۱- من بیخواب بودم و هیچکس تصور نمیکرد یک بچه ی چهار ساله میتواند از روماتیسم قلبی بترسد. من از گزارش مستندی که زار زدنِ سیاه و سفید بچهها را در بیمارستان نشان میداد میترسیدم و تا صبح دستم را میگذاشتم روی قلبم تا از روماتیسم محافظتش کنم.
از پنجره و پرده ی بنفش یکی از همسایهها که تنها یک بار تکان خرده بود و هیچ کس پشتش نبود میترسیدم.
از سیاهی عمق صحنه میترسیدم. از مرز نور دایره مانند پروژکتور به بعد تا ته استودیو.
همه لم میدادند روی مبل و مهستی و گوگوش و مهندس بیلی تماشا میکردند و منِ چهار ساله به سیاهی آن ته چشم میدوختم. خیال میکردم پایت را که از دایره ی نور بیرون بگذاری سقوط میکنی در ظلمات.
از بادکنک باد کردن میترسیدم. چون فکر میکردم ریه های آدم پاره میشود.
از آسپرین بچه میترسیدم. چون مادرم یک بار گفته بود مطمئنی درد داری؟ آسپرین میگردد توی بدن آدم و اگر جای دردناک پیدا نکند، خودش درد درست میکند و من هیچ وقت مطمئن نبودم از درد داشتن.
از راه آب حمام میترسیدم. چون خیال میکردم سوراخش منتهی میشود به همان سیاهی ته صحنه. نمیترسیدم اگر میگفتند یک گروه دزد مسلح پشت در پشتی است. ولی مثلا اگر میگفتند آقای آژیر مستاجر پائینی که دو هفته بیش مرده است نشسته توی راه پله و برای خودش بافتنی میبافد و هیچ کاری هم با کسی ندارد، قطعاً پناه میبردم به سارقان مسلح.
هر چه موضوع ترس به مسائل دری وری بیشتر نزدیک میشد، قضیه جدی تر بود.
نه از مار میترسیدم، نه از سوسک، نه از قاتل. از امام زمان میترسیدم. هم از خودش هم از تصور اسبش که مثل لامپ مهتابی روشن میشد و لب دیوار خانه ی بغلی یورتمه میرفت و شبها از ترس اینکه مبادا ظهورکند خوابم نمیبرد.
تقصیر آدم بزرگها بود که انقدر بلند بلند حرف میزدند.
من پر از ترس بودم و هیچکس نمیدانست. در ادامه ی حرفهایشان میگفتند که ای بابا چقدر این بچه بی خواب است و بعد دوباره حرفهای ترسناکشان را ادامه میدادند.
از پنجره و پرده ی بنفش یکی از همسایهها که تنها یک بار تکان خرده بود و هیچ کس پشتش نبود میترسیدم.
از سیاهی عمق صحنه میترسیدم. از مرز نور دایره مانند پروژکتور به بعد تا ته استودیو.
همه لم میدادند روی مبل و مهستی و گوگوش و مهندس بیلی تماشا میکردند و منِ چهار ساله به سیاهی آن ته چشم میدوختم. خیال میکردم پایت را که از دایره ی نور بیرون بگذاری سقوط میکنی در ظلمات.
از بادکنک باد کردن میترسیدم. چون فکر میکردم ریه های آدم پاره میشود.
از آسپرین بچه میترسیدم. چون مادرم یک بار گفته بود مطمئنی درد داری؟ آسپرین میگردد توی بدن آدم و اگر جای دردناک پیدا نکند، خودش درد درست میکند و من هیچ وقت مطمئن نبودم از درد داشتن.
از راه آب حمام میترسیدم. چون خیال میکردم سوراخش منتهی میشود به همان سیاهی ته صحنه. نمیترسیدم اگر میگفتند یک گروه دزد مسلح پشت در پشتی است. ولی مثلا اگر میگفتند آقای آژیر مستاجر پائینی که دو هفته بیش مرده است نشسته توی راه پله و برای خودش بافتنی میبافد و هیچ کاری هم با کسی ندارد، قطعاً پناه میبردم به سارقان مسلح.
هر چه موضوع ترس به مسائل دری وری بیشتر نزدیک میشد، قضیه جدی تر بود.
نه از مار میترسیدم، نه از سوسک، نه از قاتل. از امام زمان میترسیدم. هم از خودش هم از تصور اسبش که مثل لامپ مهتابی روشن میشد و لب دیوار خانه ی بغلی یورتمه میرفت و شبها از ترس اینکه مبادا ظهورکند خوابم نمیبرد.
تقصیر آدم بزرگها بود که انقدر بلند بلند حرف میزدند.
من پر از ترس بودم و هیچکس نمیدانست. در ادامه ی حرفهایشان میگفتند که ای بابا چقدر این بچه بی خواب است و بعد دوباره حرفهای ترسناکشان را ادامه میدادند.
۲- پسرم بیخواب است.
از بابانوئل میترسد. از عکس سیاه و سفید میترسد. از مخلوط کن. از فوتوکپی. قلبش تند تند میزند. چشمهایش را سفت میبندد و کورمال کورمال از منطقهٔ ترسناک عبور میکند.
دستش را سفت میگیرم و میگذارم بترسد. میگویم من هم که کوچک بودم از خیلی چیزها میترسیدم. همه میترسند. خیلی باحاله نه؟ روی کاغذ یک مبل میکشم با یک درخت کریسمس و یک عالمه کادو. میدونی کی روی این مبل میشینه؟
-بابانوئل.
-ترسناکه؟
هیچی نمیگه. پغی میزنم زیر خنده:
-ای بابا! این که ترسناک نیست! ترسناکه؟! فکر نکنم...!
میخوای بریم ببینیمش؟ با هم!
من سفت بغلت میکنم. اگه ترسیدیم با هم فرار میکنیم.
ماژیک را از دستم میگیرد و با تردید مینویسد YES
از بابانوئل میترسد. از عکس سیاه و سفید میترسد. از مخلوط کن. از فوتوکپی. قلبش تند تند میزند. چشمهایش را سفت میبندد و کورمال کورمال از منطقهٔ ترسناک عبور میکند.
دستش را سفت میگیرم و میگذارم بترسد. میگویم من هم که کوچک بودم از خیلی چیزها میترسیدم. همه میترسند. خیلی باحاله نه؟ روی کاغذ یک مبل میکشم با یک درخت کریسمس و یک عالمه کادو. میدونی کی روی این مبل میشینه؟
-بابانوئل.
-ترسناکه؟
هیچی نمیگه. پغی میزنم زیر خنده:
-ای بابا! این که ترسناک نیست! ترسناکه؟! فکر نکنم...!
میخوای بریم ببینیمش؟ با هم!
من سفت بغلت میکنم. اگه ترسیدیم با هم فرار میکنیم.
ماژیک را از دستم میگیرد و با تردید مینویسد YES
Naghme jan asheghe ghalamet hastam.
ReplyDelete