Sunday, June 30, 2013

از لابلای این همه ازدحام رابطه، دلخوشم به آخرین like ات،
به comment دیروزت, به message پریروزت.

"آخرین چای" که با هم خوردیم اما خاطره ی محوی است.
چقدر تنها نبودیم آنروزها...
انگار همین هزار سال پیش بود.




 


دستی دستی تخیلم را گرفتم و پرهایش را قیچی کردم که زیاد دور نرود. دور که می شد برگرداندنش کار حضرت فیل بود.


مدتها است یک سری خیال پردازی ها را برای خودم قدغن کردم. هر چه مربوط به ایران می شد. هر چه مرا دلتنگ و بیچاره می کرد. آنقدر که یک قسمت از قلبم به مرور تبدیل شد به چوب پنبه. تا جایی که کم کم دارم نگران رگ میهندوستیم می شوم، چرا که دیگر از هیچ خبری تکان نمی خورَد. چرا که تنها مسیر ارتباطیم با وطن شده است خوابهای چپندر قیچی.

فکر می کنم شاید این واکنش دفاعی بدن است وقتی بیشتر از کششش به آن نیرو وارد می شود، خودش خونرسانی به بعضی جاها را قطع می کند که خون کافی برسد به اندامهای حیاتی.

چند روز پیش پدرم پرسید دلت برای ایران تنگ نشده؟ سریع جواب دادم که نه.
واکنشم به طرز مشکوکی سریع بود. فکر می کنم از ترس لو رفتن خودم بود به خودم.


تخیل حکایتی است که توسط ذهن انسان پردازش می شود و مغایرتی با واقعیت ندارد و واقعیت حکایتی است که به صورت حقیقی اتفاق می افتد و نمی دانم کدامیک است که باعث تپیدن چوب پنبه می شود.
 


 

 


 
 







 

 



Tuesday, June 25, 2013


هزار و یک شیوه است برای پذیرفتن;
پذیرفتن از سر اجبار، پذیرفتن از سر آنکه انتخاب دیگری نداریم، پذیرفتن از جان و دل...


سالهای جنگ بود، پدرم انتخابی نداشت. از سر اجبار باید در سمتش در شهر جنگزده باقی میماند. مادرم انتخاب داشت. میتوانست دست ما را بگیرد و به شهر امن زادگاهمان پناه برد. مادرم از جان و دل در کنار پدرم ماند و بی هیچ کلامی به من آموخت که تنها اینگونه کسانی که از جنگ جان سالم بدر میبرند، لطافت تابناک عشق را تا ابد زیر زخم های آلوده به جنگ پنهان می دارند.


تصاویر آنروزها هزار و یک چیز را به من یادآور میشود و اینکه زیر رگبار خمپاره هر روز میتوان گل های تازه توی گلدان گذاشت.

پذیرفتن هزار شیوه دارد و یک معنا: وفادار ماندن به جایگاه خویش.

Sunday, June 23, 2013


این روزها زیاد مینویسم. برای من نوشتن نوعی اعتراف است.

اعتراف به ناتوانی از رویارویی با یک گفتگوی ساده در رابطه هایی که محو و مبهم شده اند.
فاصله مثل یک جریان خفیف و ناخودآگاه بین من و کسانی که می شناسم خزیده است. دلم نمیخواهد خودم را به این جریان موذی بسپارم. میخواهم به همه چیز سر و سامان دهم. به این کلاف سردرگمی که سالها بازیچه ی بچه گربه ی بازیگوش احساساتم
بوده است.

کار ساده ی نیست.

اولین قدم شاید این است که یک نفر باید دستش را دراز کند و مرا به رقص دعوت کند; یک نفر که مرا خوب می شناسد و با همه ی بیقراری هایم آشناست. یک نفر که می داند تنها با عشق میتوان از این زندگی جان سالم به در برد.


و من آن یک نفر را چه خوب می شناسم

Friday, June 21, 2013

بروشور تبلیغ بهشت انداخته اند توی صندوق پستی مان با ضمانت عیسی مسیح.
فکرش را که می کنم خیلی از بهشت خوشم نمی آید. به خاطر جوی های شیر و عسلش باید همه جا نوچ باشد. قیدش را میزنم. بروشور با همه مقدساتش می رود توی سطل زباله.
 
هر روز صندوق پست پر است از کاغذهای تبلیغاتی متجاوز و آزار دهنده ای که در ازای چندرغاز توسط یک گرافیست بخت برگشته طراحی شده اند تا از سر و کله ی زندگی ما بالا روند و کلی پول را از نقطه ی A توی جیب نقطه ی B منتقل کنند. توی خانه ما به خاطر احترام صنفی هم که شده این زباله های تبلیغاتی با اندکی ملاحظه چپانده میشوند توی سطل آشغال.

آن زمانهائی که می پرسیدند میخواهید چکاره شوید، می خواستم نقاش شوم.
آنهم روزهایی که در نگاه جامعه، نقاشی یا تفنن بود یا نقاشی ساختمان را تداعی می کرد و زندگی در خانواده ای که علم بهتر بود از ثروت و ثروت بهتر بود از هنر و اسم و رسم رشته ی گرافیک بهتر بود از رشته ی نقاشی. و مرغ من با اینکه یک پا بیشتر نداشت، آنقدر روی فرم تعیین رشته، کد گرافیک و نقاشی را پاک کرد و جابجا کرد و الویتشان را بالا و پایین کرد که از ترس سوراخ شدن فرم، گرافیک همان بالا ماند و سرنوشت من و کلی بیزینس خرد و کلان رقم خورد و همه به همه جا رسیدند و هشت ما همچنان ماند در گرو نه مان.

آدم سگ نگهبان باشد گرافیست نباشد. آنکس که پول میدهد باید زیاد حرف بزند. صاحب کار از سرمه ای خوشش می آید. میخواهد وبسایتش را با کت شلوارش ست کند. می گوید عالی است. فقط همه ی نوشته ها برود بالا، عکس ها بیایند پایین. رنگش هم بجای سفید بشود بنفش مایل به سرمه ای - چون لابد زنش هم از لباس زیر بنفش خوشش می آید - هیچ کس به دکترش نمی گوید من از فشار خون بیشتر از مرض قند خوشم میاید. تخصص، تخصص است آقا. اعتماد کنید - می گوید این ماهی ای که شما طراحی کرده اید، زنده است چون چشمانش باز است. محصول ما ماهی منجمد است. بعد شما می گویید یک ماهی مرده به من نشان دهید که چشمانش بسته باشد، من مادام العمر برایتان مجانی طراحی میکنم.
آنقدر طرح آدم را و اعصاب آدم را انگولک می کنند که آدم دلش می خواهد برود یک جای دورافتاده اپلای کند برای شیر گاو دوشیدن.

از کجا به کجا رسیدم. معلوم شد چقدر دلم پر بوده است نصف شبی.

... از همه ی این حرفها گذشته مدتها است دنبال بهانه ام برای از شهر رفتن. هوایی شده ام. خصوصا بعد از دو روز تجربه ی ده و مزرعه و بز و شب و کرم شب تاب. بهشت بود، بی هیچ شعار تبلیغاتی، بی ضمانت عیسی مسیح یا هر کس دیگر...



در پرانتز : بدبختی اینجاست که من عاشق حرفه ام هستم. این غر زدنها مثل این است که به یک نفر می گویی لعنتی! از بس که دوستش داری. من حدس میزنم از دوران پارینه سنگی تا امروز در دوره های تناسخ زندگی های قبلیم یا روی دیواره های غار لاسگو اسب و گاو می کشیدم یا روی سنگ هیروگلیف می کندم، یا تورات و انجیل تصویرسازی می کردم (اگر هم سگی، گربه ای چیزی بوده ام، احتمالا پت کسی بوده ام که دستی بر این کارها داشته است). این هایی که می نویسم ریزش افکار است روی کیبورد. مثل ریزش مو. باید دوا درمانش کنم.

Thursday, June 13, 2013


 
"یک اینچ یا هزار مایل"، همین پنج کلمه کافی است برای بغض کردن؛ از اولین سطر کتابی که امروز هدیه گرفته ام.

همین جا توقف می کنم. روی پنج کلام اول .

هیچ کس نمی داند با آنچه زندگی به او تقدیم می کند چقدر فاصله دارد. یک دقیقه یا یک قرن. امروز اینسوی میز می نشینی، فردا آن روبرو. اینسوی میز پایت را روی پایت می اندازی، دست روی دسته صندلی است، تکیه ات به پشتی. آن روبرو زانوهایت جفت هم، دست هایت روی زانوهایت، تکیه ات به هیچ.


زندگی با یک گازانبر یقه ی آدمها را می گیرد و جاهایشان را تغییر می دهد. میگوید هی تو! از نگاه کردنت خوشم می آید. بد هم نیست از این زاویه هم ببینی! تو هم چاره ای نداری جز لبخند زدن و چشم گفتن.
این سوی میز همه چیز به سرعت و طبق برنامه اتفاق می افتد. تلفن ها تند تند زنگ می خورد، بچه ها تند تند بزرگ می شوند، آدمها تند تند پیر می شوند.

آن روبرو برای هیچ چیز عجله ای نیست. سوال ها جواب قطعی ندارند. گذر زمان هیچ ارتباطی با تقویم ندارد. یک روز می تواند هزار سال طول بکشد. بعضی اوقات زمان متوقف می شود تا یک لحظه را طولانی در آغوش بکشی. پیر شدن می تواند در ثانیه اتفاق بیافتد. با دو کلام زائد در یک احوالپرسی معمولی.

آنجا هیچ چیز از چیز دیگر مهمتر نیست.
تماشا کردن "یک اینچ" مسیر مورچه روی آسفالت یا "هزار مایل" پرواز برای امضا کردن قراردادهای مهم.

آن روبرو، همانجا که من ایستاده ام، تنها یک چیز است که از همه مهمتر است؛ توان تخیل.


این چند سطر را پیشکش نازنینی می کنم که کتاب را به همراه ِ یک دنیا امید به من ِ خیال پرداز هدیه داد.




Monday, June 10, 2013

 
امشب بعد از پنج دقیقه کلنجار رفتن با آینه، فهمیدم که دیگر سن و سال جای خودش را توی صورتم پیدا کرده است.

نمیدانم چرا هیچ وقت کرم های شب و روز و دور چشم و دماغ و دهن جایی توی زندگی ام نداشته اند. فکر میکنم دلیل اصلی اش زندگی توی شهری باشد که کسی به قیافه ی کسی کاری ندارد.
اینجا هر شکل و وضعی که باشی می گویند: !You look great. بعد هم دل آدم خوش می شود و دیگر به کرم دور چشم فکر نمی کند.
...
چند وقت پیش، با قیافه ی خسته و از دنیا برگشته، رفته بودم لیکور استور. صندوقدار خیلی جدی از من کارت شناسایی خواست (تا از قانونی بودن سنم مطمئن شود.) من هم به معنای واقعی کلمه نیشم تا بنا گوشم باز شد و گفتم: روزمو ساختی!

توی ماشین لبخند به لب، با خودم قرار گذاشتم اگر روزی جایی شبیه آنجا کار کنم، از همه کارت شناسایی خواهم خواست. این ساده ترین راه خوشحال کردن لحظه ای آدمهاست. بعد فکر کردم یک حالت دیگر هم ممکن است وجود داشته باشد؛ اینکه شاید آن طرف هم مثل من با خودش چنین قراری گذشته بوده است.

Wednesday, June 5, 2013

در مسیر همیشگی ام نزدیکی های خانه، یک کلیسا است. با یک صلیب سیمانی و نور نئون سفید رنگی که آنرا را روشن میکند.
حالم که خوب است. هر بار که از کنارش می گذرم، یواشکی به او چشمک میزنم; که هی! هوای ما را داشته باش!
حالم که خوب نیست، سرعتم را کم میکنم، به او نگاه میکنم ، می پرسم: مرا میشناسی؟
می گوید: ای ... می گویم: OK همین...

Monday, June 3, 2013


با تردید هندوانه ی قاچ شده ی سفید مایل به صورتی را می گذارم روی پیشخوان و با قیافه ی حق بجانب رسید خریدم را هم می گذارم روبروی طرف.
با خودم فکر می کنم این کار مثل این است که تخم مرغ شانسی را پس ببری بگویی از چیزی که تویش بوده خوشت نیامده است.
ولی وانمود می کنم که نمی دانم کارم چقدر غیر معمول است.

قطعا بی استعداد ترینم در سوا کردن هندوانه.

هر کس فرمول خودش را دارد . یکی می گوید آنکه گرد تر است. یکی میگوید آنکه سنگین تر است. یکی میگوید هندوانه باید دراز و سبک و سبز تیره باشد. من هرچه سبز تیره پیدا میکنم، گرد است. درازتر ها معمولا کمرنگ و سنگینند. یکی میگوید تقارن شکل هندوانه مهمترین اصل است. خوشبختانه همه از لحاظ موسقیایی اتفاق نظر دارند. باید صدای طبل بدهد. خب کسی هم از هندوانه انتظار صدای ویولن ندارد. همشان صدای طبل میدهند. گاهی اوقات چشمانم را تنگ میکنم و نگاه میکنم تا یکی خودش به من انرژی بفرستد که مرا انتخاب کن، مرا انتخاب کن. حتی یک بار آنقدر خم شدم تا یک هندوانه ی دور از دسترس را بردارم که با سنگینی هندوانه تعادلم به هم خورد و افتادم توی کارتون عمیق هندوانه!

گاهی تا یکی انتخاب می کنم و برش می دارم، چشمم یکی دیگر را می گیرد ولی از تصور اینکه مبادا اولی دلش بشکند، با دلخوری همان را می گذارم توی چرخ. بعد تمام مسیر با هر نیش ترمز، هندوانه توی صندوق عقب قل می خورد و کوبیده می شود پشت صندلی و من هر بار دلم هری می ریزد و به گمان اینکه مقصر ماشین پشتی است، ترمز می کنم تا زنگ بزنیم پلیس بیاید کروکی بکشد...

خانم فروشنده با لبخند و اظهار تأسف هندوانه را از من تحویل می گیرد و می گوید بروید یکی دیگر انتخاب کنید.

بار سوم که برای پس دادن برمی گردم خدا خدا میکنم شیفت کاری طرف عوض شده باشد که خوشبختانه همینطور است. از طرف میخواهم یکی را با من بفرستد که در این آزمون پیچیده ی آنالیز جرم و حجم و ارتعاش و رنگ به من کمک کند.
یک نفر که ظاهرا تا امروز کسی به عنوان متخصص به او رجوع نکرده است، با اعتماد به نفس کامل، آستین هایش را بالا میزند و شروع میکند به سبک سنگین کردن هندوانه ها. سه چهارتا انتخاب میکند و یکی یکی کنار گوشش میگذارد و ضربه می زند. بعد با اشاره از من میخواهد که نزدیک تر روم.

- گوش کن! تنها این یکی صدای طبل می دهد.




گوش می کنم. تشکر میکنم و هندوانه را از دستش می گیرم ولی به رویش نمی آورم که این صدا، صدای طبل نیست. صدای کنترباس است که نت هایش یک اکتاو بم تر از نتهای نوشته شده صدا می دهد.

این ها از موسیقی هیچ سر در نمی آورند.