Wednesday, August 29, 2012

با یک چیز هیچوقت کنار نیامدم.
عینکم !
به هزارو یک دلیل.


بگذریم که چقدر از بچگی خودم را به درو دیوار زده بودم که درست نمی بینم و باید عینک بزنم و چقدر حرص می خوردم هر بار که پدرم زیر چشمی نگاهم می کرد و می گفت باید به دکتر راستش را بگویی و بگذریم که چه قندی توی دلم آب شد وقتی با نسخه ی 1.75/ 1.25  آستیگمات پیروزمندانه به خانه برگشتم!
[ بیست سال پیش بلاخره عینکی شدم ]  
یک ماهی با عینک عزیزتر از جانم کلنجار می رفتم. هی شیشه هایش را تمیز می کردم و هی جایش را روی گوش و دماغم تنظیم می کردم و هی خودم را توی آینه برانداز می کردم.
همه چیز همان بود که می خواستم غیر از یک چیز؛  گوشه های تیزی را که به من نشان می داد دوست نداشتم.
دنیا بدون عینک ملایم تر بود و روح من با دیدن اینهمه جزئیات سازگاری نداشت.       

[ تا مدتها یواشکی عینک نمی زدم ] 

تا اینکه یک روز خسته از اینهمه ضد و نقیض گویی که دماغم درد می گیرد و اصلا هم گوشم درد می گیرد؛ با احترام دسته هایش را تا کردم و برای همیشه ترکش کردم.امروز بعد از سالها پیدایش کردم و روی چشمانم گذاشتمش، برای چند لحظه؛
نه نقاشی هایم را دوست داشتم، نه منظره ی پشت پنجره را، را نه خودم را.




آدم به هیچ چیز جز چشمهای خودش نمیتواند اعتماد کند.