Thursday, October 4, 2012

همه چیز یک طرف، کلک زدن به تو یک طرف .
آنهم وقتی که هیچیک از افکار کج و کوله ام از چشمان کنجکاو تو پنهان نمی ماند.
مثل همین دیروز، رانندگی در روز آفتابی با برف پاکن روشن:
- مامی خوشاله؟
- آره عزیزم ، مامی خیلی خوشحاله
و برف پاکن را با خجالت خاموش میکنم

و تو انگار تا متقاعد نشوی دست از سرم بر نمیداری
و لابد میدانی که این یعنی معنی زندگی من. این یعنی دو دستی دنیا را از میان بازوهای نازک تو تحویل گرفتن...
و من گاهی فکر میکنم چقدر آغوشم برای تو کوچک است وقتی اینگونه به من نگاه میکنی; عمیق و متین

Monday, October 1, 2012



برای دوست نازنینی مینویسم که نامش مانند وجودش نازنین است.

هشت سال پیش، در روزگاری که تازه داشتم غربت را یاد میگرفتم و دلشکسته بودم از بود ونبود آدمها، دست روزگار ترتیب ملاقاتمان را داد: در پاریس غمگین و خاکستری آنروزها.
کتابش را به من هدیه کرد: "سفری در عشق" داستان زندگیش بود که از دگردیسی عشق حکایت میکرد; مادری که با شهامت و پشتکارش در برابر محدودیت های علم پزشکی ایستاده بود تا به فرزندش زندگی درخشانی ببخشد. کتابش را خواندم و نگاهم به زندگی دگرگون شد.
هرچند آنروزها فرزندی نداشتم تا حکایتش عمق جانم را بلرزاند.

امروز صدای لرزانش را شنیدم و شکستم .
اینبار تن نازنینش با محدودیت های پزشکی دست و پنجه نرم میکند:
سرطان.
حالش خوب نیست .
من هم حالم خوب نیست، چرا که زندگی لعنتی منصف نیست... هر چند ایمان دارم او به این جمله اعتقادی ندارد.

اشک امانم را بریده است
تو را در آغوش میگیرم نازنین