Sunday, December 21, 2014

شب یلدا بود که فهمیدم تو در راهی.
نفسم را حبس کرده بودم تا دستم نلرزد و جرات کنم کتاب را باز کنم: 

دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راه نشین باده مستانه زدند
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند...

هیچکداممان نتوانستیم نه ماه تمام صبر کنیم تا قرعه کار را سر وقت به ناممان بزنند. به هشت ماه نکشید که طاقتمان تمام شد برای دیدن و بغل کردن و بوئیدن هم. حالا هفت یلدا از آن یلدا می گذرد و من راه نشین هر روز بی طاقت ترم برای آن آتشی که شش سال است به خرمنم می زنی، به خرمن من دیوانه ای که رقص کنان ساغر شکرانه می زنم.   
متینکم.


Monday, December 8, 2014

قهرمانی ما انفجار خنده بود

کلاس سوم دبیرستان چند روز بعد از یک سری مسابقه بی اهمیت بدو بدو و بپر بپر زنگ ورزش، آمدند سراغم که انتخاب شده ای برای مسابقات منطقه در رشته "آمادگی جسمانی".
بعد از مسابقات منطقه، انتخاب شدم برای مسابقه استان. مسابقه استان هم چند ماه بعد انجام شد و من شوخی شوخی شدم نفر اول استان و یک مدال آب-طلا انداختند گردنم و کلی تقدیر نامه و حکم قهرمانی از طرف وزیر آموزش پرورش و سازمان تربیت بدنی و چند جای دیگه دادند دستم. تا قبل از این داستانها روحم هم خبر نداشت از اینکه جفت پا بدون دورخیز میتوانم دو متر و سی و هشت سانت بپرم یا با زانوی صاف میتوانم کف دستم را مثل آب خوردن بچسبانم کف زمین و اینکه هر چی بدوم باز نفسم بند نمیاید. از همه بدتر این بود که بعد از اینهمه افتخار آفرینی ظاهرا ما چون خانواده قهرمان پروری نبودیم و در کل هر حرکت من فرار از درس و مدرسه تلقی میشد، هیچ کس قضیه را جدی نگرفت. حتی خودم هم مفتخر به نظر نمی رسیدم. پدرم مدال را سبک سنگین کرد و گفت طلا که نیست فقط طلایه. مادرم هم هی تقدیر نامه های جاگیر را از روی این میز می گذاشت توی آن یکی کشو و یا زیر آن کمد تا یک جای درست حسابی برایشان پیدا شود.

در این میان نامه رسید که چه نشسته ای که باید آماده شوی برای مسابقات کشوری. لیست جلسات تمرین را برایم فرستاده بودند و زمان اردوی آماده سازی برای مسابقه نهایی. نامه که را که باز کردم فهمیدم که تابستانم به فنا رفته است. دلشوره گرفته بودم که نکند کار همینجور که پیش میرود بالا بگیرد و بکشد به المپیک.
به پیر، به پیغمبر، من نه ورزشکار بودم، نه ورزشکارها را دوست داشتم.

آن تابستان کذایی به ضرب دگنک میرفتم تمرین و هر وقت به بر و بچه های فامیل توضیح میدادم که چون تمرین دارم فلان جا نمیتوانم بیایم یا فلان هفته شمال نمیشود برویم؛ غش و ریسه شان به راه می افتاد و اسم رشته ورزشی را که میاوردم غلت میزدند روی زمین: که فقط مانده بود توی مردنی دو پاره استخوان بشوی نماینده آمادگی جسمانی مملکت! باشگاه عنکبوتیان تمرین میکنی؟ تو رده مگس وزن؟!

هفته مسابقه رسید و من سر و تهم را میزدند توی باجه تلفن اردوگاه بودم تا خیالم راحت شود که قادرم با خارج از آن زندان در ارتباط بمانم. به همه تیم های ورزشی خوش میگذشت. از هره کره شان توی خوابگاه پیدا بود بود و من فلک زده تنها طبقه دوم تخت مینشستم و حیرت زده مرور میکردم دقیقا چه شد که کار به اینجا کشید. برای انگیزه دادن به خودم برای دوی سرعت باید خیال میکردم خرس دنبالم کرده است و برای پرش یک باتلاق فرضی در ذهنم میساختم و خودم را قورباغه تصور میکردم. خلاصه به هر مشقتی بود تیم آمادگی جسمانی تهران با افتخار آفرینی من و چند ورزشکار واقعی سوم شد و مدال برنز اصل با بند پرچم ایران انداختند گردنمان.

همان روز کفش ورزشی ها را جفت کردم و ورزش را هم بوسیدم گذاشتم کنار و خیال همه راحت شد که این مسخره بازی جدید هم به پایان رسید. شنیدم عکسمان را هم توی مجله دنیای ورزش چاپ کردند و من حتی یادم رفت مجله را بخرم تا لااقل مادرم بگذاردش کنار حکم های قهرمانی ام زیر فرش! اولین باری که ایران رفتم دو تا مدالم را ته سبد اسباب بازی های بچه خواهرم پیدا کردم. مدل طلا حتی آب طلا هم نبود. سبز و سیاه شده بود. مدال برنز اما همچنان برنزه بود و از ریخت نیفتاده بود.


حالا دو هفته است که دوباره ورزش میکنم. رفتم باشگاه اسم نوشتم. مربی کلی تست گرفت و گفت بدنت خیال میکند پنجاه ساله است. توی دلم گفتم گه میخورد! پرسید هیچ ورزش میکنی؟ یادم افتاد قهرمان کشور بودم یک سال. پرسید چی تو را آورد اینجا. نمیدانم چه شد که زرتی اشکهایم آمد پایین. گفتم حالم خوب نیست. شنیدم ورزش حال آدم را خوب میکند. دستمال کاغذی را گرفت جلویم و گفت من چند جلسه مجانی با تو کار خواهم کرد. یک ساک ورزشی قرمز هم جایزه داد. گفت اسمت را نوشتم؛ هیجان زده ای؟ گفتم نه. هیچ وقت فکر هم نمیکردم پایم را بگذارم توی یک مکان پر از آهن و پلاستیک و عضله. گفت از اینجا خوشت خواهد آمد.

خلاصه صبح ها با ساک ورزشی و کفش کتانی و کلاه بافتنی شبیه سربازهای جامانده توی ترمینال با بدن کوفته ای که به ضرب "یس یو کن - یس یو کن های مربی همه جایش درد میکند مثل خرچنگ از پله های باشگاه پایین میروم و تلقین میکنم که این از لای این کوفتگی ها و کلاغ پر رفتن ها، سرتونینی است که دارد ترشح میشود و همین روزهاست که سوپر مدل وار، نیشم تا بنا گوشم باز شود.