Wednesday, July 16, 2014


مادر شدن مثل در آغوش گرفتن و خواندن یک کتاب تازه است. کتابی که همزمان با خواندنش نوشته می شود و لذت ورق زدنش نوک انگشت‌هایمان را می سوزاند.
انگار به خط بریل است. باید چشمها را بست و کلماتش را نوازش کرد و بویید تا اندکی‌ دریافت. کتابی که هر چه در آن پیش تر می رویم قطور تر و قطور تر می شود.

داستانی پر از دلخوشی های کوچک و دغدغه های بزرگ. آنقدر بزرگ که دیگر نمیتوان روی کاناپه لم داد و کتاب را ورق زد؛ باید ایستاد و کتاب را محکم به سینه فشرد. مکثی کرد؛ و پیش از گشودن فصل تازه، شرابی گشود به سلامتی قهرمان قصه که اغلب انتخابی جز قهرمان بودن ندارد.
 
 



Monday, July 14, 2014

خاطراتی که با آلزایمر هم پاک نمی شوند

آخرین خبر این بود که رفت امریکا.
همکلاسی بودیم توی دانشگاه. عاشق پیشه بود. به گفته ی خودش از دو سالگی عاشق بود. سر لگن می نشسته و به پهنای صورت دو ساله اش برای داریوش اشک می ریخته.
از همان بچه گی سلیقهاش مرد مسن بود 
و پدرش همیشه دلشوره داشت که آخر مجبور شود زیر دامادش لگن بگذارد.
خیلی حق به جانب اخم می کرد می گفت مرد باید خشن باشد. خشن و زشت. همزمان دست بزن هم داشته باشد. شب بیاید خانه، سلام نکرده زنش را روی کاناپه سیاه چرمی، سیاه و کبود کند. می گفتیم مطمئنی منظورت کتک است؟
می گفت آره.

همزمان عاشق کیارستمی و بیضایی بود. خیلی جدی. نمیتوانست بین شان تصمیم بگیرد. بیشتر ترجیح میداد آن دو سرش دوئل کنند تا تکلیفش یکسره شود. می گفتیم اینها کتک بزن نیستند آخه! می گفت هستند.

آخرین باری هم که دیدمش مجلس ختم پدرش بود.
بعد رفت امریکا.

اینترنت را زیر و رو کرده ام و پیدایش نکرده ام. جدای این حرفها دوست با معرفتی بود. خیلی یادش می کنم. تنها از آنجایی که این زندگی لعنتی بی انصاف است و هیچکداممان از آن اکیپ عاقبت بخیر نشدیم، می ترسم طفلک گیر یک جوان خوشگل برومند افتاده باشد که شب تا صبح روی کاناپه مخمل سفید شانه هایش را بمالد.



  

Friday, July 11, 2014

  به بهانه ی این روزها
 
یائل معلم زبان است در یک محله ی درجه سه ی پاریس؛ دوست داشتنی با موهای کوتاه و گونه های کک مکی. او به مهاجرهای غیر قانونی و بیسواد فرانسه داوطلبانه "فرانسه" درس می دهد. به کارگرهای بزرگسالی که مثل بلبل حرف می زنند ولی سواد خواندن و نوشتن ندارند.
بخاطر ارزان بودن کلاس پای من هم باز می شود به آن کلاس ها که البته هنوز نمی دانم بعدها قرار است همین روابط سرنوشتم را تغییر دهد. کلاس های صبحم گران است. در یک محله پولدارنشین با معلم های دماغ بالا که بخاطر پولی که می دهم همه هوش و حواسم به دهان معلم است و اصلا به دماغشان نگاه نمی کنم. کلاس بعد از ظهر آن روی دیگر سکه است. با ماهی ده یورو چشمم به روی دیگر زندگی پاریسی باز می شود و می توانم با خیال راحت شاگرد حواس پرت باشم و با  قصه های تک تک آن آدمها خیال پردازی کنم. روزهایی که با اتکا به ویزا و پاسپورت با قدم های محکم راه می روم و خبر ندارم بزودی جزء همان دانش آموزان غیر قانونی خواهم بود.
 
روزهای آینده یائل دوست و همراه من است. کنسرت های مجانی می رویم و روی چمن پارکها پیک نیک می کنیم.
یائل از بیست سالگی داوطلبانه معلم کودکان فقیر بوده است. در جنوب هند. شمال آفریقا و حومه ی پاریس. تنها در ازای محلی برای اقامت و اندک غذایی برای سر کردن. این را از عادت های غذایی اش میتوان فهمید. با یک میوه تمام روز را سر می کند. تمام بعد از ظهر میوه ی بزرگ و عجیب آفریقایی را که از بازار روز خریده نوازش می کند تا موقع خوردنش برسد.
روزی که قرار است همه ی شاگردهای آن مرکز جمع شوند و با غذاهای محلی شان جشن بگیرند من خودم را می زنم به دل درد. به خاطر دکتری که هفته پیش آمد سر کلاس و اصول اولیه بهداشت را با جزئیات برای همه توضیح داد و من حساب کار دستم آمد. یائل سر میز همه می رود و نان های خانگی را که معلوم نیست در چه آشپزخانه ای پخته شده می زند توی روغن های چرب و بدرنگی که کنار نان ها گذاشته اند و با علاقه می چشد و تعریف می کند.


یک شب که توی آپارتمانش درباره ی ایران گپ می زنیم و یائل می گوید چقدر همیشه دلش می خواسته ایران را ببیند. می گویم چرا نه؟! می گوید چون من اسرائیلیم.

صاف می نشینم. تمام دوازده سال "مرگ بر اسرائیل" های صبحگاهی مدرسه توی سرم زنگ می زند. احساس می کنم حتی مرگ بر اسرائیل رفته توی ژن هایم. هیچ دلیلی برای معذّب شدن وجود ندارد. اما من معذّبم چون یائل مهربان اسرائیلی است و زیباترین خصوصیات انسانی اش زیر ماسک کثیف سیاست می تواند به راحتی رنگ ببازد. حتی برای ده ثانیه.


دل آدم می سوزد

من هم وقتی می گویم ایرانیم ناخودآگاه دلم بخاطر آنچه از حافظه ی طرف مقابل خواهد گذشت شور می زند و اینکه در مجموع چه مهری روی پیشانی نام ایرانی من خواهد خورد.


دلم برای یائل تنگ شده است و می توانم تصور کنم که چقدر غمگین است برای غزه و آنچه دارد اتفاق میفتد.

 
 

Monday, July 7, 2014

 خاطراتی که با آلزایمر هم پاک نمی شوند
 
آقای میم آرشیتکت است و در یک آپارتمان دراندردشت در حومه ی پاریس زندگی می کند. یک سگ بزرگ هم دارد که جانش به جان او بسته است. به قول خودش یک اتاق برای کار روی پروژه های معماریش کفایت می کرده، اینجا را اجاره کرده است تا سگش هر چه قدر که دلش می خواهد بدود.
یک دوست دختر متأهل هم دارد که حامله است و بی صبرانه انتظار بچه را می کشند تا ببینند شبیه آقای میم است یا شوهر زن. آقای میم زیاد حرف می زند. از اخلاق در فلسفه ی کانت و تاثیر نیچه بر اندیشه ی بشری می رسد به  مهستی و بشکن زنان دست هایش را از هم باز می کند و صدایش را توی سرش می اندازد و می زند زیر آواز. رو می کند به سگش: آهسته و پیوسته/ مهرت به دل نشسته / آخه جونم به جونت بسته / عزیزم!".
هر کس هم هر چه بر خلاف میلش بگوید لبخند و چشمک می زند و با انگشت اشاره اش به طرف اشاره می کند و می گوید تو خوبی. آی لاو یو.
تمام خیابانهای منتهی به خانه اش تابلوی غیرقانونی تبلیغ کارش نصب شده که هر روز شهرداری از جا می کندشان و جریمه اش را برایش می فرستد و او هم مادامی که جریمه را پرداخت می کند در حال نصب تابلو در خیابان دیگری است.
 
خانم الف جوان است و با شوهر و سه تا بچه اش توی یک جایی که نامش هتل است ولی هیچ شباهتی به هتل ندارد منتظر نتیجه دادگاه پناهندگی اجتماعی است. به گفته ی خودشان تا به حال از شش کشور دیپورت شده اند و همه مرزها را چهار دست و پا از وسط  شالیزار و گندمزار رد شده اند. می گویند حتی بچه سومشان در مرز یونان و ترکیه به دنیا آماده است. یک خانواده ی عجیب با داستانهای محیرالعقول که خیلی زود در جمع دوستان مقیم پاریس جا باز می کنند و با شنیدن قصه هایشان همه لبخند به لب یواشکی پاسپورت هایشان را توی صد تا سوراخ قایم می کنند و بچه دارها پچ پچ می کنند که اینها سرشان پر از شپش است مواظب باشید.
داستانهایشان دهان به دهان بازگو می شود و حتی می گویند که به شوخی و جدی گفته اند در یکی از کشورها، صاحبخانه ای را که به آنها پناه داده بوده از گرسنگی خورده اند.
 
آقای میم دست و دل باز است. برای همه جا دارد. بشکن زنان می گوید من به اندازه ده نفر اتاق اضافی دارم. بیایید اینجا.
خانم الف از سگ بیزار است. این را همه می دانند جز آقای میم. خانواده پنج نفری نقل مکان می کنند به خانه ی جدید.
به محض ورودشان آقای میم عزادار است. سگ از مسمومیت مرده است.
 
 
چیز های دیگری هم به گوشمان می رسد. اما در واقع باقی ماجرا اهمیتی ندارد. همیشه یک طوری می شود در نهایت.
ولی من، هنوز بعد از اینهمه سال گاهی که خیالات به سرم می زند، به امکان خورده شدن صاحبخانه هم فکر می کنم. 

Add caption