آنور بوم و من فکر میکنم رابطه ی عمیقی است بین کسانی که با هم قهر می کنند.

در بزرگسالی بالاخره یک بار بطور جدی قهر را تجربه کردم. بعد از ایمیل مفصل یکی از دوستانم حدودا راجع به اینکه پسر من در ١٨ ماهگی دختر او را گاز گرفته و بعدها دختر او در دو سال و نیمگی دچار ناراحتی روحی شده است. چیزی شبیه این. من در واقع قهر نکردم، دچار یک هاج و واجی توام با قطع رابطه شدم، آنهم از ترس. البته راستش دلم هم شکست ولی فکر کردم شاید این موضوع باعث شود به پسرم یاد دهم که هرگز کاری نکند که موجب ناراحتی روحی دیگری شود.

راستی این را نوشتم که گفته باشم اگر روزی با هر کدامتان قهر کردم، قطعا یک جایی دلم را بدجور شکانده اید.

P.S.
فعل "دل شکاندن" نسخه ادبی فعل عامیانه ی "دل شکوندن" است


Sunday, February 3, 2013


انگشت های نازکت را حلقه میکنی دور انگشتهای من و قدم هایت را به قدم هایم می سپاری تا مرا گم نکنی، نمیدانی که من راه ِ گمشده ام را با رد ِ نگاه ِ تو پیدا میکنم.