Friday, July 26, 2013

 
نه مضطربم، نه بی خواب. سرم را بگذارم روی بالش، هفت پادشاه با دسته گل ایستاده اند به پیشواز. با اینحال می روم سر قفسه ی داروها به هوای یک نصفه آرامبخش. مثل کسی که هوای شکلات یا آلبالو خشکه کرده باشد آخر شب.

دلم حال گربه ای را می خواهد که سیبیل هایش را چیده باشند...


 

Wednesday, July 24, 2013

 
زندگی شستن يك بشقاب است...به توان ابديت

کشو را باز می کنم نی بردارم آرنجم می خورد به لیوان شیر موز و عسل و زمان کش می آید و دستم می رود تا توی هوا بگیردش که نمی شود و من می مانم و اول سکوت و بعد صدای استریوی چکه های غلیظ از همه طرف.

با هر چیزی که نزدیک دستم است و کار پارچه یا حوله را می کند یک راه باریک خروج از آشپزخانه باز می کنم و لباس نوچ و چسبناک را عوض می کنم و برمی گردم به محل جنایت.

قسمت درد آور قضیه اینجاست که یک: بچه اصلا شیر موز دوست ندارد.
دو: سوال کرده ام شیر میخوری؟ گفته است نه.

یک بغل لباس و حوله و دستمال شیر-موز-عسلی را می برم بریزم توی ماشین لباسشویی که می بینم تا خرخره از لباسهای شسته پر است. رخت های شسته را در میاورم بریزم توی خشک کن، خشک کن از ماشین رختشویی پر تر است. با یک لبخند بزرگ تصنعی چشمهایم را محکم روی هم فشار می دهم و نقل و انتقالات با نفس های عمیق جهت حفظ آرامش انجام می شود و با یک بغل بزرگ لباس تمیز بر می گردم و مثل Dump-Truck می ریزمشان روی تخت خواب.

باز می پرسم شیر می خوری؟ می گوید نه.
چه بهتر!
 



Sunday, July 7, 2013


 
بالاخره خوابید، بعد از بیست وهفتا خمیازه و پنجاه بار جابجا کردن سر با ته و ته با سر با چندین متد مختلف و حرکات نمایشی و ده، دوازده تا Good night ناغافل در لحظاتی که شک نداشتم خوابش برده و داشتم خودم را برای خروج پاوارچینانه از اتاق آماده می کردم.

فقط خدا میداند که چقدر سلین دیون فحش می خورد هر شب با این لالایی خواندنش. با صدای بم و آرام شروع می کند و کم کم به فریاد می رسد و دوباره که دارد آرام می گیرد، یکدفعه عربده می کشد و انگشت من بیچاره تمام وقت روی ولوم سیدی پلیر است تا یک لالایی یکنواخت از توی اسپیکر بیاید بیرون. یک راه دیگر این است که همین لالایی را خودم بخوانم که آن خودش یک حدیث مفصل است و اگر هیچکدام نباشد متین خودش دست به کار می شود برای سرگرم کردن من و سلین دیون.

- این بچه بی خواب است- بنا به اظهارات شاهدان عینی به خودم رفته است. تنها تفاوتمان این است که آن وقتها، من لااقل خودم را به خواب می زدم تا وقتی همه خوابشان برد، توی تاریکی پیروزمندانه چشمانم را باز کنم و خیال کنم عجب بچه ی کولی هستم به قول اینجایی ها. خبر نداشتم که عجب خری هستم! چه می دانستم که چقدر حسرت خواب به دلم خواهد ماند بعدها...