Sunday, December 29, 2013


 

ذرات معلق موجود در هوای تهران آنقدر بیشتر از حد مجاز است که من از این همه فاصله نفسم تنگ می شود. هوا بقدری پس است که مردم دلخوشند به آلودگی در حد مجاز. مثل پدرسوختگی در حد مجاز٬ یا وقاحت در حد مجاز.


چهار پنج ساله که بودم یکبار شنیدم که فلان کس شب خوابیده  است و صبح پا نشده. نمی فهمیدم که چرا همه با سر تکان دادن از این واقعه حرف می زنند. خب لابد خسته بوده خیلی. گفتند که طرف هیچ وقت دیگر بیدار نشده. ته و تویش را در آوردم و فهمیدم این یعنی مردن. اینکه کسی هیچوقت دیگر بیدار نشود.
از آن پس تا سال ها گاهی که نصف شبها بیدار می شدم٬ یواشکی بال و پایین رفتن قفسه ی سینه ی افراد خواب خانه را چک می کردم تا مطمئن شوم کسی نمرده است.
این عادت با من ماند. با منِ همیشه مضطرب که هر بار تخم مرغ می شکنم دلم هری می ریزد که مبادا یک جوجه ی نصفه نیمه بیفتد توی ماهی تابه.


چشمانم را می بندم. در خیال سرک می کشم به خانه ی مان و بالا و پایین شدن سینه ی پدر و مادرم را چک می کنم. نفسم را تنظیم می کنم با نفسشان و آنقدر عمیق نفس می کشم که ریه هایشان پر شود از هوای تازه...
 








 






Tuesday, December 24, 2013

این روزها شبیه کتابی است که در بچگی خوانده بودم: ملکه ی برفی و "گو-زن ها". 

"گو-زن ها"ی ملکه ی برفی هر جا که پا می گذاشتند زمین و زمان یخ می زد و ملکه از این یخ ها قصر درست می کرد برای خودش. این "گو-زنها" هم بزرگ بودند و هم شاخهای تیز داشتند. یک قصه ی یخ زده ی کمی ترسناک که آدم باید وسطش می رفت ژاکت می پوشید و می نشست بغل بخاری توی جمع.
کتاب تمام شد و من نفهمیدم آخر این "گو-زن ها" چه جور موجوداتی بودند اصلا. عقلم هم نرسید از بزرگترم بپرسم. بعدها که فهمیدم این کلمه "گوزن" بوده تمام ابهتم در مقابل خودم ریخت تا سالها...
 

Friday, December 20, 2013

"ساعت های مالیخولیا" زمان هایی از سر شب است تا نزدیکی های بوق سگ که من با کلی کار تلنبار شده توی تاریکی دراز کشیده ام روی زمین کنار تختش تا مادامی که گوشه های ناخنم را میجوم آنقدر وول بخورد و گود نایت بگوید و کله معلق بزند بلکه خوابش ببرد در آینده ی نامعلوم.
همزمان گربه به طرز خستگی ناپذیری پنجول می کشد به در. انگار استخدام شده باشد برای تولید افکت روی افکار مالیخولیایی. موهایم را از پشت سر دسته می کنم توی مشتم برای تمرکز بهتر روی تصمیمات شوم. به قیچی تیز توی قفسه فکر می کنم و به اینکه اول از همه موهایم را از همین بیخ قیچی خواهم کرد.

عصبانیم ! کلی ایمیل باید بزنم. به همه ی آنهایی که منتظره تحویل کارهایشانند؛ خیلی خلاصه: "سلام؛ روی من حساب نکنید بی زحمت. قربان شما. بای"... آخ که خدا رحم کند به آنهایی که تصفیه حسابشان به تعویق افتاده است. شیوه های مختلف خدمت رسیدن در شبکه های مجازی و خصوصی و عمومی را مرور می کنم. گربه هم این میان قطعا از لگدی چیزی بی نصیب نخواهد ماند.
خوابش نمی برد. اما در مرحله ای است که حضور مرا در اتاق چک نمی کند. به همه ی راه حل های ممکن برای خارج شدن بی سر و صدا از اتاق فکر می کنم. به بخار شدن مثلا یا اینکه آب شوم از کف اتاق بچکم توی انبار زیر زمین و لباسها را بریزم توی خشک کن و از آنطرف از پله ها بیایم بالا.
 
...
 ساعت یک و نیم است. مثل فرشته ها خوابش برده.. رویش را می کشم. خشک شده ام روی زمین.
آب می زنم به صورتم و موهایم را با گیره جمع می کنم پشت سرم و می نشینم جلوی کامپیوتر. باید تا صبح کار کنم.

خدا کند اینها سر موقع تصفیه حساب کنند.  
گربه سرش را کج می کند و میمالد به چهارچوب در و به من نگاه می کند. نوازش میخواهد.

دلم برایش می رود.

 

 

 

Thursday, December 19, 2013

دور گردون گر دو دستش بود دور گردنت
توی دستانش بُوَد خار مغیلان، جم مخور


[با عرض پوزش از جناب حافظ خوش خیال]

Sunday, December 15, 2013

مثل خر کار می کردم روزهای دانشجویی. دنبالم کرده بودند انگار. از پرزنتیشن نقشه های معماری با آبرنگ و مداد رنگی تا غلط گیری کتاب روی میز نور با پنس و کاتر و چسب و سفارش نقاشی امپرسیونیسم کپی و تحویل کارهای دانشگاه.
یادش بخیر مادر بزرگم نصف شبها که از سرفه بیدار می شد یکراست می آمد سراغ چراغ روشن اتاق من. تشر میزد که چرا نمی خوابی تو؟

زن بینظیری بود. یک آدم تکلیف روشن با موهای مرتب کوتاه طلایی و جوراب شیشه ای و ماتیک قرمز و سیگار لای انگشتش. بیزار بود از اینکه به روزی بیفتد که جوراب بکشد روی شلوار و شلوار روی جوراب لایه به لایه از دردهای پیری. شاید بدترین خاطره ی زندگی اش این بود که یک بار یکی از نوه نتیجه های فامیل پرسیده بود ببخشید اسم شما پیرزنه؟
کوتاه نمی آمد به خاطر چیزی که دوست داشت. از سیگارش گرفته تا کشک بادمجان. می گفت فوقش یک گونی برنج کمتر می خورم به نفع شماها. از سیزده سالگی سیگار کشیده بود و به قول خودش هنوز هم نمرده بود آنروزها. اصلا هم بروی خوش هم نمی آورد که یک ریه و نصفی ندارد.

یک روز آمد سر میز کارم. پرسید چقدر می گیری برای این کار؟ گفتم بیست هزار تومن. چهل هزار تومان آورد گذاشت روی میز. گفت تو نمیفهمی. جوونی. این شب بیداری ها کار دستت میده آخر. دو روز دیگه راه می افتی تو خیابونا هوشتک می زنی... 

راست می گفت. امان از این همه شب بیداری... دلم می خواهد نصف شبی بروم توی سرمای منهای بیست، سوت بزنم به یادش.
آخ که چه قدر دلم می خواهد بروم بزرگ روی برفها بنویسم به جهنم که نفهمیدم!
 

Saturday, December 7, 2013

من شاخ داشتم. مثل همه ی آدمهای شاخدار. دم هم داشتم. مهاجرت شاخم را شکست. ناخنش را هم گذاشت روی دمم. آنقدر در جا دویدم تا دمم هم یکروز کنده شد.
اسم داشتم. اسم کامل؛ "نغمه افشین جاه". "نغمه" را نتوانستند تلفظ کنند. حتی نتوانستند از رو بخوانند. gh صدای هیچ می داد؛ مثل night یا light. "نگمه" را هم حق داشتم که دوست نداشته باشم. شدم "نمی".
 نامی که خواهرزاده ی دوساله ام روی من گذاشته بود. نام فامیل دو قسمتی هم مرسوم نبود اینجا. یک قسمتش nick-name محسوب می شد. شدم "نمی جاه".
این را روزی دستگیرم شد که توی یک مهمانی رسمی دنبال نامم روی میز می گشتم و یواشکی نشستم جای "نمی جاه".
  
"نغمه" آوایش محکم بود. جامد بود. مثل بتون آرمه: نغ - مه! وسطش می شد پا جفت کرد و خبردار ایستاد. تصمیم های بزرگ می گرفت. جاه طلب بود. کارش نشد نداشت. "نمی" مثل مایع رقیق بود و با کوچکترین حرارتی بخار می شد می رفت هوا.  نهایتش می توانست تصمیم بگیرد از کوچه بالایی بپیچد یا پایینی.

به "نمی" گفتند باید با پسرش انگلیسی حرف بزند؛ چون زبان باز نمی کرد.  
"نمی" شد مادر انگلیسی زبان.

حتی نتوانست تصمیم بگیرد که بپذیرد یا نه.
مهاجرت یک قیچی باغبانی گرفته بود دستش و مثل ادوارد-دست-قیچی هرس میکرد.
 
نمی - امشب توی تاریکی وسط قصه ی من درآوردی انگلیسی دلش تنگ شد برای خودش.
بغض کرد. خوشبختانه تاریک بود. پسرش شاید خیال کرد اینهم از ترفندهای مکث گفتار درمانی است؛ گفت:
and they lived happily ever after ...
The End
                                 

Friday, December 6, 2013


"همه‌ی آن داستان را روی کاغذ آوردم که، اگر بشود، آن کلمه را از ذهنم پاک کنم، ولی عجیب است که هرچه آن داستان بیش‌تر پیش می رفت‏، بیش‌تر یادِ آن کلمه می‌افتادم."
رومن گاری، یک نامه
 
من هم یک کلمه دارم.
یک کلمه ی صریح شش حرفی که یک روز در نزده آمد توی زندگی من. از من آمد بالا. دستهایش را حلقه کرد دور گلویم. سفت. تا مرز خفگی. قرار شد بماند. انگشتهایم را کردم زیر انگشتهایش و دستهایش را گرفتم. آرام گرفت. نوازشش کردم. بازوهایش را حلقه کرد دور گردنم. عجیب سنگین بود و دوستداشتنی. اشکم مزه ی شکلات تلخ میداد. یکدیگر را در آغوش کشیدیم. طولانی. در سکوت. گفتم چشم. گفت من چیزی نگفتم. گفتم یک روز خواهی گفت. خواهیم دید.
 
 

 

Wednesday, December 4, 2013

[خواندن این پست به افراد وسواسی توصیه نمی شود]


آدمها در دو حالت کشیک توالت رفتن دیگری را می کشند. وقتی بچه را از پوشک می گیرند و وقتی گربه ی خر داشته باشند:

عقلش نمی رسد که ته این ظرف مستطیل، پلاستیک است. آنقدر با پشتکار حفر می کند که گویا نذر کرده در هسته ی زمین بشاشد.
تا اینجا نصف خاکها بیرون ظرف است. آن قدر که برای پر کردن چاله خاک کم می آورد و با دستپاچگی سعی می کند خاک های پخش و پلای اطراف را با بدبختی جمع کند کنار دیواره ی بیرونی ظرف و با خجالت به قیافه ی من خاک انداز-جارو به دست نگاه کند. خاک ها را جمع می کنم و با نگاه سرزنش آمیز می ریزم توی ظرف. انگار فیلم به عقب برمی گردد. با دور تند. تا از مخفی کردن گنجش راضی نباشد ول نمی کند. پشتش را می کند و ده بار برمی گردد و به من کفگیرک-توری به دست نگاه می کند که جر نزن. نبین!
ظرف خاک دست نخورده مانند را با رضایت ترک می کند و می نشیند به لیسیدن دستها.
حالا نوبت حفاری من است. ماسک می زنم. کفگیرک را با احتیاط توی خاک سر می دهم و هرزگاه خیلی آرام میاورمش بالا. طوری که خاک هوا نرود. الکش می کنم و قلمبه ها را یکی یکی می ریزم توی کیسه. مثل جویندگان طلا.
و احساس می کنم که به باستان شناسی علاقمند شده ام.

Saturday, November 30, 2013

[این یک داستان واقعی است]

پسر روانپزشک مرده است.

طبق سوگند نامه های پزشکی مسائل خصوصی نباید با مراجعین مطرح شود؛ پس لام تا کام حرفی نمیزند. هرچند که پیش از این به هر بهانه ای نام پسرش در میان است. که دارد دکتر میشود، که رفیق پدر است و چشمهایش میدرخشد و اصرار میکند که مثال است دیگر. پسر توی همه ی مثال ها میگنجد. در نقش آدم خوب داستان.

همیشه به سرعت وقت میدهد و سپس دو هفته است که پیغام گیر مطب از غیبت اضطراری میگوید و عذرخواهی میکند. بعد از دو هفته به مطب باز میگردد تا لبخند بزند و طبابتش را طبق سوگند نامه های پزشکی ادامه دهد.

کمرش شکسته است .حالا تنها از مرگ مثال می آورد. هیچکس بروی خودش نمیاورد که راز روانپزشک را میداند. بیمارها حرفهایی از خود میسازند تا به بهانه ای از شکیبایی بگویند. همه تند تند وقت میگیرند تا در قالب بیمار روانپزشک را تسکین دهند.

یک راه بیشتر نیست. بیمارها باید بهبود یابند وقتی روانپزشک پسرش مرده باشد.

 

Sunday, November 24, 2013

۱- من بیخواب بودم و هیچکس تصور نمیکرد یک بچه ی چهار ساله میتواند از روماتیسم قلبی بترسد. من از گزارش مستندی که زار زدنِ سیاه و سفید بچه‌ها را در بیمارستان نشان میداد میترسیدم و تا صبح دستم را می‌گذاشتم روی قلبم تا از روماتیسم محافظتش کنم.
از پنجره و پرده ی بنفش یکی از همسایه‌ها که تنها یک بار تکان خرده بود و هیچ کس پشتش نبود میترسیدم.
از سیاهی عمق صحنه میترسیدم. از مرز نور دایره مانند پروژکتور به بعد تا ته استودیو.
همه لم می‌دادند روی مبل و مهستی و گوگوش و مهندس بیلی تماشا میکردند و منِ چهار ساله به سیاهی آن ته چشم میدوختم. خیال می‌کردم پایت را که از دایره ی نور بیرون بگذاری سقوط میکنی‌ در ظلمات.
از بادکنک باد کردن میترسیدم. چون فکر می‌کردم ریه های آدم پاره میشود.
از آسپرین بچه میترسیدم. چون مادرم یک بار گفته بود مطمئنی درد داری؟ آسپرین می‌گردد توی بدن آدم و اگر جای دردناک پیدا نکند، خودش درد درست می‌کند و من هیچ وقت مطمئن نبودم از درد داشتن.
از راه آب حمام میترسیدم. چون خیال می‌کردم سوراخش منتهی‌ میشود به همان سیاهی ته صحنه. نمیترسیدم اگر می‌گفتند یک گروه دزد مسلح پشت در پشتی‌ است. ولی‌ مثلا اگر می‌گفتند آقای آژیر مستاجر پائینی که دو هفته بیش مرده است نشسته توی راه پله و برای خودش بافتنی میبافد و هیچ کاری هم با کسی‌ ندارد، قطعاً پناه می‌بردم به سارقان مسلح.
هر چه موضوع ترس به مسائل دری وری بیشتر نزدیک میشد، قضیه جدی تر بود.
نه از مار میترسیدم، نه از سوسک، نه از قاتل. از امام زمان میترسیدم. هم از خودش هم از تصور اسبش که مثل لامپ مهتابی روشن میشد و لب دیوار خانه ی بغلی یورتمه میرفت و شب‌ها از ترس اینکه مبادا ظهورکند خوابم نمی‌برد.
تقصیر آدم بزرگ‌ها بود که انقدر بلند بلند حرف می‌زدند.
من پر از ترس بودم و هیچکس نمی‌دانست. در ادامه ی حرف‌هایشان می‌گفتند که‌ ای بابا چقدر این بچه بی خواب است و بعد دوباره حرفهای ترسناکشان را ادامه میدادند.
 
۲- پسرم بیخواب است.
از بابانوئل می‌ترسد. از عکس سیاه و سفید می‌ترسد. از مخلوط کن. از فوتوکپی. قلبش تند تند میزند. چشم‌هایش را سفت می‌بندد و کورمال کورمال از منطقهٔ ترسناک عبور می‌کند.
دستش را سفت میگیرم و میگذارم بترسد. می‌گویم من هم که کوچک بودم از خیلی‌ چیزها میترسیدم. همه میترسند. خیلی‌ باحاله نه؟ روی کاغذ یک مبل میکشم با یک درخت کریسمس و یک عالمه کادو. میدونی‌ کی‌ روی این مبل می‌شینه؟
-بابانوئل.
-ترسناکه؟
هیچی‌ نمیگه. پغی میزنم زیر خنده:‌
-ای بابا! این که ترسناک نیست! ترسناکه؟! فکر نکنم...!
می‌خوای بریم ببینیمش؟ با هم!
 من سفت بغلت می‌کنم. اگه ترسیدیم با هم فرار می‌کنیم.
ماژیک را از دستم می‌گیرد و با تردید مینویسد YES
 

Friday, November 22, 2013

من دل می‌بندم.
 
فرقی‌ نمیکند که ماهی‌ هفت سین باشد، یا درخت روبروی پنجره، یا یک گربه ی نه‌ کیلویی.
 
فردا، همین من، قرار است بگذارمش توی ماشین. یک پتوی آبی‌ بیندازم روی قفسش و لب‌ها‌یم را محکم روی هم فشار دهم تا اشکهایم نریزد، ولی‌ افاقه نکند و بغضم بتّرکد قبل از استارت زدن. بعد توی راه هی‌ میو کند و من هی‌ بگویم جونم. 
نشسته اینجا، منتظر که من کامپیوتر را خاموش کنم و هنوز به اطاق خواب نرسیده، پیشدستی کند بپرد توی تخت. بعد با احتیاط یواش یواش تا نزدیک بالش پیشروی کند و من که می‌دانم چه مرگش است بازویم را از پتو بیرون بگذارم تا دستهای چاقالویش را حلقه کند دورش و شروع کند به خرخر از سر رضایت.
 
هیچکس نمی‌تواند این کلمات را بفهمد مگر اینکه خراب گربه شده باشد پیش از این.
یک حجم زنده ی نه‌ کیلویی تپنده ی پشمالوی بی‌ قید و شرط که قادر است سرش را صد و بیست درجه بچرخاند و یک دستش را بگذارد روی صورتش و آن یکی‌ را حلقه کند دور بازوی آدم و نوک بینی نرمش را بمالد سر شانه ‌ات و تو را خانه خراب کند هر شب.
 
گربه است دیگر، موهایش هم می‌ریزد، مثل موهای من. کافیست که دونفر نشسته باشند روی کاناپه؛  برای اینکه از قافله عقب نماند با همه ی اضافه وزنش، اسلوموشن میپرد روی مبل و خودش را میچپاند بین آندو و توی هوا پر میشود از پرز‌های خاکستری که آرام فرود میایند توی فنجان‌های چای.
 
این صحنه هر روز همانقدر مرا به خنده می‌اندازد که همسرم را به گریه.
حجم پرز‌های خاکستری قابل قبول نیست. روزی دوبار جارو برقی‌ هم دردی را دوا نمیکند.
تنها این نیست، بخاطر اضافه وزن ممکن است مرض قند بگیرد یا سکته کند اصلا. هرچند بعید می‌دانم گربه‌ها سکته کنند. آنقدر که بی‌ خیالند پدرسگها. سنّ و سالش هم که مایل به آفتاب لب بوم است. ممکن است یک روز بمیرد اصلا. مثل حکایت درخت جلوی خانه. درخت را با همه ی عظمتش بریدند، بخاطر یک حفره ی مشکوک روی تنه اش. چون ممکن بود در یک طوفان احتمالی‌ سقوط کند روی خانه و آدم بکشد. منطقشان را هیچوقت نفهمیدم. چون با این منطق همان هایی هم که ارّه برقی‌ دستشان بود، در یک عصبانیت احتمالی‌ می‌توانستند کلی‌ آدم را قطعه قطعه کنند، پس باید از هستی‌ ساقطشان کرد.
درخت را بریدند و من تازه فهمیدم چقدر دلبسته بودم به شاخه‌های عظیمی‌ که تکه تکه سقوط میکردند.
 
منطق رفتن گربه را باید بفهمم. چون به هر حال فردا جناب شازده تشریف برده میشوند و من شبها دوباره پتو را می‌کشم روی بازویم. روی سرم اصلا. انگار نه‌ گربه ای آماده نه‌ رفته.
 
خدا عاقبت من وابسته ی دلبسته را بخیر کند
 
 


  

Monday, November 11, 2013





آقای جنتلمن نشسته است آن روبرو و هر بار که چشمم را از روی کتاب برمی‌دارم با هم چشم تو چشم می‌شویم.
ظاهراً ابائی ندارد بخواهد وانمود کند حواسش به من نیست. یک ساعت است که بی‌وقفه زل زده است به من.
شک ندارم می‌خواهد سر صحبت را باز کند همین روزها. تنها اشکال قضیه در این است که زبان آدمیزاد بلد نیست؛ چون چهار تا پا دارد. دم هم دارد.
 
آقای جنتلمن یک گربه است. پنجه هم دارد. نشان به آن نشان که یکی‌ از خطهای سرنوشت کف دستم را از مسیرش منحرف کرده است، چون که داشتم با حواس پرتی نوازش را از حد می گذراندم.
 
با زبانِ ناخن گفت: خانم محترم! جواب زیاده‌روی در نوازش پنجول است. چه با منِ جنتلمن، چه با معشوق، چه با رفیق، چه با بچه ‌ات. این ‌را حک می‌کنم کف دستت تا یادت نرود.
 



 

Sunday, November 10, 2013

آدمها دو گروهند؛ گروه اول معقول زندگیشان را می کنند. گروه دوم قلبشان را می گیرند توی دستشان و روی طناب راه می روند.

سالهای پر مخاطره آدمهای روی طناب هرگز تمام نمی شود. فصل هایش عوض می شود، مثل فصل های یک کتاب. مثل کتابهای پرماجرا که آدم را فراموشکار می کند؛ باید بارها به صفحات گذشته بازگشت و اسامی و رویدادها را مرور کرد و هرزگاهی در همان صفحات باقی ماند.
کتابم را از میانه باز می کنم. سالهای سرسام است. در میان آن مهلکه صدای آرام لرزش یک آرشه بگوش می رسد. پاهایم سست می شود. تار روحم با پود ابریشمی موسیقی بافته می شود و من زیر لب همان نت ها را زمزمه می کنم.
دلم می خواهد توی این صفحات آشفته و باشکوه باقی بمانم، نفس بکشم، بنویسم و نقاشی کنم. اما باید گذشت. چون زندگی در جریان است، با همه ی مخاطراتش.

کتابم را می بندم . قلبم را از روی میز بر می دارم و قدم روی طناب می گذارم.

http://www.youtube.com/watch?v=qSAbP--b4qc&feature=share

Saturday, November 9, 2013

زمانی‌ برای لبخند زدن پیازها

توی مطب دکتر نوشته است " آیا می‌دانید برای لبخند زدن ۱۷ ماهیچه درگیر می‌‌شوند و برای اخم کردن ۴۸ ماهیچه؟
پس لبخند بزنید."
لبخند که می‌‌زنم کتف چپم تیر می‌‌کشد.
شک ندارم وقتی‌ تک تک سلولهای بدنت بغض داشته باشند و تو یک تنه بخواهی لبخند بزنی، هر ۶۴۰ ماهیچه ی منقبض بدنت کشیده می‌شوند. آنهم زمانی‌ که‌ چاره‌ای جز لبخند زدن نداشته باشی. احتمالا باید کلاس فشرده تئاتر ثبت نام کنم‌ برای تمرین میمیک‌های صورت در مواقع اضطراری.

اینجور وقتها لبخند زدن مثل این است که بخواهی خودت را با گاز خفه کنی‌ و محض احتیاط لای پنجره را باز بگذاری.


 

Friday, November 8, 2013

 
از ‌یک جایی که نمی دانم کجاست دور افتاده ام.
انگار زمین چرخیده و من جا مانده‌ام از چرخش زمین.
چهار ساعت دیگر ساعت زنگ می زند تا این فاصله را دوباره به منِ بی‌ خواب یاد آور شود.

چقدر یک بار زندگی‌ کم است برای خیال بافتن و چقدر زیاد است برای همین که باید باشد.
 
چقدر تن‌ آدم باید بلرزد هر روز.
سکوت کرده است. در مواقع لزوم هم آنقدر آهسته و زیر لب حرف می‌زند که باید پنجاه بار بپرسم چی‌؟
هم زمان سرما خورده، هم زمان یک هووی چاق سرش آمده، هم زمان من احمق بودم که سکوت نکردم آنروز به خاطرش.
هیچکدام از سوال‌هایم را جواب نداد توی ماشین. یخ کرده بودم. سوال آخر از سر استیصال بود. می‌خواستم چک کنم مبادا قدرت تکلمش را از دست داده باشد:
- می‌خوای فردا بری مدرسه؟ بلافاصله گفت نه‌.
خیالم دو درصد راحت شد. 
 
به همه چیز با تردید نگاه می‌کنم. به غذاهای توی یخچال، به گربه لمیده ی روی کاناپه، به خودم توی آینه. دیگر چه اتفاقی‌ افتاده است این روزها؟ گوشه چشمم را با کنار آستینم پاک می‌کنم و پشتم را صاف می‌کنم. همین را کم دارم که مرا با چشمهای سرخ ببیند.
به شایدهای سالهای دوری که می‌آیند فکر می‌کنم و به رهگذری که یک روز دستش را می‌گیرد و با خودش می‌‌برد به آن سر دنیا. مثل خودم، مثل پدرش. مثل همه. فارغ از همه ی این بالا و پایین شدن ها.
 
دلم برای مادرم و دلشوره‌هایش تنگ می‌‌شود. 

 


 

 

 

Friday, October 25, 2013


وقت نداشتن به سگ دو زدن نیست. می‌‌شود ثابت روی تخت دراز کشید و به سقف خیره شد و وقت نداشت. حتی برای جواب دادن به‌‌ تلفنی که بی‌وقفه کنار بالشتت زنگ می‌‌زند

این تنها یک عنوان است. مطلبش را وقت نداشتم بنویسم

Thursday, October 10, 2013

 شانه ‌ات را با افتخار به دوربین نشان می‌‌دهی‌. مثل کسانی‌ که برای تقاضای پناهندگی از آثار شکنجه‌شان عکس می‌‌گیرند. شانس میاوری که پدر و مادرت این قانون زندگی‌ را خوب بلدند؛
بعضی‌ زخمها عمق دارند، یک عمر جایشان گوشه ی دل آدم باقی‌ می‌‌ماند. یک جایی توی سینه که هیچکس تا ابد آنرا نمی بوسد.

- پناهندگیت به خانه با آغوش باز پذیرفته می‌‌شود -
...
دو بار اتفاق در هفته کافیست. اول باید مادرت حق خانم مدیر زبان دراز را کفّ دستش بگذارد، در حضور رده ی بالاتر: نمی گذارم سیستم بی‌ حساب و کتابتان لبخند پسرم را از او بگیرد. نمی گذارم بسرم خودش را در مدرسه به خواب بزند برای در امان ماندن تا شما احتمال مریضیش را به خانه ابلاغ کنید. هر بار که اسم مدرسه روی صفحه ی تلفن می‌‌افتد کافی‌ است برای قبض روح شدن.

می‌نشینم و یک ساعت دست و پا زدنشان را آرام تماشا می‌کنم و به مادرم فکر می‌کنم. به شصت و چهار سال پیش. روز اول مدرسه، که آقای معلم به شیوه ی ملای شهر قصه یک خط دراز می کشد روی تخته سیاه و زیر و رویش فتحه و کسره و ضمه می‌‌گذارد. خط‌کش چوبی را روی آنها می‌گذارد و می‌گوید ــَـ ــِـ ــُـ . همه می‌گویند ــَـ ــِـ ــُـ . مادر هفت ساله ی من را بلند می‌کند و خط‌کش را روی [کسره] می‌گذارد. مادرم - که آن روزها روحش هم خبر نداشته بیش از نیم قرن بعد یک نفر که از قضا دخترش خواهد بود این داستان را با کلی‌ آدم که هنوز به دنیا نیامده اند، از طریق شبکهٔ جهانی به اشتراک می‌گذارد - بلند می شود و با صدای‌ لرزان می‌گوید: ــَـ ــِـ ــُـ .

خاله سوسکهٔ هفت ساله با همان خط‌کش چوبی کتک می خورد و تا دو سال از رفتن به مدرسه امتنأع می‌کند. سالهای بعد که جای خط‌کش و تحقیر خوب می شود بدون وحشت بهترین دانش آموز مدرسه است. دبیر می شود. حتی بورس می‌گیرد از دانشگاه سوربن فرانسه که این بار برای مراقبت از دوقلوهای نارس یک کیلویی و دو کیلویی اش از آن چشم پوشی می‌کند.

قل یک کیلویی به زحمت زنده می ماند تا چهل سال بعد دست کوچک تو را بگیرد و از قفس شیر بیرون کشد. نه به خاطر جای دندان‌ها، به خاطر چشمها‌یی که همه ی آنچه را که تو نمی توانی بگویی لو می دهند...

Tuesday, October 1, 2013

 
پایین فرم را امضا می‌کنم. تاریخ می‌‌زنم ۳۰ سپتامبر ۱۸۲۳ و مادامی که کاغذ را به سمت طرف سر می‌‌دهم، چشمم به تاریخ می‌‌افتد.
باید به بهانه ‌ای آن را پس بگیرم. خدا می‌داند این عدد را از کجا آورده ام. لابد بعد از پرکردن چند صفحه و تبدیل چهل سال از شمسی‌ به میلادی با انگشت، مغز کششش را از دست می دهد.
فقط یک فقره اش تاریخ تولد است؛ اصلش با روز ثبتش فرق می‌کند. با تبدیلش به میلادی می‌‌شود چهار تاریخ تولد. در ضمن تاریخ تولد خواهر دوقلویت به میلادی یک روز جابجاست، چون سال کبیسه پاسپورت گرفته است و آنقدر حول و حوش این موضوع صحبت شده که هر بار تردید می‌‌کنی‌ کدام تاریخ متعلق به توست.
فکر می‌کنم چه سالی‌ بوده است ۱۸۲۳؟ باید ته و تویش را دربیاورم.
خودم را تصور می‌کنم با لباس بلند چین دار و کلاه پر دار، بادبزن به دست، لم داده روی مبل. گردنم را هم کمی کج می‌کنم به رسم نقاشی‌های آن دوره. کالسکه هم دم در منتظر است لابد.

حوصله‌ام از آدم روبرو سر می‌‌رود. به زور می‌خواهد به من کمک کند. وانمود می‌کند کارمند وظیفه شناسی‌ است. گوش نمی دهم. حرفهایش کسل کننده است. می‌خواهم به اسبهای دم در فکر کنم، یاد طاعون و تیفوس می‌‌افتم. خودم را جمع و جور می‌کنم.

تاریخ برگه‌ را باید تصحیح کنم. طرف زیر امضای من امضا می‌کند و تاریخ می‌‌زند؛ یک اکتبر ۲۰۱۳. می‌گوید: Oh my God! توی دلم می‌گویم به جهنم!
می‌گوید: We are still in September!
با من نیست. خود خرش را می‌گوید. کاغذ را از دستش می‌کشم، می‌گویم:
Oh! I did the same mistake.

Friday, September 13, 2013

انگار به خط بریل است این کتاب. باید چشمها را بست و کلماتش را نوازش کرد و بویید تا اندکی‌ دریافت.

حالا کتاب دارد مرا می‌‌خواند. خودم را به خواب می‌‌زنم، تا همین جا نوک انگشت‌هایم سوخته است. مرا زمین نمی‌گذارد.
پلک‌هایم را آنقدر ورق می‌‌زند تا کاغذ‌هایش خیس شوند.
بیدار می مانم و سطر هایی را لمس می کنم که بوی پسرم را می‌‌دهند و بوی آفتاب متولد مرداد....
 
ته بطری هنوز کمی‌ مانده است؛
[به سلامتی قهرمان هایی که انتخابی جز قهرمان بودن ندارند.]



Monday, September 9, 2013


خانم میسیز م!
این بچه یکی‌ از چهارصد‌ تا بچه ی‌ شماست، ولی‌ تنها چیز منه. می‌فهمید! نمیخوابه.

من همین الان که دارم تو دلم با شما حرف می زنم، دو ساعته مثل خندق تو تاریکی‌ دراز کشیدم کنار تختش که بخواد پاشو از تخت بذاره پایین مجبور شه از رو نعش من رد شه‌.
ساعت حدود یک و نیمه و شما احتمالا ساعت‌هاست خوابیدین که صبح بتونین سرحال پاشین و تو آفیس حال منو بگیرین. خیالتونو راحت کنم از الان برین برگه‌ ی‌ late رو بگیرین دستتون و Lecture تونو آماده کنید اندر قواعد مدرسه.

هیچ کس جای هیچ کس نیست خانم مدیر. تا الان شما خطابت کردم از این به بعد بهت میگم تو. این you با اون you فرق می کنه. هر چند که تو فرقشو نمی‌فهمی.
گوش کن! همینه که هست! نمی تونم تو خواب بزنمش زیر بغلم بیارمش مدرسه.
خودت مثل یه دختر خوب آروم پاتو از رو دمم بردار.
من از فرط بی‌خوابی لاغر شدم تو هم از فرط بدجنسی. پس حرف همو نمی فهمیم. به نفع جفتمونه امسال با هم کنار بیایم میسیز م!

Monday, September 2, 2013


آدم است. از گوشت و پوست و خون، خودش را می بازد.
آخر دل صاحب مرده اش از قرار می تپیده لابد.

به سوگ روزهایش می نشیند زار زار، چند هفته کافیست. هر چقدر هم آب بخورد دیگر به سرچشمه نمی رسد. اشک ها یک روز تمام می شوند و تنها برقشان توی نگاه باقی می ماند،
باید یک لباس یک لباس قشنگ پوشید با ماتیک قرمز، و پلک های متورم را با سایه پوشاند....

موها را هم باید سپرد به باد تا با شیوه ی خودش مرتبشان کند.

پشتش را صاف می کند، دلش را توی سینه جا میاندازد؛ آخ!

از زندگی با داستان های پیش پا افتاده اش نباید موضوع پیچیده ای ساخت.

نفسش را امتحان می کند. با نبضش کوک می کند هماهنگ.
سایه اش را با آفتاب چک می کند؛ کمی پر رنگ تر.
با دستهایش سایه ی یک کلاغ درست می کند.

مادر است آخر؛
باید سالها از یک لبخند و یک جفت بازوی نازک مراقبت کند.

Saturday, August 24, 2013


هزار ساله ام.
نمی دانم با استناد به آینه و تقویم است یا با احتساب به قانون نسبیت انیشتین با اندکی دخل و تصرف؛
[در چارچوب زمان مطلق، سرعت نور و سرعت فرو ریختن نمی تواند ثابت باشد]

شناسنامه ات را هم بسوزانی باز متولد همان سال و ماهی، اما با انگشتانت که همه اش را جمع می زنی، سر می زند به هزار سال.
هیچ چیز مطلق نیست. ثبت و ابطال کلمات روی کاغذهای رسمی همانقدر بی اهمیت است که عقب و جلو کشیدن ساعت دو بار در سال. خورشید سر وقتش طلوع می کند، حتی اگر همه لحاف را کشیده باشند روی سرشان .
باد میتواند خانه ات را از جا بکند حتی اگر هواشناسی نوید آفتاب داده باشد و تو هم میتوانی در بی ابر ترین شب سال برف باکن ماشینت را روشن کنی تا شاید از پس پرده اشک بهتر ببینی.
[در چارچوب زمان مطلق - با قانون نسبیت]

Saturday, August 10, 2013

 
نه ضریحی یافت می شود این اطراف، نه دیوار مقدسی، نه سقا خانه ای، نه منی که ایمان داشته باشد به ضریح و در و دیوارهای مقدس. کفش هایم را در می آورم، پاهایم را فرو می کنم توی چمن مرطوب و بازوهایم را حلقه می کنم دور درخت تنومند محله و طعم پوست شور و خیسش را مزه مزه می کنم

نمی دانم دو سوم بدن آب است یا اشک، به اندازه یه مشتش هم قلب است. ماهیچه ی مخروطیِ سگ جانی که دقیقه ای هفتاد بار خودش را به در و دیوار سینه می کوبد

نمی دانم با درخت با چه زبانی باید سخن گفت؛ تنه اش را بر انداز میکنم و خاموش و بی کلام سینه ام را روی گره ای شبیه گوش فشار می دهم و درخت پیر با آب شور آبیاری می شود

 

Wednesday, August 7, 2013

 
می گوید می خواهد پرنده اش را آزاد کند همین روزها

پرهای لنگه به لنگه را یکی در میان از گل و گوشه ی خانه پیدا می کند و با شیوه ی خودش به شکل بال می چیندشان روی میز، آماده ی پرواز
تنها سر و دم و نوک و تن و پا کم دارد با کمی خورده ریز دیگر که سالهاست گم و گور شده؛
"از بس که این خانه بی نظم است"
پرها را کناری می زند و می رود سراغ فنجان قهوه اش
 
من تکه های قلب و چشمهای مرطوب را ته جیبم یواشکی لمس می کنم

Monday, August 5, 2013

 
بچه که بودم خیال می کردم خدا پیرمرد بزرگ ریش سفیدی است با لباس بلند سرمه ای پر از ستارهای براق و شبها بیدار می نشیند تا همه چیز را سر و سامان دهد.
امروز خیال می کنم شبیه تماشاگران ابلهی است که تنها به سینما می روند تا با پاکت پاپ کورنشان چرت بزنند و آخر فیلم یک نفر بزند سر شانه شان که هی! تمام شد.

Friday, July 26, 2013

 
نه مضطربم، نه بی خواب. سرم را بگذارم روی بالش، هفت پادشاه با دسته گل ایستاده اند به پیشواز. با اینحال می روم سر قفسه ی داروها به هوای یک نصفه آرامبخش. مثل کسی که هوای شکلات یا آلبالو خشکه کرده باشد آخر شب.

دلم حال گربه ای را می خواهد که سیبیل هایش را چیده باشند...


 

Wednesday, July 24, 2013

 
زندگی شستن يك بشقاب است...به توان ابديت

کشو را باز می کنم نی بردارم آرنجم می خورد به لیوان شیر موز و عسل و زمان کش می آید و دستم می رود تا توی هوا بگیردش که نمی شود و من می مانم و اول سکوت و بعد صدای استریوی چکه های غلیظ از همه طرف.

با هر چیزی که نزدیک دستم است و کار پارچه یا حوله را می کند یک راه باریک خروج از آشپزخانه باز می کنم و لباس نوچ و چسبناک را عوض می کنم و برمی گردم به محل جنایت.

قسمت درد آور قضیه اینجاست که یک: بچه اصلا شیر موز دوست ندارد.
دو: سوال کرده ام شیر میخوری؟ گفته است نه.

یک بغل لباس و حوله و دستمال شیر-موز-عسلی را می برم بریزم توی ماشین لباسشویی که می بینم تا خرخره از لباسهای شسته پر است. رخت های شسته را در میاورم بریزم توی خشک کن، خشک کن از ماشین رختشویی پر تر است. با یک لبخند بزرگ تصنعی چشمهایم را محکم روی هم فشار می دهم و نقل و انتقالات با نفس های عمیق جهت حفظ آرامش انجام می شود و با یک بغل بزرگ لباس تمیز بر می گردم و مثل Dump-Truck می ریزمشان روی تخت خواب.

باز می پرسم شیر می خوری؟ می گوید نه.
چه بهتر!
 



Sunday, July 7, 2013


 
بالاخره خوابید، بعد از بیست وهفتا خمیازه و پنجاه بار جابجا کردن سر با ته و ته با سر با چندین متد مختلف و حرکات نمایشی و ده، دوازده تا Good night ناغافل در لحظاتی که شک نداشتم خوابش برده و داشتم خودم را برای خروج پاوارچینانه از اتاق آماده می کردم.

فقط خدا میداند که چقدر سلین دیون فحش می خورد هر شب با این لالایی خواندنش. با صدای بم و آرام شروع می کند و کم کم به فریاد می رسد و دوباره که دارد آرام می گیرد، یکدفعه عربده می کشد و انگشت من بیچاره تمام وقت روی ولوم سیدی پلیر است تا یک لالایی یکنواخت از توی اسپیکر بیاید بیرون. یک راه دیگر این است که همین لالایی را خودم بخوانم که آن خودش یک حدیث مفصل است و اگر هیچکدام نباشد متین خودش دست به کار می شود برای سرگرم کردن من و سلین دیون.

- این بچه بی خواب است- بنا به اظهارات شاهدان عینی به خودم رفته است. تنها تفاوتمان این است که آن وقتها، من لااقل خودم را به خواب می زدم تا وقتی همه خوابشان برد، توی تاریکی پیروزمندانه چشمانم را باز کنم و خیال کنم عجب بچه ی کولی هستم به قول اینجایی ها. خبر نداشتم که عجب خری هستم! چه می دانستم که چقدر حسرت خواب به دلم خواهد ماند بعدها...

Sunday, June 30, 2013

از لابلای این همه ازدحام رابطه، دلخوشم به آخرین like ات،
به comment دیروزت, به message پریروزت.

"آخرین چای" که با هم خوردیم اما خاطره ی محوی است.
چقدر تنها نبودیم آنروزها...
انگار همین هزار سال پیش بود.




 


دستی دستی تخیلم را گرفتم و پرهایش را قیچی کردم که زیاد دور نرود. دور که می شد برگرداندنش کار حضرت فیل بود.


مدتها است یک سری خیال پردازی ها را برای خودم قدغن کردم. هر چه مربوط به ایران می شد. هر چه مرا دلتنگ و بیچاره می کرد. آنقدر که یک قسمت از قلبم به مرور تبدیل شد به چوب پنبه. تا جایی که کم کم دارم نگران رگ میهندوستیم می شوم، چرا که دیگر از هیچ خبری تکان نمی خورَد. چرا که تنها مسیر ارتباطیم با وطن شده است خوابهای چپندر قیچی.

فکر می کنم شاید این واکنش دفاعی بدن است وقتی بیشتر از کششش به آن نیرو وارد می شود، خودش خونرسانی به بعضی جاها را قطع می کند که خون کافی برسد به اندامهای حیاتی.

چند روز پیش پدرم پرسید دلت برای ایران تنگ نشده؟ سریع جواب دادم که نه.
واکنشم به طرز مشکوکی سریع بود. فکر می کنم از ترس لو رفتن خودم بود به خودم.


تخیل حکایتی است که توسط ذهن انسان پردازش می شود و مغایرتی با واقعیت ندارد و واقعیت حکایتی است که به صورت حقیقی اتفاق می افتد و نمی دانم کدامیک است که باعث تپیدن چوب پنبه می شود.
 


 

 


 
 







 

 



Tuesday, June 25, 2013


هزار و یک شیوه است برای پذیرفتن;
پذیرفتن از سر اجبار، پذیرفتن از سر آنکه انتخاب دیگری نداریم، پذیرفتن از جان و دل...


سالهای جنگ بود، پدرم انتخابی نداشت. از سر اجبار باید در سمتش در شهر جنگزده باقی میماند. مادرم انتخاب داشت. میتوانست دست ما را بگیرد و به شهر امن زادگاهمان پناه برد. مادرم از جان و دل در کنار پدرم ماند و بی هیچ کلامی به من آموخت که تنها اینگونه کسانی که از جنگ جان سالم بدر میبرند، لطافت تابناک عشق را تا ابد زیر زخم های آلوده به جنگ پنهان می دارند.


تصاویر آنروزها هزار و یک چیز را به من یادآور میشود و اینکه زیر رگبار خمپاره هر روز میتوان گل های تازه توی گلدان گذاشت.

پذیرفتن هزار شیوه دارد و یک معنا: وفادار ماندن به جایگاه خویش.

Sunday, June 23, 2013


این روزها زیاد مینویسم. برای من نوشتن نوعی اعتراف است.

اعتراف به ناتوانی از رویارویی با یک گفتگوی ساده در رابطه هایی که محو و مبهم شده اند.
فاصله مثل یک جریان خفیف و ناخودآگاه بین من و کسانی که می شناسم خزیده است. دلم نمیخواهد خودم را به این جریان موذی بسپارم. میخواهم به همه چیز سر و سامان دهم. به این کلاف سردرگمی که سالها بازیچه ی بچه گربه ی بازیگوش احساساتم
بوده است.

کار ساده ی نیست.

اولین قدم شاید این است که یک نفر باید دستش را دراز کند و مرا به رقص دعوت کند; یک نفر که مرا خوب می شناسد و با همه ی بیقراری هایم آشناست. یک نفر که می داند تنها با عشق میتوان از این زندگی جان سالم به در برد.


و من آن یک نفر را چه خوب می شناسم

Friday, June 21, 2013

بروشور تبلیغ بهشت انداخته اند توی صندوق پستی مان با ضمانت عیسی مسیح.
فکرش را که می کنم خیلی از بهشت خوشم نمی آید. به خاطر جوی های شیر و عسلش باید همه جا نوچ باشد. قیدش را میزنم. بروشور با همه مقدساتش می رود توی سطل زباله.
 
هر روز صندوق پست پر است از کاغذهای تبلیغاتی متجاوز و آزار دهنده ای که در ازای چندرغاز توسط یک گرافیست بخت برگشته طراحی شده اند تا از سر و کله ی زندگی ما بالا روند و کلی پول را از نقطه ی A توی جیب نقطه ی B منتقل کنند. توی خانه ما به خاطر احترام صنفی هم که شده این زباله های تبلیغاتی با اندکی ملاحظه چپانده میشوند توی سطل آشغال.

آن زمانهائی که می پرسیدند میخواهید چکاره شوید، می خواستم نقاش شوم.
آنهم روزهایی که در نگاه جامعه، نقاشی یا تفنن بود یا نقاشی ساختمان را تداعی می کرد و زندگی در خانواده ای که علم بهتر بود از ثروت و ثروت بهتر بود از هنر و اسم و رسم رشته ی گرافیک بهتر بود از رشته ی نقاشی. و مرغ من با اینکه یک پا بیشتر نداشت، آنقدر روی فرم تعیین رشته، کد گرافیک و نقاشی را پاک کرد و جابجا کرد و الویتشان را بالا و پایین کرد که از ترس سوراخ شدن فرم، گرافیک همان بالا ماند و سرنوشت من و کلی بیزینس خرد و کلان رقم خورد و همه به همه جا رسیدند و هشت ما همچنان ماند در گرو نه مان.

آدم سگ نگهبان باشد گرافیست نباشد. آنکس که پول میدهد باید زیاد حرف بزند. صاحب کار از سرمه ای خوشش می آید. میخواهد وبسایتش را با کت شلوارش ست کند. می گوید عالی است. فقط همه ی نوشته ها برود بالا، عکس ها بیایند پایین. رنگش هم بجای سفید بشود بنفش مایل به سرمه ای - چون لابد زنش هم از لباس زیر بنفش خوشش می آید - هیچ کس به دکترش نمی گوید من از فشار خون بیشتر از مرض قند خوشم میاید. تخصص، تخصص است آقا. اعتماد کنید - می گوید این ماهی ای که شما طراحی کرده اید، زنده است چون چشمانش باز است. محصول ما ماهی منجمد است. بعد شما می گویید یک ماهی مرده به من نشان دهید که چشمانش بسته باشد، من مادام العمر برایتان مجانی طراحی میکنم.
آنقدر طرح آدم را و اعصاب آدم را انگولک می کنند که آدم دلش می خواهد برود یک جای دورافتاده اپلای کند برای شیر گاو دوشیدن.

از کجا به کجا رسیدم. معلوم شد چقدر دلم پر بوده است نصف شبی.

... از همه ی این حرفها گذشته مدتها است دنبال بهانه ام برای از شهر رفتن. هوایی شده ام. خصوصا بعد از دو روز تجربه ی ده و مزرعه و بز و شب و کرم شب تاب. بهشت بود، بی هیچ شعار تبلیغاتی، بی ضمانت عیسی مسیح یا هر کس دیگر...



در پرانتز : بدبختی اینجاست که من عاشق حرفه ام هستم. این غر زدنها مثل این است که به یک نفر می گویی لعنتی! از بس که دوستش داری. من حدس میزنم از دوران پارینه سنگی تا امروز در دوره های تناسخ زندگی های قبلیم یا روی دیواره های غار لاسگو اسب و گاو می کشیدم یا روی سنگ هیروگلیف می کندم، یا تورات و انجیل تصویرسازی می کردم (اگر هم سگی، گربه ای چیزی بوده ام، احتمالا پت کسی بوده ام که دستی بر این کارها داشته است). این هایی که می نویسم ریزش افکار است روی کیبورد. مثل ریزش مو. باید دوا درمانش کنم.

Thursday, June 13, 2013


 
"یک اینچ یا هزار مایل"، همین پنج کلمه کافی است برای بغض کردن؛ از اولین سطر کتابی که امروز هدیه گرفته ام.

همین جا توقف می کنم. روی پنج کلام اول .

هیچ کس نمی داند با آنچه زندگی به او تقدیم می کند چقدر فاصله دارد. یک دقیقه یا یک قرن. امروز اینسوی میز می نشینی، فردا آن روبرو. اینسوی میز پایت را روی پایت می اندازی، دست روی دسته صندلی است، تکیه ات به پشتی. آن روبرو زانوهایت جفت هم، دست هایت روی زانوهایت، تکیه ات به هیچ.


زندگی با یک گازانبر یقه ی آدمها را می گیرد و جاهایشان را تغییر می دهد. میگوید هی تو! از نگاه کردنت خوشم می آید. بد هم نیست از این زاویه هم ببینی! تو هم چاره ای نداری جز لبخند زدن و چشم گفتن.
این سوی میز همه چیز به سرعت و طبق برنامه اتفاق می افتد. تلفن ها تند تند زنگ می خورد، بچه ها تند تند بزرگ می شوند، آدمها تند تند پیر می شوند.

آن روبرو برای هیچ چیز عجله ای نیست. سوال ها جواب قطعی ندارند. گذر زمان هیچ ارتباطی با تقویم ندارد. یک روز می تواند هزار سال طول بکشد. بعضی اوقات زمان متوقف می شود تا یک لحظه را طولانی در آغوش بکشی. پیر شدن می تواند در ثانیه اتفاق بیافتد. با دو کلام زائد در یک احوالپرسی معمولی.

آنجا هیچ چیز از چیز دیگر مهمتر نیست.
تماشا کردن "یک اینچ" مسیر مورچه روی آسفالت یا "هزار مایل" پرواز برای امضا کردن قراردادهای مهم.

آن روبرو، همانجا که من ایستاده ام، تنها یک چیز است که از همه مهمتر است؛ توان تخیل.


این چند سطر را پیشکش نازنینی می کنم که کتاب را به همراه ِ یک دنیا امید به من ِ خیال پرداز هدیه داد.




Monday, June 10, 2013

 
امشب بعد از پنج دقیقه کلنجار رفتن با آینه، فهمیدم که دیگر سن و سال جای خودش را توی صورتم پیدا کرده است.

نمیدانم چرا هیچ وقت کرم های شب و روز و دور چشم و دماغ و دهن جایی توی زندگی ام نداشته اند. فکر میکنم دلیل اصلی اش زندگی توی شهری باشد که کسی به قیافه ی کسی کاری ندارد.
اینجا هر شکل و وضعی که باشی می گویند: !You look great. بعد هم دل آدم خوش می شود و دیگر به کرم دور چشم فکر نمی کند.
...
چند وقت پیش، با قیافه ی خسته و از دنیا برگشته، رفته بودم لیکور استور. صندوقدار خیلی جدی از من کارت شناسایی خواست (تا از قانونی بودن سنم مطمئن شود.) من هم به معنای واقعی کلمه نیشم تا بنا گوشم باز شد و گفتم: روزمو ساختی!

توی ماشین لبخند به لب، با خودم قرار گذاشتم اگر روزی جایی شبیه آنجا کار کنم، از همه کارت شناسایی خواهم خواست. این ساده ترین راه خوشحال کردن لحظه ای آدمهاست. بعد فکر کردم یک حالت دیگر هم ممکن است وجود داشته باشد؛ اینکه شاید آن طرف هم مثل من با خودش چنین قراری گذشته بوده است.

Wednesday, June 5, 2013

در مسیر همیشگی ام نزدیکی های خانه، یک کلیسا است. با یک صلیب سیمانی و نور نئون سفید رنگی که آنرا را روشن میکند.
حالم که خوب است. هر بار که از کنارش می گذرم، یواشکی به او چشمک میزنم; که هی! هوای ما را داشته باش!
حالم که خوب نیست، سرعتم را کم میکنم، به او نگاه میکنم ، می پرسم: مرا میشناسی؟
می گوید: ای ... می گویم: OK همین...

Monday, June 3, 2013


با تردید هندوانه ی قاچ شده ی سفید مایل به صورتی را می گذارم روی پیشخوان و با قیافه ی حق بجانب رسید خریدم را هم می گذارم روبروی طرف.
با خودم فکر می کنم این کار مثل این است که تخم مرغ شانسی را پس ببری بگویی از چیزی که تویش بوده خوشت نیامده است.
ولی وانمود می کنم که نمی دانم کارم چقدر غیر معمول است.

قطعا بی استعداد ترینم در سوا کردن هندوانه.

هر کس فرمول خودش را دارد . یکی می گوید آنکه گرد تر است. یکی میگوید آنکه سنگین تر است. یکی میگوید هندوانه باید دراز و سبک و سبز تیره باشد. من هرچه سبز تیره پیدا میکنم، گرد است. درازتر ها معمولا کمرنگ و سنگینند. یکی میگوید تقارن شکل هندوانه مهمترین اصل است. خوشبختانه همه از لحاظ موسقیایی اتفاق نظر دارند. باید صدای طبل بدهد. خب کسی هم از هندوانه انتظار صدای ویولن ندارد. همشان صدای طبل میدهند. گاهی اوقات چشمانم را تنگ میکنم و نگاه میکنم تا یکی خودش به من انرژی بفرستد که مرا انتخاب کن، مرا انتخاب کن. حتی یک بار آنقدر خم شدم تا یک هندوانه ی دور از دسترس را بردارم که با سنگینی هندوانه تعادلم به هم خورد و افتادم توی کارتون عمیق هندوانه!

گاهی تا یکی انتخاب می کنم و برش می دارم، چشمم یکی دیگر را می گیرد ولی از تصور اینکه مبادا اولی دلش بشکند، با دلخوری همان را می گذارم توی چرخ. بعد تمام مسیر با هر نیش ترمز، هندوانه توی صندوق عقب قل می خورد و کوبیده می شود پشت صندلی و من هر بار دلم هری می ریزد و به گمان اینکه مقصر ماشین پشتی است، ترمز می کنم تا زنگ بزنیم پلیس بیاید کروکی بکشد...

خانم فروشنده با لبخند و اظهار تأسف هندوانه را از من تحویل می گیرد و می گوید بروید یکی دیگر انتخاب کنید.

بار سوم که برای پس دادن برمی گردم خدا خدا میکنم شیفت کاری طرف عوض شده باشد که خوشبختانه همینطور است. از طرف میخواهم یکی را با من بفرستد که در این آزمون پیچیده ی آنالیز جرم و حجم و ارتعاش و رنگ به من کمک کند.
یک نفر که ظاهرا تا امروز کسی به عنوان متخصص به او رجوع نکرده است، با اعتماد به نفس کامل، آستین هایش را بالا میزند و شروع میکند به سبک سنگین کردن هندوانه ها. سه چهارتا انتخاب میکند و یکی یکی کنار گوشش میگذارد و ضربه می زند. بعد با اشاره از من میخواهد که نزدیک تر روم.

- گوش کن! تنها این یکی صدای طبل می دهد.




گوش می کنم. تشکر میکنم و هندوانه را از دستش می گیرم ولی به رویش نمی آورم که این صدا، صدای طبل نیست. صدای کنترباس است که نت هایش یک اکتاو بم تر از نتهای نوشته شده صدا می دهد.

این ها از موسیقی هیچ سر در نمی آورند.
 
 
 
 

 
 



 
 
 
 
 

Friday, May 31, 2013


روزهایی که نمی نویسم مشغول کلنجار رفتنم با گره گوره های روزهای بهم گوریده.
روزهایی که می نویسم در واقع، در کلنجارم با ادا کردن کلماتی که همه ی تلاششان را می کنند تا متلاشی نکنند دل کسانی را که دوستشان دارم.

روزهای نیامده را کنار می گذارم برای ننوشتن و برای هیچ کاری نکردن جز واگوراندن آسمان ها و ریسمانهای بهم بافته شده. برای پیدا کردن سر نهان کلافم و کلافگی هایم.

من خیال میکنم همین روزها قرار ا...ست یکی بیاید بنشینیم در سکوت رشته هایمان را دوباره از نو بتابیم و نخ کنیم و کلافشان کنیم. من سر کلاف را گره بزننم دور مچش و او دستهایش بیاورد جلوی صورت من و من بازیگوشی را کنار بگذارم و مثل آدم، با حوصله نخ را هی از روی مچ چپش رد کنم به زیر مچ راستش و همزمان خواب و خیالی را برایش بازگو کنم که با این کلاف نو خواهم بافت.

این پیشبینی غریب را از نگاه خودم توی آینه و تفاوتش با نگاه تصویر مشکوک پروفایل فیسبوکم دریافته ام.


http://www.youtube.com/watch?v=RUAPf_ccobc

Thursday, May 30, 2013


□ من چهار ساله ام. خجالتی و یواشکی نافرمان. ترکیب غریبی که با عقل جور در نمی آید.

□ هفت ساله ام. اسمم را می نویسم روی یک تکه کاغذ کوچک و با نخ می بندم به دم سنجاقک تا بروم هوا.

□ دوازده ساله ام، یک قورباغه ی نیم کیلویی را به زور می چپانم توی سطل کوچکم تا از شمال به تهران بیاورم.

□ چهارده ساله ام، مهمانها رفته اند. توی تاریکی، ته سیگار را از توی زیر سیگاری کش می روم و با آخرین پک از تراس طبقه ی سوم می اندازم پایین. صدای سوت پسر همسایه، ته سیگار را تا زمین همراهی می کند.


□ هفده ساله ام، کوچترین دانشجوی دانشکده ی هنر. به خرمهره ها و گیوه های هم دانشگاهی هایم با تردید نگاه می کنم و درمی یابم که از هنر چیز زیادی نمی دانم.

□ بیست و سه ساله ام. با موتور تصادف می کنم. چراغ های ماشین ها از نیم متری بالای سرم آرام عبور می کنند و من خیال می کنم چشم انداز مرگ چنین است.

□ بیست و هفت ساله ام. در بزرگراه ها از کنار بیلبوردهایم عبور می کنم و خیال می کنم شاخ غول را شکسته ام.

□ سی ساله ام. کلی خاطره را باید تفکیک کنم. نیمی از آنرا با اشک بایگانی می کنم برای تاریخ و نیمی دیگر را مثل قورباغه ی فلک زده ی دوازده سالگی به زور می چپانم توی سطل زباله.

□ سی و دو ساله ام. گنجشکهای پارک لوکزامبورک پاریس از کف دستهایم خورده نان برمی دارند.

□ هنوز سی و دو ساله ام مهر اقامت غیر قانونی میخورد کف دستم ، روی همان خورده نانها.

□ یک سال به کندی جان کندن گذشته است. حالا یک سی و سه ساله ی غیر قانونی ام در پاریس، با یک بغل نقاشی عظیم الجثه همه درها را می کوبم. یک نفر بالاخره قولهایی می دهد. برای حدودا سی و هفت سالگیم علامت قرار ملاقاتی توی دفتر غول پیکرش می گذارد.

□ روزهای سی و سه سالگی و روزهای غیر قانونی دارند دست به یکی می کنند تا مرا بکشند.

□ آه؛ هنوز سی و سه ساله ام و ظاهرا از دستشان قسر در رفته ام . ولی هواپیما قصد ندارد به خاطر رعد و برق روی "تورونتو ی قانونی" بنشیند. به جهنم!
این بیست دقیقه هم روی سی و سه سالگی.

□ خدای من! سی و پنج ساله ام با یک جوجه اردک طلایی توی دلم. برای اولین بار هدیه ی روز مادر می گیرم.

□ چهل ساله ام، عاشقم،
پسرک چهار ساله از کف دستهایم خورده نان می خورد و بالا و پایین می پرد. قلبش از هیجان تند تند می زند. مثل قلب گنجشکهای پارک لوکزامبورک. مثل قلب من.
و من دوباره چهار ساله ام؛ با اندکی تغییر و تصرف.





Tuesday, May 28, 2013


من نمیدانم دقیقا چه هدفی نهفته بوده پشت این جفنگیاتی که به نام قصه و اشعار کودکانه ی سینه به سینه نقل شده به خورد ما داده اند. ولی قطعا یک ارتباطی بین اینها و اینکه همه چیزمان که به همه چیزمان می آید، وجود دارد.
چقدر باید غصه می خوردیم که جوجوهه می اومد آب بخوره می افتاد تو حوضک. یکی می کشتش. یکی می بردش. یکی می پختش. یکی هم می خوردش! چقدر باید احوال پرسی می کردیم از گاو بی خاصیت حسن در اتل متل توتوله مان. از آموزش انگشتان دست به کودک گرفته که همراه بود با مشورت سارقان تشت و آفتابه که یکی می گفت بریم دزدی، اون یکی می گفت چی چی بدزدیم تا تحقیر در کچل کچل کلاچه و روغن کله پاچه.

 
داستان زندگی خانوادگی به افتادن آقا موشه در دیگ آش ختم می شد که سمبل ایده آل ترین شوهر دنیا بود. چون لااقل وقتی دعوایمان می شد با دم نرم و نازکش کتکمان می زد. بقیه ی خواستگارها رک و پوست کنده از همان اول آب پاکی را می ریختند روی دستمان که بدانیم سر و کارمان با سنگ ترازو و ساطور قصابی خواهد بود.

ساختار تجارت و کسب و کار البته نسخه ی برابر اصل اقتصاد ملیمان بود در قالبِ پشکلو دادم به نونوا، نونوا به من آتيش داد. آتيشو دادم به زرگر، زرگر به من طلا داد. طلا رو دادم به خياط، خياط به من قبا داد. قبا رو دادم به ملا، ملا به من کلاه داد...که از ماست که بر ماست وقتی قبا می دهیم و کلاه می گیریم. بعد یک عمر دو دستی کلاهی را که سرمان رفته می چسبیم تا باد نبردش.

بعد حرف از ریشه هایمان که می شود، سینه سپر میکنیم به پشتوانه ی حافظ و سعدی و فردوسی. یکی هم که پیدا می شود به جای يخ كردم و يخ كردم، گربه رو تو مطبخ كردم، گربه زن عمو شد، دمپختكا تموم شد میگوید "من سردم است من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد" و یاد آوری میکند این مردمان را که همچنان که ترا می‌بوسند در ذهن خود طناب دار ترا می بافند; نامش از کتاب های درسیمان حذف می شود.

قصه ماها حالا حالا ها به سر نخواهد رسید و کلاغه هم رنگ خانه اش را نخواهد دید.
ببینید کی گفتم. 

Sunday, May 26, 2013

آدم چه کارها که نمی کند!

 
داشتم فایل های آرشیو قدیمی ام را پاکسازی میکردم که چشمم افتاد به یک فولدر: "THE PEOPLE"

 
هفت سال پیش، وقتی که تازه وارد بودم اینجا، از یک فروشگاه عکاسی سفارش ترمیم عکس می گرفتم.
پول بدی نمی دادند وقتی دو تا آدم محو و ترک خورده را زنده و سالم از زیر آوار شصت، هفتاد سال پیش می کشیدی بیرون.
یا وقتی از یک مجموعه ی عکس پرجمعیت خانوادگی، بهترین کله هایشان را انتخاب می کردی می گذاشتی روی تن هایشان در عکس اصلی . انگار که از مادر بزرگ گرفته تا کوچکترین نوه ی دو ماهه سوپر مدل به دنیا آماده بودند.

یکی از سفارش ها خیلی ناعادلانه بود.
زنی دویست دلار می پرداخت تا شوهرش را از عکس خانوادگی پنج نفریشان حذف کند.

چقدر همه توی عکس خوشحال بودند. چقدر برنامه ریزی کرده بودند که ترکیب لباسهایشان به هم بیاید. چقدر لابد سر انتخاب این تصویر از بین همه ی عکس ها وسواس به خرج داده بودند. اما قطعا برای گرفتن این عکس کمتر از دویست دلار پرداخته بودند؛ چون تحریف تاریخ همیشه از ثبت آن بیشتر خرج بر می دارد.

مرد یک دستش روی شانه ی زن بود، آن یکی روی شانه ی پسرش. باید ابتدا مرد را پاک می کردم و جای خالی دستهایش را با بافت لباس بازسازی می کردم. بعد طوری آن چهار نفر را به هم نزدیک می کردم که کسی تصور نکند آنروز حتی مرد از پشت در دکان عکاسی رد شده باشد.

لابد از ابتدا این بچه ها را هم لک لک آورده در خانه تحویل داده است.

لابد اگر زن میتوانست، ژن های پدر را هم از روی کروموزوم های بچه هایش پاک میکرد.

فکر کردم شاید اگر زودتر از اینها مرد مرده بود، الان همین عکس را بزرگ کرده بودند، زده بودند توی پذیرایی. کنارش هم یک شمع همیشه روشن بود.
بعد یادم آمد آن دویست دلار هیچوقت به من نچسبید.

Saturday, May 25, 2013


گاهی همه چیز دست به دست می دهد تا یک روز تمام و عیار داشته باشی.
رفته ای تا شاهدی باشی بر یک رویداد.
جدال بین توان و ناتوانی. تلاش و درخشش صدها کودک استثنایی در رقابت های ورزشی شان در سرد ترین روز ماه می در تاریخ این سرزمین.

در کنار پیست کوتاه دو میدانی فریاد می کشی برای آنان که قادر به راه رفتن نیستند. نهایت امتیاز پرتابِ توپ یک متر است. رکوردِ پرش بیست سانتیمتر است. همه مدال می گیرند. هیچ کس برای امتیازش جدل نمی کند. روبانهای رنگی را رها از قید و بندهای حقیر، عاشقانه به سینه هایشان می چسپانند، فارغ از امتیاز و شماره ای که روی آن با حروف طلایی حک شده است. همه چیز با همه چیز در تضاد است. شکوه لبخند این ژنرال های کوچک با لب هایی که از سرما کبود شده است. خورشید در اوج حسادت است. آفتابش را از فرشته های یخزده ی کوچک دریغ میکند. باد به پشت گرمی خورشیدِ پنهان شده، زیر اندازها را در هم می ریزد. کسی لباس کافی به همراه ندارد. هر کس هرچه دارد به دیگری قرض میدهد. احساس می کنم چیزی برایم نمانده است جز آنچه در اینجا می گویم.

خیال میکنم به تعداد تک تک این بچه ها مادرم.

باد سرد خیالاتم را مثل گرد باد به هم می پیچد. نمی دانم با این قلب کرخت شده و تصاویر و صداهای به جا مانده از امروز چه خواهم کرد. با تصاویری خالص از حضور صدها فرشته ی کوچک عریان که سهل انگاری هایم را به رخم می کشند.

چند ساعت بعد فارغ از همه آنچه که به عمد توی اتوبوس مدرسه رها کرده ام توی کتاب فروشی وقت می گذرانم.
روبروی قفسه ای پر از کوزه های آبی رنگ بغضم زار زار می ترکد.