Monday, June 27, 2016

در درون هر كدام از ما، يك آتشفشان خاموش است كه با تلنگرى فوران مى كند. 
روزهاى آخر مدرسه است و كارتها و هديه هاى آخر سال معلم ها را چيده بودم روى ميز تا براى هر كدام چند خط تشكر بنويسم و ببرم. صندلى را كشيدم عقب و نشستم. حالم هم خوبِ خوب بود. براى من نوشتن ساده ترين كار است. از ميسيز جانسون شروع كردم و همه چيز را مرور كردم تا چيزى درخور بنويسم. ميسيز جانسون يك كمك معلم دوست داشتنى پنجاه ساله است كه از جوانى با كودكانى كه نيازهاى ويژه داشته اند كار كرده است و عاشق كارش بوده. بچه دار هم كه مى شود، زندگى شوخى شوخى يك جفت دوقولوى اوتيستيك مى گذارد توى بغلش. ميسيز جانسون از قرار نه قهر ميكند نه چپ چپ به جمله "تو نيكى ميكن و دجله انداز" مى انديشد، بلكه عاشق تر از قبل به كارش ادامه مى دهد. ياد لبخند پسرم افتادم كه هر روز با ديدن ميسيز جانسون، گل از گلش مى شكفد. ياد چشمهاى آبيش كه يك آن وسط خنده، لبريز مى شود از اشك. ياد روزى افتادم كه با مدرسه رفته بوديم باغ وحش. تلفن زدند و گفتند دختر دوازده ساله اش تشنج كرده و آمبولانس خبر كرده اند. ياد رنگش افتادم كه مثل گچ شده بود و تاكسى گرفت تا خودش را برساند بيمارستان. نوشتم ميسيز جانسون عزيز، ميسيز جانسون عزيز...اشك امانم را بريده بود و با صداى بلند گريه مى كردم. هيچ چيز نداشتم بنويسم. فقط نوشتم كاش در ديكشنرى هاى دنيا كلامى بزرگتر از تشكر بود براى كسانى كه با خوبيشان اشك آدمها را در مياورند. نوشتم اشك هاى چكيده روى اين كارت همان كلام است ميسيز جانسون. خيسى كارت را بخوان كه معناى اين اشكها در هيچ دايرةالمعارفى پيدا نمى شود...

Thursday, June 23, 2016

مقوله "ايرانى بودن" و "در ايران نبودن" به خودىِ خودش، يك پروژه عظيم است و عظمت اين پروژه زمانى مشخص مى شود كه از فرد مورد نظر سوال شود: خب بابا چرا يك سر كوتاه نميرى ايران؟
يعنى شما واقعا خيال مى كنيد آن آدم فرضى، از سنگ است و دلش تنگ نمى شود؟ نخير! ايران رفتن به اين سادگى هاى "بپر" و "يه سر" نيست.
بله. ساده ترين بخش سفر اين است كه بپرى و يك بليط "هاى سيزن" رزرو كنى و با بدبختى كارهاى عقب مانده ات را، بياندازى عقب تر و گور باباى قسط و صورتحساب و اينها. تا اينجا خدا بزرگ است. ولى نوبت سوغاتى خريدن كه مى شود، خدا هى كوچكتر مى شود و اصلا مى رود قايم مى شود يك گوشه. شما حساب كنيد واقعا يك نفر به چند نفر؟!! انصاف است؟! اينجا همينطور كه در فروشگاه ها راه مى روى مى شنوى كه "ببين اين بلوز براى پروين خانم خوبه؟!" طرف هم قبل از جواب دادن تگ قيمت را نگاه مى كند كه بتواند ميزان خوب بودنش را براى پروين خانم تخمين بزند. بعد هم مى گويد "اين كه خيلى گرونه؟ -خب آخه پروين خانم چهار سال پيش موقع اومدن دو تا بسته زعفرون بهم داد. - آخ پس كمه، اون كيف رو هم براش بگير." 
اينجا توى فروشگاه ها پر است از زنهاى ايرانى در حال شخم زدن رَك هاى حراج و بيرون فروشگاه ها پر از مردهاى ايرانى مستأصل و ساك بدست با عنوان مشاور مالى در امور سوغاتى. حراج هم يعنى بيست، سى درصد ارزانتر از پنجاه شصت دلار، نه دو دلار! به خدا، به پيغمبر، پول رفته است پاى همين سوغاتى هايى كه شما قرار است پرتشان كنيد ته كمد! برند مى پوشيد؟ خوشا به سعادتتان! من كه براى خودم برند نمى خرم براى شما بخرم؟ مى دانم. آخر هم مجبورم بخرم. نخرم كه اين آت و آشغال ها به چشمتان نمى آيد.
من نمى دانم چرا يك قانون از مجلس نمى گذرانند كه مسافرها تنها حق دارند با يك كوله پشتى بيايند و با يك كوله برگردند كه اين غائله بخوابد. اين چه سلسله باطلى است كه مثل رسوم دوران غارنشينى چسبيده به ما؟ يكى بايد شروع كند. يكى بايد وقت برگشتن پسته و گز و زعفران نچپاند توى ساكتان كه صد سال بعد مجبور شويد به نرخ روز جبران كنيد. بابا دوره زمانه عوض شده. قديمها فرنگ، فرنگ بود. باور كنيد اينجا هم مثل آنجا همه چيز به وفور پيدا مى شود و هر دو جا هم همه چيز گران است. شما با پول پسته، براى خودت لباس بخر. چه اشكالى دارد؟ اصلا هر كس مايحتاجش را خودش براى خودش بخرد. خب اين از سوغاتى! حالا نوبت ريخت و قيافه خودتان است كه بايد يك دست حسابى به آن بكشيد كه به اين سادگيها هم نيست. مثلا همين من، در آخرين سفرم به ايران با يك جمله تاريخى مواجه شدم كه حساب همه چيز دستم آمد. يك كفش به غايت ساده پاشنه بلند سياه پايم بود كه يكى گفت عجب جنسى داره اين كفشت! سه سال پيش هم همين پات بود. و من سريع فهميدم كه عجب جنسى دارد اين حافظه ها در ايران! واقعا با اينهمه سرب توى هوا آخ نمى گويند. آنجا، اينكه من چهار پنج سال است يك كيف چرم دارم كه شبيه لواشك است و هرچه كهنه تر مى شود بيشتر دوستش دارم، قابل توجيه نيست. يكدفعه مى بينى آبروى يك خاندان بسته به كيف توست! بايد اين چيزها را درك كرد. ولى بدى ماجرا اين است كه هرچقدر هم خودت را راست و ريست كنى، فايده ندارد و چيز بدرد بخورى از توى آن در نمى آيد. خودت را هم كه بكُشى و خوشگل كنى، از توى همان فرودگاه برايت وقت سلمونى و هايلايت و تتو و بوتاكس مى گيرند. آدم هر بار كه برود ايران، ميبيند معيارهاى زيبايى شناسى تغيير كرده و هر كار هم بكنى در آن لحظه حس مى كنى كه بوزينه اى بيش نيستى. همچين غبغبت را با دو انگشت معاينه مى كنند و سريع برايت وقت برداشتن غبغب مى گيرند كه نفهميدى كى بله را گفتى! كمى وا بدهى، مى شوى عين فيل شهر قصه؛ اسمت را هم مى گذارند منوچهر. و آخر سفر هم در ازاى يك بسته زرشك، هرچه شناسنامه و مدرك و دارو و بسته مشكوك است بارت مى كنند كه برسانى به پسر عموى بقال سر كوچه در فرنگ و يكدفعه خودت را مى بينى كه با صداى لاكپشت توى كارتون بچگى دارى داد مى زنى: کمک! کمک! آقا جادوگر! آقا جادوگر! بعدش هم جادوگر با دوبله مرحوم کنعان کیانی می گه: "کار هر بز نیست خرمن کوفتن، گاو نر می خواهد و مرد کهن. لاک پشت!"


Wednesday, June 8, 2016

نه واقعا خودتان را بگذاريد مثلا جاى يك بچه در دوران ما. امروز مى گفتند خدا بخشنده و مهربان است، فردايش مى گفتند آدم بايد از خدا بترسد. فقط از خدا! نه از سوسك، نه از دزد، نه از قاتل! بعد سوال پيش مى آمد كه چرا؟ 
چون اگر دروغ بگوييد مى بردتان جهنم و عذابتان مى دهد. بعد ما سعى مى كرديم بچه خوبى باشيم و همش راست مى گفتيم كه مى شنيديم فلانى خانه اش آتش گرفته، خودش هم سرطان گرفته، بچه اش هم جذام گرفته، شوهرش هم رفته زير تريلى! بعد مى گفتند بس كه آدم خوبى بوده! چون خدا بندگان خوبش را آزمايش مى كند. خوب ها را يا زود مى برد يا انقدر بلا سرشان مى آورد كه گناهانشان پاك شود. بعد ما وحشتزده سريع چند تا كار بد پشت سر هم مى كرديم كه خدا قبل از اينكه دخلمان را بياورد، اِسممان را از توى ليست خوبها خط بزند. بعد مى گفتند خدا كلا بى نياز است و اصلا و ابدا به عبادت هاى شما احتياج ندارد ولى شما بايد بى توجه به اين حرفها هر روز ساعت كوك كنيد و براى نماز صبح بيدار شويد، وگرنه مى رويد جهنم. و من يواشكى خيال مى كردم نكند زبانم لال خداوند مشكل جدى روانى دارد. هميشه با استرس فراوان سعى مى كردم يك انسان حد وسط باشم كه پَرم به پر خدا نگيرد.
بزرگتر كه شدم چون انسان مضطرب و خدا لازمى بودم، خودم دست به كار شدم و مثل كاردستى براى خودم يك خداى متعادل تر ساختم كه ترسناك نبود و خيالم كمى راحت تر شد. هرچند هنوز هم گاهى به سلامت روحى و روانى خداى جديدم شك مى كنم، ولى در مجموع قابل اعتماد تر است و بجاى نماز و روزه و صلوات، تنها با يك چشمك اموراتم را رتق و فتق مى كند. گاهى هم كه حوصله اش سر مى رود، برايم جفت پا مى گيرد كه در نهايت دور هم مى خنديم كلى.