tag:blogger.com,1999:blog-52625090096826924612024-03-05T18:08:47.062-08:00Déjà vuبه یاد آوردن رویدادی که هنوز رخ نداده است
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/16495372635352223041noreply@blogger.comBlogger122125tag:blogger.com,1999:blog-5262509009682692461.post-4289311162667004952016-08-11T20:07:00.000-07:002016-08-11T20:07:01.524-07:00<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="background-color: white; color: #1d2129; font-family: "helvetica" , "arial" , sans-serif; font-size: 14px;">اولين بت زندگى من، زن ديوونهه دمِ تئاتر شهر بود. يك روز سر تا پا سبز مى پوشيد و يك سبد خيار و كدو مى انداخت گَلِ آرنجش و فردا نارنجى مى پوشيد با كلاه و گوشواره و گردنبندهاى دراز در طيف هاى نارنجى با يك سبد پرتقال. هر روز یک رنگ. جزئيات ظاهرى اش آنقدر در خاطره چهارسالگى ام كم رنگ است كه اگر جمله مادرم توى سرم حك نشده بود، فكر مى كردم اين زن افسانه اى زائيده خيالاتم است: "باز تو خودتو كردى مث زن ديوونه تئاتر شهر؟!" و من معذب، همچنان در به درِ يك سنجاق سرِ سبز بودم تا ستِ كودكستانم با لباس سبز پيش سینه</span><span class="text_exposed_show" style="color: #1d2129; display: inline; font-family: "helvetica" , "arial" , sans-serif; font-size: 14px;"> دار و دو تا شيئ سبز كه به خودم آويزان كرده بودم تكميل شود و در دلم لعنت مى فرستادم به اين زندگى كه همه جورابهاى من در آن سفيد است. من در چهارسالگى از ديوانگى چيزى نمى دانستم و خيال مى كردم هماهنگى كامل رنگها از علائم ديوانگى است. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span class="text_exposed_show" style="color: #1d2129; display: inline; font-family: "helvetica" , "arial" , sans-serif; font-size: 14px;"><br />دومين بار كه مادرم به عقلم شك كرد پنج سالگى بود، وقتى سرِ بزنگاه سر رسيد. از خواهرم خواسته بودم پپسى را بريزد توى مشتم و من مثل بزى كه چشمه آب مى خورد، در مشتم پپسىِ روان بخورم. اين بار ابتكار خودم بود و زن ديوانه دم تئاتر شهر بى تقصير بود.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span class="text_exposed_show" style="color: #1d2129; display: inline; font-family: "helvetica" , "arial" , sans-serif; font-size: 14px;"><br />هزارمين بارى مادرم چشمهايش را دوخت به من و گفت نغمه جان واقعا آدم به عقل تو شك مى كنه، همين پارسال بود. حالا ديگر يك لبخند هم مى گذارد تنگ جمله اش و هردويمان مى دانيم قضيه آنقدرها هم وخيم نيست. تازه گاهى پقى هم مى زنيم زير خنده. با اين وجود، اغلب موقع بيرون رفتن از خانه، يك لحظه كه خودم را توى آينه قدى دم در مى بينم، يواش گردنبند هماهنگ با لباسم را باز مى كنم و مى گذارم روى ميز نهارخورى و يك شال بى ربط از كمد دم در مى كشم بيرون و مى اندازم دور گردنم.<br />محض احتياط.</span><br />
<span class="text_exposed_show" style="color: #1d2129; display: inline; font-family: "helvetica" , "arial" , sans-serif; font-size: 14px;"><br /></span>
<span class="text_exposed_show" style="color: #1d2129; display: inline; font-family: "helvetica" , "arial" , sans-serif; font-size: 14px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span class="text_exposed_show" style="color: #1d2129; display: inline; font-family: "helvetica" , "arial" , sans-serif; font-size: 14px;"><br /></span></div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhj6-G5U_QY8sTKUFchr2BqDgXWVX69RJ8AXzcD72q0v59qcpkEdCJfgEW6tMvBs0LRalcJN7TzvH5wtriVRhWW9sbXA-Srij14yau_LZ7rEvTYbMuYiVLTPGwpoTjGDrQzr5hso6hExlKT/s1600/mono080225_4_250.jpg" imageanchor="1" style="clear: right; float: right; margin-bottom: 1em; margin-left: 1em;"><img border="0" height="320" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhj6-G5U_QY8sTKUFchr2BqDgXWVX69RJ8AXzcD72q0v59qcpkEdCJfgEW6tMvBs0LRalcJN7TzvH5wtriVRhWW9sbXA-Srij14yau_LZ7rEvTYbMuYiVLTPGwpoTjGDrQzr5hso6hExlKT/s320/mono080225_4_250.jpg" width="249" /></a></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span class="text_exposed_show" style="color: #1d2129; display: inline; font-family: "helvetica" , "arial" , sans-serif; font-size: 14px;"><br /></span></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/16495372635352223041noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-5262509009682692461.post-44044833582688567142016-06-27T16:06:00.000-07:002016-06-29T16:07:04.134-07:00<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="color: #1d2129; font-family: helvetica, arial, sans-serif; margin-bottom: 6px; text-align: right;">
در درون هر كدام از ما، يك آتشفشان خاموش است كه با تلنگرى فوران مى كند. </div>
<div dir="rtl" style="color: #1d2129; font-family: helvetica, arial, sans-serif; margin-bottom: 6px; margin-top: 6px; text-align: right;">
روزهاى آخر مدرسه است و كارتها و هديه هاى آخر سال معلم ها را چيده بودم روى ميز تا براى هر كدام چند خط تشكر بنويسم و ببرم. صندلى را كشيدم عقب و نشستم. حالم هم خوبِ خوب بود. براى من نوشتن ساده ترين كار است. از ميسيز جانسون شروع كردم و همه چيز را مرور كردم تا چيزى درخور بنويسم. ميسيز جانسون يك كمك معلم دوست داشتنى پنجاه ساله است كه از جوانى با كودكانى كه نيازهاى ويژه داشته اند كار كرده است و عاشق كارش بوده.<span class="text_exposed_show" style="display: inline; font-family: inherit;"> بچه دار هم كه مى شود، زندگى شوخى شوخى يك جفت دوقولوى اوتيستيك مى گذارد توى بغلش. ميسيز جانسون از قرار نه قهر ميكند نه چپ چپ به جمله "تو نيكى ميكن و دجله انداز" مى انديشد، بلكه عاشق تر از قبل به كارش ادامه مى دهد. ياد لبخند پسرم افتادم كه هر روز با ديدن ميسيز جانسون، گل از گلش مى شكفد. ياد چشمهاى آبيش كه يك آن وسط خنده، لبريز مى شود از اشك. ياد روزى افتادم كه با مدرسه رفته بوديم باغ وحش. تلفن زدند و گفتند دختر دوازده ساله اش تشنج كرده و آمبولانس خبر كرده اند. ياد رنگش افتادم كه مثل گچ شده بود و تاكسى گرفت تا خودش را برساند بيمارستان. نوشتم ميسيز جانسون عزيز، ميسيز جانسون عزيز...اشك امانم را بريده بود و با صداى بلند گريه مى كردم. هيچ چيز نداشتم بنويسم. فقط نوشتم كاش در ديكشنرى هاى دنيا كلامى بزرگتر از تشكر بود براى كسانى كه با خوبيشان اشك آدمها را در مياورند. نوشتم اشك هاى چكيده روى اين كارت همان كلام است ميسيز جانسون. خيسى كارت را بخوان كه معناى اين اشكها در هيچ دايرةالمعارفى پيدا نمى شود...</span></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/16495372635352223041noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-5262509009682692461.post-69004521146268945322016-06-23T15:58:00.000-07:002016-06-29T16:04:19.763-07:00<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="background-color: white; color: #1d2129; font-family: "helvetica" , "arial" , sans-serif; text-align: right;">مقوله "ايرانى بودن" و "در ايران نبودن" به خودىِ خودش، يك پروژه عظيم است و عظمت اين پروژه زمانى مشخص مى شود كه از فرد مورد نظر سوال شود: خب بابا چرا يك سر كوتاه نميرى ايران؟</span><br />
<span style="background-color: white; color: #1d2129; font-family: "helvetica" , "arial" , sans-serif; text-align: right;">يعنى شما واقعا خيال مى كنيد آن آدم فرضى، از سنگ است و دلش تنگ نمى شود؟ نخير! ايران رفتن به اين سادگى هاى "بپر" و "يه سر" نيست.</span><br />
<span style="background-color: white; color: #1d2129; font-family: "helvetica" , "arial" , sans-serif; text-align: right;">بله. ساده ترين بخش سفر اين است كه بپرى و يك بليط "هاى سيزن" رزرو كنى و با بدبختى كارهاى عقب مانده ات را، بياندازى عقب تر و گور باباى قسط و صورتحساب و اينها. تا اينجا خدا بزرگ است. ولى نوبت سوغاتى خريدن كه مى شود، خدا هى كوچكتر مى شود و اصلا مى رود قايم مى شود يك گوشه. شما حساب كنيد واقعا يك نفر به چند نفر؟!! انصاف است؟! اينجا همينطور كه در فروشگاه ها راه مى روى مى شنوى كه "ببين اين بلوز براى پروين خانم خوبه؟!" طرف هم قبل از جواب دادن تگ قيمت را نگاه مى كند كه بتواند ميزان خوب بودنش را براى پروين خانم تخمين بزند. بعد هم مى گويد "اين كه خيلى گرونه؟ -خب آخه پروين خانم چهار سال پيش موقع اومدن دو تا بسته زعفرون بهم داد. - آخ پس كمه، اون كيف رو هم براش بگير." </span><br />
<span style="background-color: white; color: #1d2129; font-family: "helvetica" , "arial" , sans-serif; text-align: right;">اينجا توى فروشگاه ها پر است از زنهاى ايرانى در حال شخم زدن رَك هاى حراج و بيرون فروشگاه ها پر از مردهاى ايرانى مستأصل و ساك بدست با عنوان مشاور مالى در امور سوغاتى. حراج هم يعنى بيست، سى درصد ارزانتر از پنجاه شصت دلار، نه دو دلار! به خدا، به پيغمبر، پول رفته است پاى همين سوغاتى هايى كه شما قرار است پرتشان كنيد ته كمد! برند مى پوشيد؟ خوشا به سعادتتان! من كه براى خودم برند نمى خرم براى شما بخرم؟ مى دانم. آخر هم مجبورم بخرم. نخرم كه اين آت و آشغال ها به چشمتان نمى آيد.</span><br />
<span style="background-color: white; color: #1d2129; font-family: "helvetica" , "arial" , sans-serif; text-align: right;">من نمى دانم چرا يك قانون از مجلس نمى گذرانند كه مسافرها تنها حق دارند با يك كوله پشتى بيايند و با يك كوله برگردند كه اين غائله بخوابد. اين چه سلسله باطلى است كه مثل رسوم دوران غارنشينى چسبيده به ما؟ يكى بايد شروع كند. يكى بايد وقت برگشتن پسته و گز و زعفران نچپاند توى ساكتان كه صد سال بعد مجبور شويد به نرخ روز جبران كنيد. بابا دوره زمانه عوض شده. قديمها فرنگ، فرنگ بود. باور كنيد اينجا هم مثل آنجا همه چيز به وفور پيدا مى شود و هر دو جا هم همه چيز گران است. شما با پول پسته، براى خودت لباس بخر. چه اشكالى دارد؟ اصلا هر كس مايحتاجش را خودش براى خودش بخرد. خب اين از سوغاتى! حالا نوبت ريخت و قيافه خودتان است كه بايد يك دست حسابى به آن بكشيد كه به اين سادگيها هم نيست. مثلا همين من، در آخرين سفرم به ايران با يك جمله تاريخى مواجه شدم كه حساب همه چيز دستم آمد. يك كفش به غايت ساده پاشنه بلند سياه پايم بود كه يكى گفت عجب جنسى داره اين كفشت! سه سال پيش هم همين پات بود. و من سريع فهميدم كه عجب جنسى دارد اين حافظه ها در ايران! واقعا با اينهمه سرب توى هوا آخ نمى گويند. آنجا، اينكه من چهار پنج سال است يك كيف چرم دارم كه شبيه لواشك است و هرچه كهنه تر مى شود بيشتر دوستش دارم، قابل توجيه نيست. يكدفعه مى بينى آبروى يك خاندان بسته به كيف توست! بايد اين چيزها را درك كرد. ولى بدى ماجرا اين است كه هرچقدر هم خودت را راست و ريست كنى، فايده ندارد و چيز بدرد بخورى از توى آن در نمى آيد. خودت را هم كه بكُشى و خوشگل كنى، از توى همان فرودگاه برايت وقت سلمونى و هايلايت و تتو و بوتاكس مى گيرند. آدم هر بار كه برود ايران، ميبيند معيارهاى زيبايى شناسى تغيير كرده و هر كار هم بكنى در آن لحظه حس مى كنى كه بوزينه اى بيش نيستى. همچين غبغبت را با دو انگشت معاينه مى كنند و سريع برايت وقت برداشتن غبغب مى گيرند كه نفهميدى كى بله را گفتى! كمى وا بدهى، مى شوى عين فيل شهر قصه؛ اسمت را هم مى گذارند منوچهر. و آخر سفر هم در ازاى يك بسته زرشك، هرچه شناسنامه و مدرك و دارو و بسته مشكوك است بارت مى كنند كه برسانى به پسر عموى بقال سر كوچه در فرنگ و يكدفعه خودت را مى بينى كه با صداى لاكپشت توى كارتون بچگى دارى داد مى زنى: کمک! کمک! آقا جادوگر! آقا جادوگر! بعدش هم جادوگر با دوبله مرحوم کنعان کیانی می گه: "کار هر بز نیست خرمن کوفتن، گاو نر می خواهد و مرد کهن. لاک پشت!"</span><br />
<span style="background-color: white; color: #1d2129; font-family: "helvetica" , "arial" , sans-serif; text-align: right;"><br /></span>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgevgDc9rRY-vQdzoDtQ9SSgLifaa8z___Cc1dKgQk2VjTpP3ppx4QK_IvwzAoPUkzXqAFjcrQ8awlv4WAC-7FRNCLGcjId57tHy5zUolvsxH-fcpuhkjR9fPZzbItvTmTq1eGItjZ-XKkD/s1600/suitcases-long.jpg" imageanchor="1" style="clear: right; float: right; margin-bottom: 1em; margin-left: 1em;"><img border="0" height="160" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgevgDc9rRY-vQdzoDtQ9SSgLifaa8z___Cc1dKgQk2VjTpP3ppx4QK_IvwzAoPUkzXqAFjcrQ8awlv4WAC-7FRNCLGcjId57tHy5zUolvsxH-fcpuhkjR9fPZzbItvTmTq1eGItjZ-XKkD/s320/suitcases-long.jpg" width="320" /></a></div>
<span style="background-color: white; color: #1d2129; font-family: "helvetica" , "arial" , sans-serif; text-align: right;"><br /></span></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/16495372635352223041noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-5262509009682692461.post-77057545125001796482016-06-08T15:58:00.000-07:002016-06-29T15:58:49.231-07:00<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="background-color: white; color: #1d2129; font-family: "helvetica" , "arial" , sans-serif; text-align: right;">نه واقعا خودتان را بگذاريد مثلا جاى يك بچه در دوران ما. امروز مى گفتند خدا بخشنده و مهربان است، فردايش مى گفتند آدم بايد از خدا بترسد. فقط از خدا! نه از سوسك، نه از دزد، نه از قاتل! بعد سوال پيش مى آمد كه چرا؟ </span><br />
<span style="background-color: white; color: #1d2129; font-family: "helvetica" , "arial" , sans-serif; text-align: right;">چون اگر دروغ بگوييد مى بردتان جهنم و عذابتان مى دهد. بعد ما سعى مى كرديم بچه خوبى باشيم و همش راست مى گفتيم كه مى شنيديم فلانى خانه اش آتش گرفته، خودش هم سرطان گرفته، بچه اش هم جذام گرفته، شوهرش هم رفته زير تريلى! بعد مى گفتند بس كه آدم خوبى بوده! چون خدا بندگان خوبش ر</span><span class="text_exposed_show" style="color: #1d2129; display: inline; font-family: "helvetica" , "arial" , sans-serif; text-align: right;">ا آزمايش مى كند. خوب ها را يا زود مى برد يا انقدر بلا سرشان مى آورد كه گناهانشان پاك شود. بعد ما وحشتزده سريع چند تا كار بد پشت سر هم مى كرديم كه خدا قبل از اينكه دخلمان را بياورد، اِسممان را از توى ليست خوبها خط بزند. بعد مى گفتند خدا كلا بى نياز است و اصلا و ابدا به عبادت هاى شما احتياج ندارد ولى شما بايد بى توجه به اين حرفها هر روز ساعت كوك كنيد و براى نماز صبح بيدار شويد، وگرنه مى رويد جهنم. و من يواشكى خيال مى كردم نكند زبانم لال خداوند مشكل جدى روانى دارد. هميشه با استرس فراوان سعى مى كردم يك انسان حد وسط باشم كه پَرم به پر خدا نگيرد.<br />بزرگتر كه شدم چون انسان مضطرب و خدا لازمى بودم، خودم دست به كار شدم و مثل كاردستى براى خودم يك خداى متعادل تر ساختم كه ترسناك نبود و خيالم كمى راحت تر شد. هرچند هنوز هم گاهى به سلامت روحى و روانى خداى جديدم شك مى كنم، ولى در مجموع قابل اعتماد تر است و بجاى نماز و روزه و صلوات، تنها با يك چشمك اموراتم را رتق و فتق مى كند. گاهى هم كه حوصله اش سر مى رود، برايم جفت پا مى گيرد كه در نهايت دور هم مى خنديم كلى.</span></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/16495372635352223041noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-5262509009682692461.post-9258051517523425512016-05-14T15:56:00.000-07:002016-06-29T15:56:58.090-07:00<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="color: #1d2129; font-family: helvetica, arial, sans-serif; margin-bottom: 6px; text-align: right;">
قديم ها،[نه خيلى قديم] همين چهار صباح پيش، آدمهاى معمولى روزگار حرفهايشان را يا روى نيمكت پارك و درخت مى كندند، يا روى ديوار توالت عمومى مى نوشتند، يا خودشان را به زمين و زمان مى زدند كه در پس زمينه فردِ مصاحبه شونده، بالا و پايين بپرند و علامت پيروزى نشان دهند كه شايد تصويرشان به سمع و نظر جهانيان برسد. خيلى ها هم لابد حرف حساب زياد داشتند براى گفتن، ولى نه رابطه داشتند، نه روى اِبراز وجود. بايد درى به تخته مى خورد كه يك استعداد، شانس ظهور كردن پيدا مى كرد و چه بسا در طول تا<span class="text_exposed_show" style="display: inline; font-family: inherit;">ريخ، ميليونها استعداد حرام شده و هرگز فرصت به ثمر نشستن و رسانه اى شدن پيدا نكرده است. </span></div>
<div class="text_exposed_show" dir="rtl" style="color: #1d2129; display: inline; font-family: helvetica, arial, sans-serif; text-align: right;">
<div style="font-family: inherit; margin-bottom: 6px;">
يكى از بهترين اتفاقات اخير دنياى امروز، اين است كه هر انسان مستقلى، بدون نياز به رابطه و ضابطه، مى تواند ابراز وجود كند و با دنيا حرف بزند. به همان سادگى كه هر كس مى تواند يك كانال رسمى داشته باشد و توليد محتوا كند. هر محتوايى هم مخاطب خودش را پيدا مى كند. حتى بى محتوايى هم مخاطب خودش دارد. تنها قسمت پيچيده ماجرا اينجاست كه بشر هنوز به اين موضوع عادت نكرده و طبيعتا دچار توهم "خود مشهور پندارى" شده است و نمودار رشد مشاهير جهان، از نمودار ازدياد جمعيت پيشى گرفته است. همه صبح به صبح از تريبون اتاق پخش، خدمت بينندگان و شنوندگان محترم سلام مى كنيم و شب قبل از خواب، تا برنامه اى ديگر و روزى ديگر، همه را به خداوند منان مى سپاريم.</div>
</div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/16495372635352223041noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5262509009682692461.post-5776856366998815792016-05-13T15:54:00.000-07:002016-06-29T15:55:33.471-07:00<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: inherit;"><span style="background-color: white; color: #1d2129;">يكى از سرخوردگى بشرى اين است كه آدم دماغش بكند توى زندگى هنرمندانِ مورد علاقه اش و در شخصيتشان كنكاش كند. اسناد تاريخى نشان مى دهد كه در اين موارد، اغلب چيزى شبيه چلنج آب يخ اتفاق مى افتد.</span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: inherit;"><span style="background-color: white; color: #1d2129;">ما يك آتليه گرافيك داشتيم كه يك پرتره عظيم از پيكاسو زده بوديم به ديوارش. همان روزها ترجمه كتاب "زندگى با پيكاسو" از زبان همسرش فرانسواز ژيلو در بازار بود و مادرِ دوست و همكارم، تازه خوانده بودش كه سرزده آمد دفتر ما.</span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: inherit;"><span style="background-color: white; color: #1d2129;">چشمش كه به تابلو افتاد گفت چرا عكس اين مرتيكه پفيوز را زده ايد به ديوار؟! </span></span><span style="font-family: inherit;"><span class="text_exposed_show" style="color: #1d2129; display: inline;">يا داشتيم تاريخ هنر مى خوانديم و حظ مى كرديم كه يكى مدرك مى آورد كه داوينچى يا ميكل آنژ پدوفيل بوده اند و اين هم سندش. بعد آدم توى رودربايسى گير مى كرد با خودش كه پس چرا انقدر دوست دارد اين بشر را.</span></span><span style="font-family: inherit;"><span class="text_exposed_show" style="color: #1d2129; display: inline;">يا امروزِ روز، در حد همين شبكه هاى مجازى و فالو بازى با آدمها، بارها شاهد بوده ايد كه يك نويسنده يا هنرمند مورد علاقه تان، زير مطلب فاخرش طورى با ادبيات چيپ و زننده با آدمها كَل كَل مى كند، كه آدم نمى داند دم خروسشان را بچسبد يا قسم حضرت عباسشان را باور كند. </span></span><span style="font-family: inherit;"><span class="text_exposed_show" style="color: #1d2129; display: inline;">يك روز هم مى گويند فلانى برق را اختراع كرده و اديسون سريع پريده ثبتش كرده به نام خودش.</span></span><span style="font-family: inherit;"><span class="text_exposed_show" style="color: #1d2129; display: inline;">خيلى نبايد رفت توى بحر اين حرفها! وارد جزئيات شوى زندگى و علايقت تباه مى شود. بعد حتى هر بار كه مى خواهى برق را روشن كنى توى دلت مى گويى اديسون! اى بر پدرت...</span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/16495372635352223041noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-5262509009682692461.post-35597051492694815262016-05-11T15:50:00.000-07:002016-06-29T15:52:41.650-07:00<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="color: #1d2129; margin-bottom: 6px; text-align: right;">
<span style="font-family: "helvetica neue" , "arial" , "helvetica" , sans-serif;">امروز يك شاگرد جديد داشتم. دكتر بود؛ متخصص قلب.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: "helvetica neue" , "arial" , "helvetica" , sans-serif;">احساس پيچيده اى است وقتى شاگردها دو برابر سن آدم را دارند. انگار دنيا برعكس شده.</span>انگار كه نه. دقيقا برعكس شده. در مقوله تكنولوژى، اينترنت و كامپيوتر، هر چه كم سن تر باشى، متخصص ترى. من از پسرم ياد مى گيرم و به مادرم ياد مى دهم. دكتر، همسن پدرم بود. با احتياط از دكتر پرسيدم چقدر از كامپيوتر مى دانيد؟ گفت كه خيلى وارد بوده. زمستان گذشته سكته كرده و حافظه اش آسيب ديده. خيلى از چيزها را بايد از اول ياد بگيرد.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
گفتم مسئله اى نيست. اما <span class="text_exposed_show" style="display: inline;">دلم فشرده شد.</span>داشتم كيبورد را برايش آناليز مى كردم، كه متوجه دستهايم شد. گفت شما چرا از دستهايت مراقبت نكردى دختر؟ حق داشت. دستهايم از خودم پيرترند.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
يك عمر با بى قيدى پدرشان را در آوردم. از سالهاى دانشجويى به بعد، يك روز دستهاى رنگى ام را با تينر و نفت و اسكاچ مى شستم و يك روز بدون دستكش توى ماده ظهور و ثبوت عكاسى بود. اين بود كه دستها ديگر دست نشد.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
گفت گذشته را ول كن. از امروز فلان كرم را بزن. هيچ وقت براى شروع دير نيست. خانمِ مسن كنارى گفت كه نام كرم را لازم دارد. دوستش پرستار است و يك دستش را در حادثه اى از دست داده. چند سال پيش، پيوند دست زده و دست جديد پيوندى، از آن يكى قشنگتر و جوان تر است. همين كرم افاقه مى كند براى آن يكى دست؟</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
خدايا! چقدر دنيا پيچيده است.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
دستهايم را نگاه كردم و دوستشان داشتم. مطمئن شدم كه حاضر نيستم با قشنگ ترين و جوان ترين دست دنيا عوضشان كنم. انصافا بخش مكانيكى اين دستها خوب كار كرده ، حالا روكارش مخملى نيست كه نيست.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
داشتم كيبورد را برايش آناليز مى كردم، كه متوجه دستهايم شد. گفت شما چرا از دستهايت مراقبت نكردى دختر؟ حق داشت. دستهايم از خودم پيرترند.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
يك عمر با بى قيدى پدرشان را در آوردم. از سالهاى دانشجويى به بعد، يك روز دستهاى رنگى ام را با تينر و نفت و اسكاچ مى شستم و يك روز بدون دستكش توى ماده ظهور و ثبوت عكاسى بود. اين بود كه دستها ديگر دست نشد.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
گفت گذشته را ول كن. از امروز فلان كرم را بزن. هيچ وقت براى شروع دير نيست. خانمِ مسن كنارى گفت كه نام كرم را لازم دارد. دوستش پرستار است و يك دستش را در حادثه اى از دست داده. چند سال پيش، پيوند دست زده و دست جديد پيوندى، از آن يكى قشنگتر و جوان تر است. همين كرم افاقه مى كند براى آن يكى دست؟</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
خدايا! چقدر دنيا پيچيده است.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="color: #1d2129; font-family: '"helvetica neue"', '"arial"', '"helvetica"', sans-serif;">كلاس تمام شد.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
دستهايم را نگاه كردم و دوستشان داشتم. مطمئن شدم كه حاضر نيستم با قشنگ ترين و جوان ترين دست دنيا عوضشان كنم. انصافا بخش مكانيكى اين دستها خوب كار كرده ، حالا روكارش مخملى نيست كه نيست.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
شاگردها گفتند كه به ازاى هر ايميلى كه مى فرستند، مرا دعا مى كنند. فكر كردم اين از دست هم برايم مهمتر است.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="text_exposed_show" dir="rtl" style="color: #1d2129; display: inline; text-align: right;">
<div style="margin-bottom: 6px;">
<br /></div>
</div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/16495372635352223041noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5262509009682692461.post-21114899939373157362016-04-09T15:44:00.000-07:002016-06-29T15:46:36.736-07:00<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="-webkit-text-stroke-width: 0px; color: #141823; font-style: normal; font-variant-caps: normal; font-weight: normal; letter-spacing: normal; margin-bottom: 6px; orphans: auto; text-align: right; text-indent: 0px; text-transform: none; white-space: normal; widows: auto; word-spacing: 0px;">
<div style="margin-bottom: 6px; margin-top: 6px; text-align: right;">
<div style="margin: 0px;">
<span style="background-color: white; color: #1d2129; font-family: "helvetica neue" , "arial" , "helvetica" , sans-serif;">رضايت شغلى، به اين نيست كه مدير عامل كمپانى فلان باشى يا سالى سيصد هزار دلار بسازى. دم مدرسه پسرم، يك آقايى شغلش رد كردن بچه ها از خيابونه. انقدر كارشو با استايل و انرژى انجام ميده كه من اغلب ترجيح ميدم از سمتى برم كه اون مسئول چهارراهشه. يك آدم ميانسالِ باحالِ خوشحال با ريش و موى بلند و عينك آفتابى و با تكون ها و حركات زيرپوستى شبيه شهرام شب پره. حالا مى خواد هوا مثبت بيست درجه باشه يا منفى بيست. تو توى ماشين گرم از اونى كه تو سرما وايساده انرژى مى گيرى. با تك تك ماشينا يك مدلى باى باى مى كنه انگار اين باى باى فقط مخصوص توئه! از چهار راه كه رد ميشى با حركات سر و دستاش ميگه برو خدا پشت و پناهت! علامت توقفش رو هم طورى مياره بالا كه انگار قراره تو وايسى، اونم از پشت عينك آفتابيش با چشمك و بشكن بگه: مى دونم! لبات گل اناره ... بوسه از اون لبا چه حالى داره.</span></div>
</div>
</div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/16495372635352223041noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5262509009682692461.post-44452784099165676242016-03-31T09:24:00.000-07:002016-04-04T08:35:11.962-07:00<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px; margin-bottom: 6px; text-align: right;">
<div style="margin-bottom: 6px;">
امروز سيزده به در است؛ روز طبيعت، و فردا روز جهانى اوتيسم. بناى اين روز بر اين است كه هر كس به نحوى با اوتيسم در ارتباط است و حرفى براى گفتن دارد، نقشى در اين آگاهى بخشى و فرهنگ سازى داشته باشد.<br />يكى از اولين و ساده ترين قدمها، آموزشِ اين موضوع است كه صرفِ روبرو شدن با هر كس كه ظاهرش يا رفتارش متفاوت به نظر مى رسد، به او و خانواده اش زل نزنيم. سخت است نه؟<br />بله. ظاهرا همين موضوع پيش پا افتاده بسيار سخت است.<br />پس بگذاريد داستان را از اول شروع كنيم.</div>
<div style="margin-bottom: 6px; margin-top: 6px;">
١) معمولا داستان اوتيسم اينطور شروع مى شود كه شما كه مثل بقيه ايد، كم كم متوجه مى شويد كه بچه دو سه ساله شما انگار كمى با بچه هاى ديگر فرق دارد. همانطور كه داريد كنكاش مى كنيد ناگهان متوجه مى شويد كه اى بابا! شما هم انگار با پدر و مادر هاى ديگر فرق مى كنيد! همه ريلكس نشسته و مى نوشند و گپ مى زنند و شما يك نفس داريد مى دويد دنبال بچه تان. </div>
<div style="margin-bottom: 6px; margin-top: 6px;">
يكى از اولين علائم تشخيصى اين است؛ اول خودتان را خوب در آينه نگاه مى كنيد و مى بينيد تقريبا شبيه مرغ پركَنده شده ايد از بدو بدو. زبانتان در مى آوريد و مى بينيد آن هم مو در آورده از بكُن نكُن.<br />بعد هى با دقت به بچه هاى ديگر و پدر و مادرهايشان نگاه مى كنيد و هى سن دقيق بچه ها مى پرسيد و با سن بچه خودتان ضرب و تقسيم مى كنيد و هى نگران تر مى شويد. در اين مرحله تصميم مى گيريد با يك دكتر در مورد نگرانيهايتان صحبت كنيد. عجله نكنيد! اغلب كمى زودتر يكى دو نفر از آشنايان كه صلاح شما را مى خواهند خودشان پيش قدم مى شوند و داوطلبانه به شما گوشزد مى كنند كه بد نيست با يك دكتر مشورت كنيد. (نكنيد آقا نكنيد! خود پدر و مادر شعور دارند كه انگار سامتيگ ايز رانگ. نمك نپاشيد! مرسى).</div>
<div style="margin-bottom: 6px; margin-top: 6px;">
٢) كم كم داريد مى رويد كه نزديك شويد به استيج بعدى. مرحله بعد زمانى است كه دكترها يك حرف هايى مى زنند كه تنها خاصيتش اين است كه ناگهان محل دقيق قلبتان را در بدنتان احساس مى كنيد. چون آنها هم خيلى چيز اضافه ترى از شما نمى دانند. تنها يك اسم وسط است:<br />اوتيسم.</div>
<div style="margin-bottom: 6px; margin-top: 6px;">
اوتيسم را كه زدند به نام بچه تان، يك سند منگوله دار هم مى زنند زير بغلتان كه مى گذاريد جلويتان و يادتان مى رود كه بچه تان "بچه" است. هر حركت بچگانه اى كه از او سر ميزند قمبرك مى زنيد كه اوتيسم است ديگر.<br />(نكنيد با خودتان! بچه تان بچه است و خيلى بامزه است، كِيفش را بكنيد! چشم به هم بزنيد بزرگ شده و فيلمهاى بچگيش را كه نگاه مى كنيد، مى زنيد توى سر خودتان كه من چرا اين توله سگ را بقدر كافى نچلاندم).</div>
<div style="margin-bottom: 6px; margin-top: 6px;">
٣) مدتى بعد زندگيتان به سمتى مى رود كه هر قدم كوچك آنقدر بزرگ است كه دلتان مى خواهد به افتخارش شامپاين باز كنيد. بد است؟ دائم بهانه جور مى شود براى جشن گرفتن. بچه هاى اوتيستيك فوق العاده اند. البته چند سالى لازم داريد تا اين را بفهميد. در جامعه مرزبندى شده و استاندارگراى امروز، هر چيز توى قالب از پيش تعريف شده نگنجد، ناهنجارى محسوب مى شود و شما داريد با مفاهيم جديدى در زندگى آشنا مى شويد. سعى كنيد صبور باشيد. چاره ديگرى هم نداريد البته. زندگى سخت نيست، فقط صد سال اولش كمى پيچيده است. اما بدانيد اين همين پيچيدگى هاى صد سال اول دارد از شما آدمهاى بهترى مى سازد. ببينيد كِى گفتم!</div>
<div style="margin-bottom: 6px; margin-top: 6px;">
٤) از كلمه اوتيسم مى ترسيد؟ نترسيد! اين بچه ها هزار بعد دارند. بجاى دست گرفتن كاسه چه كنم چه كنم، سعى كنيد رفتارهايشان را رمز گشايى كنيد. شيوه فكر كردن، تحليل كردن و بازى كردن بچه هاى اوتيستيك بسيار متفاوت است. به جاى مقايسه كردنشان با ديگران، به آنها پر و بال دهيد. بزور سعى نكنيد آنها را در قالبى كه اندازه آنها نيست بگنجانيد. تصور كنيد مى خواهيد يك دريا آب را بچپانيد توى يك ليوان استوانه اى كه به بقيه نشان دهيد اين آب است مثلا يا اين بچه من است. نكنيد! آب، آب است. در دريا، در بركه، در باتلاق، و در يخچال؛ هر جا مناسب ظرف خودش.<br />بجاى اين كارها برويد در درياى او آبتنى كنيد. بگذاريد ابعاد ديگرى به دنياى شما اضافه شود. اين بچه ها شما را با دنياى شگفت انگيزشان حيرت زده خواهند كرد.</div>
<div style="margin-bottom: 6px; margin-top: 6px;">
٥) اگر آمادگى داشتيد با نزديكانتان در مورد شرايط خودتان و بچه تان صحبت كنيد. مردم با ناآگاهى و قضاوت هاى اشتباه، انگ هاى ديگرى به بچه شما و شيوه تربيتتان خواهند چسباند.<br />آدمهاى نزديك بهتر است آگاه باشند كه چرا فلان جا نمى رويد يا در فلان فعاليت اجتماعى شركت نمى كنيد. اگر هم خيلى دوستتان داشته باشند شايد از شما بپرسند كه چگونه مى شود شرايط بودن شما را در فلان گردهمايى تسهيل كرد.<br />(اين مورد آخرى كه نوشتم يك توهم است و احتمال آن يك در ميليون است).</div>
<div style="margin-bottom: 6px; margin-top: 6px;">
٦) دست آخر هم دست خانواده تان را بگيريد برويد در طبيعت، كنار آب روان، سبزه را گره بزنيد به نيت روزهاى بهتر. به نيت روزهايى كه آدمها به طبيعت متفاوت يكديگر احترام بگذارند و ديگران را با قالب هاى فكرى خودشان قضاوت نكنند. به اميد اينكه دوستان و اطرافيانتان با همدلى در اين سفر پيچيده حمايتتان كنند. يا لااقل با انگشت شصتشان، يك "گود لاك" برايتان بفرستند.</div>
<div style="margin-bottom: 6px; margin-top: 6px;">
٧) و در آخر رو كنيد به زندگى كه بشكن زنان برايتان قرِ كمر مى آيد كه بشكن بشكنه بشكن!<br />شما هم از همان گود لاك شصتى ها نشانش دهيد و بگوييد:<br />من نمى شكنم!<br />تو بشكن.</div>
<div style="margin-bottom: 6px; margin-top: 6px;">
<br /></div>
<div style="margin-bottom: 6px; margin-top: 6px;">
<br /></div>
<div style="margin-bottom: 6px; margin-top: 6px;">
<br /></div>
<div style="margin-bottom: 6px; margin-top: 6px;">
پى نوشت:<br />تقديم به همسرم كه با همدلى و همراهى او، توانستم نگاهى زيبا به اوتيسم داشته باشم.<br />و تقديم به همه پدرها و مادرهايى كه با عشق و اميد و لبخند يك نفس مى دوند و مى دوند و در اين دويدنها ناگهان دنياى بزرگترى پيش رويشان مى يابند.</div>
</div>
<div dir="rtl" style="color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px; margin-bottom: 6px; margin-top: 6px; text-align: right;">
<br />
<br />
<br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiP7j3zpzdYBP7NkDSGGU1gGCvYWIKNYkWbg0IuAyJG7i7-dccSQGQQaEhuVt9QTxZT5ytZk6u0NLxmFIO93LPZlQlPmockdSqTKqH7qxQGGEZC7lc6gF2qii1y14oWacuMCSWQ6W_4af6d/s1600/autism.jpg" imageanchor="1" style="clear: right; float: right; margin-bottom: 1em; margin-left: 1em;"><img border="0" height="147" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiP7j3zpzdYBP7NkDSGGU1gGCvYWIKNYkWbg0IuAyJG7i7-dccSQGQQaEhuVt9QTxZT5ytZk6u0NLxmFIO93LPZlQlPmockdSqTKqH7qxQGGEZC7lc6gF2qii1y14oWacuMCSWQ6W_4af6d/s400/autism.jpg" width="400" /></a></div>
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
#اوتیسم</div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/16495372635352223041noreply@blogger.com5tag:blogger.com,1999:blog-5262509009682692461.post-73550987886302221152016-03-08T18:58:00.000-08:002016-03-08T19:25:37.780-08:00<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span data-offset-key="2mv4l-0-0" style="color: #141823; font-family: "helvetica" , "arial" , sans-serif; text-align: right; white-space: pre-wrap;">ما يك خانواده بدخوابيم. بدخواب كه چه عرض كنم بى خواب. تازه نه از آن بى خوابها كه تا صبح مثل فيلم صامت به سقف و ديوار خيره مى شوند و در سكوت جان مى كنند. ابدا! بى خوابِ ناطق و متحرك با جلوه هاى ويژه و موزيك متن. ما شبها مثل ارواح سرگردان با پتو و بالش در اتاق ها تردد مى كنيم و در تاريكى به يكديگر كوبيده مى شويم. اگر يك نفر با سرِ سوزن استعداد فيلمنامه نويسى، يك شب تا صبح بنشيند يك گوشه خانه ما نت بردارد، قطعا چندين مجموعه کمدی، تراژدی، وسترن، جنايى، اسكرى مووى، مستند اعصاب و روان و در آرامترين حالتش فيلم بلند هنرى جشنواره پسند از توى آن در خواهد آورد. تنها عضو خوشخواب خانواده يك گوسفند است كه قبلا گربه بوده و در اثر لم دادن زياد، دچار دگرديسى ژنتيكى شده است و البته چون از سندرم چو عضوى بدرد آورد روزگار، دگر عضو ها نماند قرار رنج مى برد، شبها بخت خوابيدن ندارد ولى روزها طورى جبران مى كند كه بقيه اعضا بدشان نمى آيد گاهى از حسادت لگدى حواله اش كنند. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span data-offset-key="98nkj-0-0" style="color: #141823; font-family: "helvetica" , "arial" , sans-serif; text-align: right; white-space: pre-wrap;">به اعتقاد دكتر خانوادگى ما ريشه تمام مشكلات بشرى، بدخوابى است. (مثل مادرم كه معتقد است ريشه تمام جنايات و مكافات و طلاق و طلاق كشى ها بخاطر كمبود ويتامين است.) آقاى دكتر هميشه قبل از هر معاينه اى ابتدا از كيفيت خواب مريض سوال مى كند، حتى اگر قطار از روى آدم رد شده باشد. حق هم دارد. بالاخره لابد يا راننده قطار خواب بوده يا شما. بنابراين تنها عضو سالم اين خانواده همين گوسفند بشمار می آید. مدار خوشبختى خانواده ما با گردش زمين بدور خودش بالا و پايين مى شود. هر چه به شب نزديك تر مى شويم يك استرسِ "حالا مى ريم كه داشته باشيم" نفسمان را تنگ مى كند و يا على گويان به اتاق خوابها نزديك مى شويم. يكى از بزرگترين چلنچ ها خواباندن بچه است كه در نود و نه درصد مواقع با شكست مفتضحانه اى مواجه مى شود. ولى اين دليل نمى شود كه ما كم بياوريم. هر شب مراسم قبل از خواب طبق استاندارد هاى بين الملى انجام مى شود. مسواك و قصه و عشق و بوس و شب بخير هانى. واقعا مديونيد اگر خيال كنيد ما گفتم شب بخير و هانى هم خوابيد! بچه به محض خاموش شدن چراغها ياد تمام خاطرات هيجان انگيزش از شكم مادر گرفته تا امروز ميفتد. اين راند اول است. راند دوم معمولا دو ساعت بعد با شنيده شدن اولين جيغ عصبى من آغاز مى شود كه همسر سراسيمه شيف را تحويل مى گيرد و من به سرعت خودم را به طبقه پایین و كابينت داروها مى رسانم و كورمال كورمال دنبال كلونازپام وريدى مى گردم و چون نداريم به قرصش اكتفا مى كنم. در اين رفت و آمدها قطعا يكى دو بار هم دم گربه بخت برگشته كه ما را در اين پرفورمنس های شبانه همراهى مى كند، لگد مى كنيم و صداى ونگش در خانه طنين مى افكند. راند سوم اعلام پيروزمندانه خبر خوابيدن بچه است و پچ </span><span style="color: #141823; font-family: "helvetica" , "arial" , sans-serif; text-align: right; white-space: pre-wrap;">پچ درباره چگونگی آن و البته رشادت هاى پدر در اين عمليات که تقریبا شبیه آل پاچینو شده در فیلم اینسامنیا. هنوز كلونازپام اثرش آغاز نشده كه بچه بپر بپر كنان و خوشحال مى آيد توى اتاق ما و در بهترين حالت مى نشيند روى سر من. پدر چشم بسته با بالش مخصوصش به سمت اتاق بچه فرار مى كند. بالش مخصوص پدر بعد از سالها كاوش روى صدها بالش و دراز كشيدن كف مغازه هاى بالش فروشى خريدارى شده كه پدر تنها با آن مى تواند شب را به نصف شب و نصف شب را به سحر و سحر را به صبح برساند. گوسفند تا چشم پدر را دور مى ميبيند مى پرد روى تخت و مى نشيند روى قفسه سينه مادر. بچه خيلى آهسته اعلام مى كند كه بدون ددى نخواهد خوابيد. من توى گوشش مى گويم بلند تر! بلند تر! ددى نمى شنود! البته شما هم جاى ددى باشيد خودتان را مى زنيد به كرى. تا نزديك صبح آنقدر جاى ما چهار نفر در اتاقها عوض مى شود كه ديگر تشخيص شمال و جنوب وشرق و غربمان را از دست مى دهيم که گاهی بجاى پيچيدن به سمت در دستشويى، از پله ها پرت مى شويم پايين. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="color: #141823; font-family: "helvetica" , "arial" , sans-serif; text-align: right; white-space: pre-wrap;">بخش پايانى داستان صداى زنگ ساعت است وقتى خانواده در اقصا نقاط خانه مثل زيباى خفته در كماى عميقند. مادر چشم بسته دست می کند كشوى پاتختى را باز مي كند، تپانچه اش را در مى آورد، مى گذارد روى شقيقه ساعت و خلاص.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="color: #141823; font-family: "helvetica" , "arial" , sans-serif; text-align: right; white-space: pre-wrap;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhq4nOrzTTf2eFjFUpvCdJ00g_wBBXIAzP-CTdqrWyFhTzSt2p8uhUYdqCydNzfG_SZF1uL8xO1KyahWWA8nnc9r1NlaifHSNCvk-AZEtSRilnx4fhrv2hbbtNpagzPm7xUSyNmfXjxJqzW/s1600/123Favim.com-art-awake-collage-creepy-drawing-454238.jpg" imageanchor="1" style="clear: right; float: right; margin-bottom: 1em; margin-left: 1em;"><img border="0" height="157" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhq4nOrzTTf2eFjFUpvCdJ00g_wBBXIAzP-CTdqrWyFhTzSt2p8uhUYdqCydNzfG_SZF1uL8xO1KyahWWA8nnc9r1NlaifHSNCvk-AZEtSRilnx4fhrv2hbbtNpagzPm7xUSyNmfXjxJqzW/s320/123Favim.com-art-awake-collage-creepy-drawing-454238.jpg" width="320" /></a><span style="color: #141823; font-family: "helvetica" , "arial" , sans-serif; text-align: right; white-space: pre-wrap;"><br /></span></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/16495372635352223041noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5262509009682692461.post-61071650955372881632016-02-07T14:40:00.000-08:002016-02-08T09:00:16.451-08:00"Life is not measured by the number of breaths we take, but by the moments that take our breath away." Maya Angelou<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px; margin-bottom: 6px; text-align: left;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px; margin-bottom: 6px; text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px; margin-bottom: 6px; text-align: right;">
قهوه به دست دنبال صندلى خالى مى گشتم كه اشاره كرد ميتونى بشينى سر ميز من. اين كافه هفت هشت تا ميز بيشتر ندارد و آنهم هميشه پر است. معمولا پاتوق آدمهاى پير و تنهاى تكرارى است كه از تنهايى ديوانه شده اند و همينطور كه با ملچ مولوچ سوپ مى خورند با يك آدم فرضى بحث مى كنند. گاهى هم سر و كله يكى پيدا ميشود كه غيبتش طولانى بوده و گل از گل همه می شكفد. داد می زنند هى ى ى! و سه تا ميز را به هم مى چسبانند. يك كافه درب و داغون و دوست داشتنى كه ورِ ديگر زندگى در آن جريان دارد. دو بار كه برو<span class="text_exposed_show" style="display: inline;">ى، بار سوم خودشان هم سايز قهوه ات را از حفظ می دانند هم ميزان شير و شكرش را. قهوه ام را گذاشتم روى ميزش و نفهميدم چى گفت دقيقا كه صندلى را كشيدم عقب و نشستم. گفتم مزاحمتان نمى شوم و خواستم سرم را گرم كنم به موبايلم كه گفت انگليسیت خوب نيست نه؟ گفتم چطور؟ گفت جواب جمله من اين بود: my honer!<br />حالا نوبت من بود كه ثابت كنم انگليسيم خوب است. كرم از خود درخت بود و می خواست مزاحمش باشم. گپ زديم. از همه چيز. اولا حدس زديم هر كداممان از كجا آمده. من از ايران و او از جامائيكا. ايزى گويينگ و خندان، با دستهاى خيلى بزرگ و پوست قهوه اى تيره و چشمهايى كه نميدانم آبى بود يا آب مرواريد داشت. بعد از كنكاش در ريشه و تاريخچه يادمان افتاد اسم هم داريم و خودمان را معرفى كرديم. من اسم كوچكم را گفتم و او اسم و فاميلش را. ديدم قرار است خودمان را كامل معرفى كنيم و اضافه كردم:<br />And I have a son with Autism.<br />اين جمله آخر، چند سال است به هويت من اضافه شده؛ وقتى قرار است كمى بيشتر از خودم بگويم، يا براى معرفى تنها به يك جمله بسنده كنم. همين چند كلمه يعنى دو دو تاى من چهار تا نيست اى آدم روبرو!<br />چشمهايش تنگ شد</span><span style="background-color: white; font-family: "helvetica" , "arial" , sans-serif; white-space: pre-wrap;"> </span>و با دقت نگاهم كرد. طوری كه انگار جوهر آبى مهر پخش شده باشد روى عكس كارت شناسايی ات و مامور بخواهد صورت تو را از زير آن لكه با عكس روى كارتت تطبيق دهد.<br />
<span class="text_exposed_show" style="display: inline;">صورتش منقبض شد: I'm sorry.<br />- No need to be sorry </span>و لبخند زدم.</div>
<div dir="rtl" style="color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px; margin-bottom: 6px; text-align: right;">
<span class="text_exposed_show" style="display: inline;">اين هم يك جمله مثبت و فلسفى است در قبال اعلام تاسف آدمها و فرهنگ سازى. اول با يك ضربه شبيه رانش زمين كمى از بار را هل مى دهى روى شانه طرف و بعد هم كه طفلك غافلگير مى شود و بلد نيست دقيقا چه بايد بگويد، مؤدبانه ادبش مى كنى. خودم هم فكر كردم نامردى است. عكس نشانش دادم. عكس خانواده كوچكم را. پسرم، پدرش، عكسهاى شاد و درخشان و گل مَنگُلى. از نگاهش كه فهميدم هنوز متاسف است، ترجيح دادم آنقدر حرف بزنم تا مهلت حرف زدن پيدا نكند. ساعت را نگاه كردم. از سر ميز بلند شدم و تشكر كردم بخاطر همراهى قهوه و وراجی. بايد مى رفتم دنبال پسرم.<br />نيم خيز شد و گفت: my honer و عذر خواست بخاطر پیش داوری در زبان انگلیسی.<br />از در داشتم می رفتم بيرون كه بلند گفت ولى اجازه بده برات متاسف باشم و دعا كنم.<br />و ادامه داد I have a grandson with Autism و من برنگشتم تا بغضم را نبيند.</span><br />
<span class="text_exposed_show" style="display: inline;"><br /></span></div>
<div class="text_exposed_show" dir="rtl" style="color: #141823; display: inline; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px; text-align: right;">
<div style="margin-bottom: 6px;">
زنگ كه خورد، دست پسرم گرفتم و بوسيدم. مثل هر روز. معلمش گفت روز خوبى داشته. خندان و خوشحال و شلنگ و تخته انداز از وسط درختها و بچه ها كه يك نفس داشتند همه روزشان را براى مادر پدرهاى سرسام گرفته تعريف مى كردند رد شديم. در سكوت شفاف خودمان؛ در مكالمه بى كلامِ بى پايانمان. </div>
<div style="margin-bottom: 6px;">
و با شعرى كه انگار هزار سال است توى سرم تكرار مى شود:<br />
چيزى بگوى.<br />
پيش از آنكه در اشك غرقه شوم چيزى بگوى.<br />
هر چه باشد.</div>
</div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/16495372635352223041noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-5262509009682692461.post-88763207726377204042016-01-20T09:35:00.000-08:002016-01-20T16:55:51.973-08:00<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px; margin-bottom: 6px; text-align: right;">
اولين بارى كه رفتم روى استيج سيزده سالم بود. ما هم تَلِنت شو داشتيم زمان خودمان. يك امتحان اجبارى ايدئولوژى از كل مدرسه گرفته بودند كه تستى بود و من الابختكى امتياز آوردم و رفتم مرحله بعد. يك جلد كتاب معاد دستغيب و يك داستان راستان هم جايزه دادند به انضمام يك دعوتنامه براى شركت در مسابقات حفظ و قرائت قرآن. روز مسابقه، داور ها و رقيب ها را كه ديدم فهميدم قضيه جدى تر اين حرفهاست. رفتم يواشكى گفتم من بلد نيستم قرآن با صوت بخوانم. گفتند ايراد ندارد ولى شلوارت ايراد دارد و مجبور شدم شلوارم را با شلوار يك همكلاسى تپل عوض كنم.<br />
روى استيج يكى از داورها دبه درآورد و گفت فقط با صوت. من هم يك دست به كمر شلوار و يك چشم به همكلاسى ها كه با لپ هاى باد كرده در سكوت بنفش شده بودند با بيسمى اللللهیی... شروع كردم كه يكى از حضار تركيد و پشت بندش خودم تركيدم و نه تنها از مسابقه اخراج شدم بلكه يك تذكر انضباطى هم ضميمه پرونده ام شد که سال بعد با تعهد کتبی ثبت نام شدم.<br />
بار دومى كه رفتم روى استيج چهارده سالم بود. اين كه در آن سن و سال اسم آدم را سر صف جلوى يك جمعيت توى بلندگو اعلام كنند ابهتى داشت براى خودش. آنهم با يك بلندگوى آمپلى فاير دار كه اسم و فاميلت تا سه چهارراه آنطرف تر، ده بار اكو شود. هفته اول دبيرستان بود و اسم من تصادفا اول ليست بود. ناظم، با لحن شمرده و كش دار اسمهايمان را خواند و ادامه داد اين اسامى، تشريف بياورند دفتر، پرونده هاشون را بزنند زير بغلشون، برن، توى توالت هاى خونه شون بشينند.<br />
صبح شنيده بوديم كه قرار است پاچه شلوارها را سر صف سانت بزنند تا خدمت زير چهل سانت ها برسند. ما هم محض احتياط چپيده بوديم توى دستشويى كه مدير و ناظم و معاون مدرسه با لگد حمله كردند به درهاى آهنى توالت ها و ما قبل از له شدن بين در و ديوار خودمان را تسليم كرديم. بعد از نشان دادنمان به دانش آموزان به عنوان آينه عبرت، رديفمان كردند توى دفتر كنار ديوار و ناظم يكى يكى پاچه هاى شلوارها را جر داد. مال يكى هم پاره نميشد و دو نفر آمدند كمك. پرونده هايمان را هم جدى جدى كشيدند بيرون و يك صورت جلسه تنظيم كردند كه اينجانب با عدم شركت در مراسم صبحگاهى معاندت خود را با تلاوت قرآن كريم و به تبع آن معاندت با رسول خدا و خودِ خدا اعلام مى دارم و ما با عقل ناقص چهارده پانزده ساله مى فهميديم كه اين از آن تو بميرى ها نيست كه پايش را امضا كنيم. از ما كه تو رو خدا! به همون خدا، به قرآن، به جان مادرم و از آنها كه خودكار را مى چپاندند توى دستمان. يك دختر تكيده و قد بلند و سبزه و به غايت زيبا هم بود بين ما كه عين خيالش نبود. بى تفاوت گذاشت شلوارش را جر دادند و يك پايش را تكيه داد به ديوار. گفتند يكى يكى زنگ بزنيد مادرهايتان بيايند سر وقتتان. ما زنگ زديم و او نزد. گفت نمى توانم. تهديدش كردند كه همين حالا زنگ مى زنى و او با بغض گفت بايد به قبرستان زنگ بزنم. مادرم يك هفته است مرده. فضا يك تكانى خورد و گفتند برويد سر كلاس خبرتان مى كنيم. </div>
<div dir="rtl" style="color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px; margin-bottom: 6px; text-align: right;">
<br />
باز هم بنويسم؟ تمامى ندارد كه!<br />
فرض كنيد آدم برود پيش روانپزشك و بگويد زود از كوره در می روم. بگويد مثلا به آرامش اين مامان كانادايى ها غبطه مى خورم و دكتر قلم کاغذ به دست بگويد يك كم از گذشته ات بگو.<br />
-از كجاى گذشته ام آقاى دكتر؟<br />
- از كودكى. از مدرسه.<br />
-مدرسه؟<br />
[هى مى روى عقب تر]<br />
مدرسه رفتن ما با اين صدا شروع شد آقاى دكتر. "توجه! توجه! علامتی که هم اکنون میشنوید، اعلام خطر. یا وضعیت قرمز است و معنا و مفهوم آن اینست که حمله هوایی انجام خواهد شد! محل كار خود را ترك و به پناهگاه برويد."</div>
<div dir="rtl" style="color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px; margin-bottom: 6px; text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px; margin-bottom: 6px; margin-top: 6px; text-align: right;">
خودت سرِ همين آژير را بگير برو جلو دكتر جان.</div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/16495372635352223041noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-5262509009682692461.post-54637152784417383442016-01-13T09:56:00.002-08:002016-01-13T13:26:08.822-08:00<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="background-color: white; color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px;">من اين زندگى را </span><span style="background-color: white; color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px;">نمی</span><span style="background-color: white; color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px;">بخشم. اينجا بچه هاى سيزده چهارده ساله، بُويز اَند گِرلز كلاب دارند توى مدرسه و ما در عوض يك اصغر آجيلى داشتيم توى محل كه محرم ها هيئت سينه زنى راه </span><span style="background-color: white; color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px;">می</span><span style="background-color: white; color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px;">انداخت. يكى از هيجانات اين مراسم اين بود كه پسرهاى كوچه طى يك عمليات دسته جمعى بايد سرِ ريسه چراغانى را </span><span style="background-color: white; color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px;">می</span><span style="background-color: white; color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px;">بستند به تراسِ ما.</span><br />
<span style="background-color: white; color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px;">زنگ در را كه </span><span style="background-color: white; color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px;">می</span><span style="background-color: white; color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px;">زدند، پدرم </span><span style="background-color: white; color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px;">می</span><span style="background-color: white; color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px;">گفت: همه تو آشپزخونه! آشغال كله ها اومدند! </span><br />
<span style="background-color: white; color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px;">نهايت پسربازى آن روزها اين بود كه </span><span style="background-color: white; color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px;">می</span><span style="background-color: white; color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px;">دانستيم آشغال كله ها از در، هال، و پذيرايى خانه ما رد شده اند و اين خیلی</span><span class="text_exposed_show" style="color: #141823; display: inline; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px;"> كول بود. يك احساس صميميت زيرپوستى شكل <span style="background-color: white;">می</span>گرفت با پسرهاى محل. بعد دل توى دلت نبود براى شروع مراسم. چه مراسمى؟ لباس سياه بپوشى و با حفظ فاصله چند مترى عزادارى تماشا كنى.</span><span style="background-color: white; color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px;">عزادارىِ</span><span style="color: #141823; font-family: '\'lucida grande\'', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px;"> </span><span style="color: #141823; font-family: '\'lucida grande\'', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px;">عزادارى هم نبود که، </span><span style="color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px;">پسرها حسين حسين گويان براى دخترها سينه مى زدند و دخترها با ژست مغموم براى پسرها اشك مى ريختند. خودِ ما تنها اجازه داشتيم از بالاكن طبقه دوم سينه زن ها تماشا كنيم و آنهم از روزى كه طبق مشاهدات پدرم، هيئت، پشت به خانه اصغر آجيلى و رو به خانه ما زنجير ميزد، به كل غدغن شد. طورى كه تنها راه خروج از خانه اين بود كه با قاشق كف اتاقت تونل زير زمينى حفر </span><span style="background-color: white; color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px;">می</span><span style="color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px;">کردى كه كافى بود در همين هير و وير تلفن خانه زنگ بخورد و يك نفر آنطرف خط سكوت كند كه دادگاه اضطرارى تشكيل </span><span style="background-color: white; color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px;">می</span><span style="color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px;">شد و احتمالا حبس ابد </span><span style="background-color: white; color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px;">می</span><span style="color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px;">خوردى.</span><br />
<span class="text_exposed_show" style="color: #141823; display: inline; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px;">البته همه چيز به عرضه خود آدم هم بستگى داشت، همان زمان كه خانواده اوپن مايندد ما داشتند حكم دادگاه را قرائت مى كردند، دختر بلاى همسايه با يك پدر تُرك و دو فقره داداش گردن كلفت، يكى از سينه زن ها را برده بود توى اتاقش. از كجا مى فهميدى؟ از آنجا كه چند روز بعد بايد به سفارشِ دختر همسايه نامه مى نوشتى براى سينه زنِ مذكور.<br />انشاى من خوب بود و نامه هاى دوست پسرها را به من سفارش <span style="background-color: white;">می</span><span style="background-color: white;">د</span>ادند در مدرسه. يواشكى يك كليتى برايم تعريف <span style="background-color: white;">می</span>کردند و يك تم براى نامه انتخاب <span style="background-color: white;">می</span>کردند و كمى هم راجع به قد و قواره و قيافه طرف توضيح <span style="background-color: white;">می</span><span style="background-color: white;">د</span>ادند كه نويسنده</span><span style="color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px;"> </span><span style="color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px;">حداقل </span><span style="color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px;">بتواند حس بگيرد. اين نامه فوقِ سرى معمولا در توالت نوشته </span><span style="background-color: white; color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px;">می</span><span style="color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px;">شد و اسامى گيرنده و فرستنده اغلب مستعار بود.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span class="text_exposed_show" style="color: #141823; display: inline; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px;">در مجموع آنقدر همه چيز به شكل عقب مانده اى سورئال بود كه آدم فقط <span style="background-color: white;">می</span>تواند اين خاطرات را كنار جگر سوخته حسين بگذارد ببيند از كدامیک دود بيشترى بلند مى شود.</span></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/16495372635352223041noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-5262509009682692461.post-42725172921801210432016-01-04T16:16:00.000-08:002016-01-04T16:16:00.018-08:00<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px; margin-bottom: 6px; text-align: right;">
براى من مهاجرت در ابتدا مثل رگ زدن بود. يك خودكشى گنگ و ناموفق. يك، دو، سه. بكَن! ببُر! جول و پلاست را جمع كن. برو! </div>
<div dir="rtl" style="color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px; margin-bottom: 6px; margin-top: 6px; text-align: right;">
باقى سناريو معمولا نصف شب است و توى مسير فرودگاه مى خواهى دل و روده ات را بالا بياورى. ولى چون كالبدت هنرپيشه خوبى است پس همه چيز در كنترل است؛ بوس، بوس، بغل، مواظب خودت باش، دو تا چكه اشك، نه بيشتر. باى.<br />بكَن لعنتى! برو.</div>
<div dir="rtl" style="color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px; margin-bottom: 6px; margin-top: 6px; text-align: right;">
<br /></div>
<div class="text_exposed_show" dir="rtl" style="color: #141823; display: inline; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px; text-align: right;">
<div style="margin-bottom: 6px;">
مهاجرت، بدون شك يك دگرديسى است.<br />آدم تبديل مى شود به گونه اى سخت پوست كه تا ابد خاصيت كش آمدن دارد. همينطور كه دارد مثل مته در سنگ ريشه مى دواند و خانه مى سازد، يك بوى خفيفِ آشنا يا يك نت موسيقى قادر است پرتابش كند به آن سر دنيا... آدم ياد مى گيرد ببازد و خودش را نبازد. دلش را درز بگيرد. بزرگ شود. هر روز بزرگ شود. و عادت كند به عادت كردن. عادت كردن به اينكه سخت است.<br />با همه اين ها، به اعتقاد من مهاجرت با همه بانجى جامپينگ هايش باشكوه است.<br />همين سرزمين غريبه يك روز شد زادگاه پسرم. غريبه پيوند خورد با نزديك ترينم.<br />نقطه اشتراك با پسرم زاده شد.<br />ماندم.<br />با قلب جديد پيوند شده.<br />خانه كودكى شد لوكيشن خوابهايم.</div>
<div style="margin-bottom: 6px;">
<br /></div>
<div style="margin-bottom: 6px;">
از آخرين سفرم به ايران. تصوير ترافيكِ بعد از ظهرِ صدر يادم است و از بوى آن روز بوى دود و از صداى آن روز، ای پرستو های خسته، سرزمین پاکی ام کو... این خیابان ها غریبه اند...کوچه های خاکی ام کوو...<br />و من توى ماشين از زير عينك آفتابى مثل آدم هاى عزادار در سكوت اشك مى ريختم. براى چيزى كه سهل انگارانه قادر به توصيفش نبودم. بايد پنج سال از وقوع آن گريه مى گذشت تا اين خطوط را بنويسم.</div>
<div style="margin-bottom: 6px;">
از پنجره به نور عجيب نارنجى غروب روى يخهاى آبى و سفيد نگاه مى كنم و زير لب مى گويم سرزمينت را دوست دارم پسرم. و اين يك اعتراف است. براى به فراموشى سپردن آخرين تصوير من از تهران كه پنج سال است توى مغزم قاب شده.</div>
<div style="margin-bottom: 6px;">
<br /></div>
<div style="margin-bottom: 6px;">
<br /></div>
</div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/16495372635352223041noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-5262509009682692461.post-59182468201203147902015-12-28T11:23:00.002-08:002015-12-28T11:23:37.431-08:00<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px; margin-bottom: 6px; text-align: right;">
برادرم چهار سالش بود كه يك وسواس افتاد به جونش. هى وسط بازى چشمهاشو با دستاش سفت ميگرفت ميگفت خدايا منو ببخش. خدايا منو ببخش. مامانم بغلش كرد گفت چى شده آخه؟ برادرم زد زير گريه که راستش من خدا رو اصلا دوست ندارم. چون منو مى خواد ببره جهنم. خلاصه كاشف به عمل اومد كه ماجرا از گور يك مربى كودكستان بلند ميشه كه صبح به صبح وارد كلاس نشده به بچه هاى بدبخت ميگه اى واى بر ما! اى واااى بر ما!! مامانم هم رفت سراغش گفت اى واى بر خودت! اين بچه هاى بيچاره رو روانى كردى! مگه اينها چيكار كردند كه انقدر از<span class="text_exposed_show" style="display: inline;"> خدا مى ترسونيشون؟ </span></div>
<div class="text_exposed_show" style="color: #141823; display: inline; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px; text-align: right;">
<div style="margin-bottom: 6px;">
تمام سالهاى تحصيلى مامانم طفلك يك پاش آموزش پرورش بود، بس كه ما هر روز از فضل اين معلم هاى دينى و پرورشى و ناظم و مدير دچار بحران روحى و عصبى ميشديم. </div>
<div dir="rtl" style="margin-bottom: 6px; margin-top: 6px; text-align: right;">
روزهاى اول جنگ، كه هنوز هيچكس نميدونست جنگ دقيقا يعنى چى، مادر بزرگم يك آيه به من ياد داد كه وقتى دشمن نزديك ميشه، بايد تند تند بخونيش فوت كنى به سمت دشمن و يكدفعه يك سد نامرئى ضد گلوله بيلدآپ ميشه بين ما و دشمنان. من در كل تعاليم اسلامى، چسبيدم به استفاده و سؤ استفاده از اين آيه. هرچند هيچوقت پيش نيومد رو به نيروهاى عراقى بخونمش ولى تا دلتون بخواد رو به ماشين كميته، رو به ناظم، رو به معلم وقتى ميخواست درس بپرسه يا رو به بابام وقتى نزديك بود مچم رو بگيره خونده بودم. اصلا شرطى شده بودم. تا كسى چپ نگاه ميكرد سريع وردم رو ميخوندم و طرف دود ميشد ميرفت هوا. يادمه اون روزها هر كس يك تيك روانى داشت براى مصونيت در جامعه. يكى بيست و چهار ساعته صلوات نذر ميكرد، يكى دستش رو ون يكاد دور گردنش بود از زير مقنعه. يكى آيت الكرسى از دهنش نميفتاد. يكى حلقه ياسين داشت صبح به صبح از توش رد ميشد ميومد مدرسه، من هم وسواس وجعلنا گرفته بودم.<br />اين وسواسها هم اغلب ربطى هم به اعتقادات مذهبى و اينها نداشت. ترسونده بودنمون و یادمون داده بودند برای غلبه به ترس هامون با خدا معامله کنیم. از بس مثل جانى ها همه جا دنبالمون بودند و ميخواستند مچمون رو بگيرند و حقمون رو بزارن كف دستمون.</div>
<div dir="rtl" style="margin-bottom: 6px; margin-top: 6px; text-align: right;">
<br />در مجموع الان كه نگاه ميكنم ميبينم نسل ما همگى درگير پُست تراماتيك انگزايتى و ديپرشنيم.<br />فقط جنگ و انقلاب و اينها نبوده. از روى روانِ هر كدوممون يك تريلى هجده چرخ رد شده تا به اينجا رسيديم. براى همينه شايد كه زير خاكستر لبخندهامون، آتش فحش و فضيحت و نفرته.<br />به خدا حق داريم.<br />به همون خدايى كه برادر چهارسالم دوستش نداشت.</div>
</div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/16495372635352223041noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5262509009682692461.post-12335255100075978392015-12-19T17:25:00.000-08:002015-12-19T17:25:08.594-08:00<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="font-family: 'Helvetica Neue', 'Segoe UI', Helvetica, Arial, 'Lucida Grande', sans-serif; font-size: 13px; text-align: right;">
<div style="direction: rtl;">
در خانه ما، كارگر هميشه حرمت داشت. مادرم دوست نداشت غذاى كارگر را بگذارد توى سينى يك گوشه. وقت نهار كه می شد همه سر يك ميز مى نشستيم. جسته گريخته هم غرغرى از اطراف می شنيديم كه فروغ كارگر خراب كن است. در واقع خيلى بيراه هم نمى گفتند. اغلب همان كارگرها كه در خانه ما چرت بعد از ظهرشان را مى زدند و ميوه عصرانه شان را مى خوردند، شيشه هاى خانه هاى ارباب رعيتى مدار را تميزتر پاك مى كردند. اما مادرم به اين حرفها كارى نداشت. شيوه اش همين بود كه بود. حتى رفتارش با موش و عنكبوت توى خانه هم محترمانه بود. تا حدى كه يك روز صبح قبل از رفتن سركار براى بچه موشى كه توى وان گير كرده بود، پنير و آب و مغز گردو گذاشته بود و چند ساعت بعد، مادرشوهرش ناباورانه موش را در ضيافت باشكوهش در حمام كشته بود.</div>
</div>
<div style="direction: rtl; font-family: 'Helvetica Neue', 'Segoe UI', Helvetica, Arial, 'Lucida Grande', sans-serif; font-size: 13px; text-align: right;">
<br clear="none" /></div>
<div style="direction: rtl; font-family: 'Helvetica Neue', 'Segoe UI', Helvetica, Arial, 'Lucida Grande', sans-serif; font-size: 13px; text-align: right;">
روحيه رابين هود مأبانه مادرم دامن ما بچه هايش را هم گرفته بود. ياد نگرفته بوديم كه پدر معتاد فلانى كه دست بزن هم دارد ربطى به زندگى ما ندارد. ناخودآگاه خيال مى كرديم دنيا حق او را گرفته است و داده است به ما و جبران این بیچارگی به گردن ما است.</div>
<div style="direction: rtl; font-family: 'Helvetica Neue', 'Segoe UI', Helvetica, Arial, 'Lucida Grande', sans-serif; font-size: 13px; text-align: right;">
<br /></div>
<div style="direction: rtl; font-family: 'Helvetica Neue', 'Segoe UI', Helvetica, Arial, 'Lucida Grande', sans-serif; font-size: 13px; text-align: right;">
بعدها یک زهرا نامى بود كه گاهى دفتر كار ما را تميز مى كرد. طبق معمول با دو تا بچه قد و نيم قد و شوهر معتاد و مادر جلاد. صاحبخانه هم جوابش كرده بود. زمستان هم بود. گفت اگر بشود چند شب همين جا بخوابد تا خانه پيدا كند. گفتم چشم. همكارها صدايشان در آمد كه مسئوليت دارد ولى من سفت ايستادم. زهرا ماند. روزها خانه هاى مردم كار مى كرد و آخر شب دست بچه هايش را مى گرفت و مى آورد دفتر. </div>
<div style="direction: rtl; font-family: 'Helvetica Neue', 'Segoe UI', Helvetica, Arial, 'Lucida Grande', sans-serif; font-size: 13px; text-align: right;">
يك بعد از ظهر پنجشنبه تنها بودم دفتر كه زنگ زدند. يك خانم ريزه ميزه چادرى تكيده بود. دستش را گذاشت روى قفسه سينه ام و با يك نيمچه هل آمد تو.</div>
<div style="direction: rtl; font-family: 'Helvetica Neue', 'Segoe UI', Helvetica, Arial, 'Lucida Grande', sans-serif; font-size: 13px; text-align: right;">
ترسيده بودم، گفتم شما؟ گفت زهرا اينجا مى خوابه؟ گفتم شما؟ مچ دستم را گرفت و دور و بر را برانداز كرد. سرماى دستش رفت تا مغز استخوانم. مادرش بود. هم غمگین، هم خشمگین. گفت يك چيز را بدان! امثال تو نمى گذارند ما بدبخت ها با بدبختيمان بسازيم. تو رحم نكردى به بچه من! مزه يك زندگى را كردى زير زبانش كه مال خودش نيست. زهرا را بیچاره کردی. دو شب اينجا بخوابد معلوم است دیگر رغبت نمى كند بيايد خانه مادرش. </div>
<div style="direction: rtl; font-family: 'Helvetica Neue', 'Segoe UI', Helvetica, Arial, 'Lucida Grande', sans-serif; font-size: 13px; text-align: right;">
<br /></div>
<div style="direction: rtl; font-family: 'Helvetica Neue', 'Segoe UI', Helvetica, Arial, 'Lucida Grande', sans-serif; font-size: 13px; text-align: right;">
این ها را گفت و مچم را ول كرد و رفت.</div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/16495372635352223041noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-5262509009682692461.post-89759125676776595012015-11-05T16:31:00.002-08:002015-11-05T16:31:41.176-08:00<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px; line-height: 19px; margin-bottom: 6px; text-align: right;">
انقدر به بچه نبايد گفت فلان چيز برايت خوب است. هويج براى چشمت، شير براى استخوانت، درس براى آينده ات. كدام بچه اى است كه به خاطر اين حرفها عاشق كلم بروكلى شده باشد و از شكلات بيزار باشد.<br />اين وعده وعيد ها بدرد آدمهاى ميانسال به بعد مى خورد كه وحشتزده در تلاشند كمى شيب سرازيرى روبرو را كم كنند. بچه ها خيلى زود دستشان مى آيد كه از قرار هر چه واقعا خوب است يا ممنوع است يا محدود است و نتيجه اين مى شود كه بسته به شخصيتشان يا مى شوند آدم بزرگ هاى سرخورده موفقى كه هيچ غلطِ خوبى در ز<span class="text_exposed_show" style="display: inline;">ندگى نكرده اند، يا آدم هاى مضطرب بيچاره اى كه بختكِ ترس از لو رفتن، هيچ وقت نگذاشته از يواشكى هايشان لذت ببرند.<br />بچه ها بايد بين كتاب فيزيك و رمان حق انتخاب داشته باشند. هيچ بچه اى هم نمى ميرد اگر چهار بار هم بجاى غذا بستنى بخورد.<br />من آنقدر به بزرگترها مشكوك بودم كه اگر چيز خوبى را خودشان پيشنهاد مى دادند فكر مى كردم كاسه اى زير نيم كاسه است. شايد اگر هر روز به من گوشزد كرده بودند كه بجاى درس رمان بخوان برايت خوب است من امروز پروفسور فيزيك نظرى شده بودم و الان بجاى تايپ كردن اين خزعبلات داشتم خودم را براى سخنرانى بعدى ام آماده مى كردم كه حرف هاى بزرگ بزرگ به دنيا بزنم.<br />ببينيد چطور با زندگى بچه هايتان بازى مى كنيد!؟</span></div>
<div class="text_exposed_show" dir="rtl" style="color: #141823; display: inline; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px; line-height: 19px; text-align: right;">
<div style="margin-bottom: 6px;">
هر چيز كه كيف دارد يا خوشمزه است، خودش دارد به شما مى گويد كه هى! درست است! به اين حرفها گوش نكن! من براى تو خوبم!<br />فقط و فقط يك چيز در دنيا بدمزه است كه گاهى برايمان خوب است و آنهم دارو است.<br />چيزهايى كه دوست نداريم، اگر بزور خورانده شوند، مثل داروى اشتباه، مثل سم عمل مى كند.</div>
<div style="margin-bottom: 6px;">
<br /></div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiTdLjObapMXeROz4gq013P6zu5Uhf448twzGbrtP53nxtIFtIpf-LFHXaXKgJyPXkQDgnalVXzoI-Sx8hJ0LCZc5GsOPLCk4oO2faOe-9Sf-zUpSgpOxtENm6cOgCygHExsBrcRRZIYElc/s1600/05PARENT-articleLarge.jpg" imageanchor="1" style="clear: right; float: right; margin-bottom: 1em; margin-left: 1em;"><img border="0" height="257" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiTdLjObapMXeROz4gq013P6zu5Uhf448twzGbrtP53nxtIFtIpf-LFHXaXKgJyPXkQDgnalVXzoI-Sx8hJ0LCZc5GsOPLCk4oO2faOe-9Sf-zUpSgpOxtENm6cOgCygHExsBrcRRZIYElc/s400/05PARENT-articleLarge.jpg" width="400" /></a></div>
<div style="margin-bottom: 6px;">
<br /></div>
</div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/16495372635352223041noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-5262509009682692461.post-41089649161981928702015-09-22T15:13:00.000-07:002015-09-22T15:13:36.702-07:00<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px; line-height: 19px; margin-bottom: 6px; text-align: right;">
همان چهار تا دوستی که چه سراغشان را بگیری چه نگیری رفیق باقی بمانند برای آدمی مثل من کافیست. دیگر حفظ روابط اجتماعی از توان و زمانِ من خارج است. گاهی وقتها دلم میخواهد دست هایم را بگیرم بالا و خودم را تسلیم کنم. ولی نمیدانم دقیقا رو به چه کسی؟ بله، من فراموش می کنم تلفن ها و پیغام ها را جواب بدهم. زمانی یادم می افتد که یا طرف مُرده یا از این شهر رفته. همانطور که پنج دقیقه به محتویات یخچال نگاه می کنم تا نهایتا یادم بیفتد که دنبال شارژر موبایلم می گشتم. ساعتها به لیست فایلهایم<span class="text_exposed_show" style="display: inline;"> خیره می شوم و هر که با من زندگی نکرده باشد خیال می کند عمیقا دارم کار می کنم. آدمهای نزدیک می دانند که این جور مواقع دستشان را به من نزدیک کنند از توی هوا رد می شود. نزدیک به ورودی بعدی که باید بپیچم توی بزرگراه، دود می شوم و می روم هوا و سه خیابان جلوتر سر چهار راه پشت فرمان ظاهر می شوم. نصف عمرم دارد به دور زدن می گذرد. آلزایمر هم نگرفته ام. در موارد پرت و پلا حافظه ام مثل ساعت کار می کند. فلان آواز حمیرا را که یکبار بیست سال پیش توی تاکسی بین میدان فردوسی و پیچ شمیران شنیده ام و حالم هم به هم خورده با همه زیر و زبرهایش می توانم بخوانم. ولی می گویم یک لحظه گوشی خدمتتان و بجای صدا کردن طرف می روم پیاز می خرم. پای هیچ فکر و خیالی هم در میان نیست. به قول خواهر زاده تینیجرم باز رفته ام توی باقالی ها.</span></div>
<div class="text_exposed_show" dir="rtl" style="color: #141823; display: inline; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px; line-height: 19px; text-align: right;">
<div style="margin-bottom: 6px;">
بله. من خیلی وقتها دلم میخواهد دست هایم را بگیرم بالا و خودم را تسلیم کنم ولی باز ظاهرم را حفظ می کنم و به خودم فشار میاورم تا برای شما بهانه های آب دوغ خیاری بیاورم.<br />اغلب از دست خودم و این احوالات و غیبت های صغرا و کبرایم خسته می شوم. انگار یکی پاکن دستش گرفته و دارد مرا یک خط در میان پاک می کند و لای شیارهای پاک شده باقالی می کارد.</div>
<div style="margin-bottom: 6px;">
آدمها عوض نمیشوند. فقط ویژگی هایشان با گذر عمر پر رنگتر می شود. من همان دختر بچه ی توی هپروتم در فیلم آپارت تولد پنج سالگی. کمی بزرگتر، کمی وخیم تر. </div>
<div style="margin-bottom: 6px; margin-top: 6px;">
بنابر این نه با شرمساری و نه با افتخار، تنها با بی تفاوتی شانه هایم را بالا می اندازم و این دوران را "دوران باقالی" نامگذاری می کنم.</div>
</div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/16495372635352223041noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-5262509009682692461.post-17285256699482021422015-06-01T21:22:00.001-07:002015-06-01T21:22:51.828-07:00<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px; line-height: 19px; margin-bottom: 6px; text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px; line-height: 19px; margin-bottom: 6px; text-align: right;">
۱- کیفم را می گذارم ته کمد پایینی رختکن. شال و ژاکت و سوئیچ و موبایل را هم می گذارم روی کیف و در کمد را می بندم . می بینم قفل لاکر را توی جیب بغل کیف جا گذاشته ام. چنباتمه می زنم و سعی می کنم بدون در آوردن وسایل قفل را پیدا کنم . آرنجم می خورد به لولای در و تا مغز سرم تیر می کشد. با دست سالم آرنجم را می مالم و با دست چلاق قفل را می اندازم به در لاکر. دولا می شوم تا کلید را از توی بند کفشم رد کنم و گره بزنم که عینک آفتابی از روی سرم می افتد زمین. دسته عینک را تا می کنم به یقه <span class="text_exposed_show" style="display: inline;">تی شرتم و همزمان با اینکه می خواهم کله خودم را بکوبم به دیوار به خودم تلقین می کنم که این عینک هیچ مزاحمتی ضمن دویدن روی تردمیل و دراز و نشست نخواهد داشت.</span></div>
<div dir="rtl" style="color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px; line-height: 19px; margin-bottom: 6px; text-align: right;">
<span class="text_exposed_show" style="display: inline;">این داستان عینا هر روز تکرار می شود. </span></div>
<div class="text_exposed_show" dir="rtl" style="color: #141823; display: inline; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px; line-height: 19px; text-align: right;">
<div style="margin-bottom: 6px;">
۲- از روی لیست با دکترم حرف میزنم تا هیچ چیز از قلم نیافتد. به دکتر می گویم حواس پرتی دارد زندگیم را فلج می کند.<br />می گوید از کی انقدر وخیم شده؟ هر چه فکر می کنم می بینم از اول به همین وخامت بوده. خوشبختانه همانوقت منشی می کوبد به در که مریض بعدی منتظر است.<br />توی راهرو وسط بای بای و گود لاک یادم میافتد که برای گلودرد آمده بودم اصلا. توی همان راهرو معاینه می شوم و منشی کاغذ به دست چپ چپ به من نگاه می کند که دست از سر دکتر بردارم سرِ جدّم!</div>
<div style="margin-bottom: 6px; margin-top: 6px;">
۳- خدا می داند که هر روز دارم یک نفر را می بینم یا مدتی است همه شده اند شبیه مریل استریپ. مُردم از بس زل زدم به زنها و گفتم شما چقدر شبیه ... خودشان با لبخند مفتخر پریده اند توی حرفم که:"مریل استریپ؟"</div>
<div style="margin-bottom: 6px; margin-top: 6px;">
۴- اگر آلزایمر گرفتم مرا با شات گان بزنید.</div>
</div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/16495372635352223041noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-5262509009682692461.post-89117871972953366932015-01-20T08:37:00.001-08:002015-01-22T17:28:49.995-08:00<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px; line-height: 19px; margin-bottom: 6px; text-align: right;">
شترمرغ مهاجر<br />
قسمت سوم<br />
<br />
<br />
- داری میری بی زحمت آشغال های منو هم بذار دم در.<br />
میترا کیسه زباله به دست سوار آژانس می شود و می رود اکباتان. تمام راه هم توی دلش به راننده کثافت و ماشین بوگندویش فحش می دهد. حال راننده آژانس هم تعریفی ندارد. پایش را گذاشته روی گاز تا زود تر از شر مسافر متعفن خلاص شود. توی آسانسور که میترا وسایلش را دست به دست می کند تا دگمه را فشار دهد میفهمد که یک کیسه اضافه است.<br />
<br />
حالا حکایت ما است. با هزار دغدغه جمع می کنیم و بار می زنیم و از هول و هراس جا نماندن از پرواز، عوضی کیسه های زباله مان را هم با خودمان می آوریم. طبق قوانین کشور میزبان همراه داشتن تخم گیاه و کشک تازه و سبزی سرخ شده برخلاف قانون است، اما هیچ مأموری کیسه زباله ما را چک نخواهد کرد. تعهدات کانادا تنها در جهت حفاظت از حریم کشاورزی و جلوگیری از انتقال آفاتی است که باعث انقراض حیوانات و گیاهان و ماهیها و سخت پوستان میشود. هیچ کس نگران انقراض فرهنگ و زوال تمدن آدمها نیست. مشام خودمان هم خیلی زود به بوی آشغالهای خودمان عادت می کند. اما تا ابد بخاطر بوی کیسه زباله مهاجران دیگر در عذاب خواهیم ماند.<br />
<br /></div>
<div dir="rtl" style="color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px; line-height: 19px; margin-bottom: 6px; margin-top: 6px; text-align: right;">
□</div>
<div dir="rtl" style="color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px; line-height: 19px; margin-bottom: 6px; margin-top: 6px; text-align: right;">
<div style="margin-bottom: 6px; margin-top: 6px;">
چهار تا اتوبوس پارک کرده کنار ساختمان. امروز قرار است کل مؤسسه را ببرند گردش علمی.<br />دیستلری دیستریکت و کارخانه آبجو سازیش با کمتر از دویست سال سابقه منطقه تاریخی تورونتو محسوب می شود. یعنی حدودا زمانی که ما به فصلهای آخر کتاب تاریخ رسیده بودیم، فصل اول کتاب تاریخ کانادا نوشته می شود. برای ما این بازدید مثل این است که مهاجر آمده باشد کشورمان و برای دیدن بنای تاریخی ببریمش كارگاه سوهان پزی مرحوم حاج حسين سوهانی و پسران در قم.</div>
<div style="margin-bottom: 6px; margin-top: 6px;">
آقا رحمان حدودا شصت ساله از شاگرد های تازه وارد مؤسسه است که با یک ضبط صوت مستطیل خیلی بزرگ وارد اتوبوس می شود و ساری ساری گویان ضبط را از لای بقیه رد می کند تا برسد ته اتوبوس. قبل از حرکت مسئولین همراه مسائل ایمنی نشستن در اتوبوس را طوری توضیح می دهند که انگار هواپیما در حال بلند شدن است. اینجا فرض را بر می گذارند که شاید یکی بین شما دیروز از قبایل بدوی گولا گولا آماده باشد. جوانب احتیاط را آنقدر رعایت می کنند که به طرف مقابل احساس مشنگ بودن دست می دهد. روی لیوان قهوه و جعبه پیتزا مینویسند داغ است. باید صبر کنید. پیتزا را با جعبه و نایلون توی فر نگذارید. حتی کم مانده بنویسند پیتزا را با جعبه نخورید.</div>
</div>
<div dir="rtl" style="color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px; line-height: 19px; margin-bottom: 6px; margin-top: 6px; text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px; line-height: 19px; margin-bottom: 6px; margin-top: 6px; text-align: right;">
هنوز راه نیفتاده ایم که هره کره ها به راه است. اتوبوس که وارد بزرگراه می شود آقا رحمان که از قرار دی جی سفر است دگمه پلی ضبط صوت را فشار می دهد و فریاد می کشد دست دست!<br />
از اون بالا کفتر میآیه. یک دانه دختر میآیه. از اون بالا کفتر میآیه. یک دانه دختر میآیه؛ سوت جیغ اووه اووه.<br />
آی دختر کابلی من یه ایرانی هستم به خاطر تو دختر کوله بارم رو بستم.<br />
<div style="text-align: right;">
شراره با کف و سوت توی راهروی اتوبوس مشغول سینه لرزاندن و قر دادن است. سمانه و آذر نیم خیز و بشکن زنان با اشاره دست و چشم ابرو دیگران را هم تهییج میکنند که بیایند وسط. چینی ها با قیافه بهت زده به هم نگاه می کنند. مسئولین مؤسسه و راننده با رنگ و روی مثل گچ التماس می کنند که صندلی های خود را ترک نکنید. اووه...اووه... صدا به صدا نمی رسد. شراره دستهایش را باز می کند موهای خود را توی هوا می چرخاند. یک عده خود را جمع کرده اند تا دست های شراره توی سرشان نخورد، با این حال وقتی از عقب خم می شود و خودش را تکان تکان می دهد موهایش به نوبت می خورد توی صورت آلبرت و جینا. موزیک در اوج است. راننده فریاد می کشد که توی اتوبان نمی تواند بزند بغل. اووه...اووه... فریاد که سهل است شک ندارم اگر با گلوله هم می زدندشان تا آخرین قطره خون می رقصیدند. من صورتم را فرو کرده ام توی شیشه پنجره. نادر به فارسی التماس می کند که بس کنند. آقا رحمان به خاطر سر و صدا ولوم ضبط را تا آخر باز می کند...</div>
نمی رسیم لعنتی!</div>
<div dir="rtl" style="color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px; line-height: 19px; margin-bottom: 6px; margin-top: 6px; text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px; line-height: 19px; margin-bottom: 6px; margin-top: 6px; text-align: right;">
توی کارخانه آبجو سازی راجع به رنگ و طعم آبجوهای مختلف و نحوه تولیدش توضیح میدهند؛ زرد رنگ پریده با طعم گس، طلایی و کمی شیرین، عسلی با کمی کارامل، تیره و تلخ... همه می چشند و سوال می کنند. تنها سوال ایرانی ها راجع به درصد الکل است. برای آنهایی که یک عمر الکل نود و هشت درصد طبی با دبه خورده اند این حرفها سوسول بازی است. با این اوصاف صد بار می روند ته صف تا دوباره اشانتیون بگیرند. شراره اما لب به الکل نمیزند. همزمان لپش را هم چنگ می زند که چرا آذر دارد امتحان می کند.</div>
<div dir="rtl" style="color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px; line-height: 19px; margin-bottom: 6px; margin-top: 6px; text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px; line-height: 19px; margin-bottom: 6px; margin-top: 6px; text-align: right;">
محله ی قدیمی بینظیری است. فکر به برگشتن با اوتوبوس کذایی دلم را آشوب می کند. به هیچ کس نگاه نمی کنم. حتی به آنهایی که حال مرا دارند. بخاطر کاری که نکرده ام شرمسارم. روی دویست سال تمدن قدم می زنم و به سایه ام که رفته رفته از خودم درازتر میشود نگاه می کنم. به هفت هزار سال توهم. </div>
<div dir="rtl" style="color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px; line-height: 19px; margin-bottom: 6px; text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px; line-height: 19px; margin-bottom: 6px; text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px; line-height: 19px; margin-bottom: 6px; text-align: right;">
ادامه دارد</div>
<div dir="rtl" style="color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px; line-height: 19px; margin-bottom: 6px; text-align: right;">
<br /></div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgw6JdiVmw28ruYFTFeZIUomR0_D1BJkMrGL79EV0JhA_JzB86CXKgzBxZSg7EUZulgUhPx1UXB4dnVVwtIqpS81pZqPZC3BkP59_G65JCu8SJZeKtLYikvd3Kvega1LnVTeray4D7uRw_4/s1600/head-in-sand.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgw6JdiVmw28ruYFTFeZIUomR0_D1BJkMrGL79EV0JhA_JzB86CXKgzBxZSg7EUZulgUhPx1UXB4dnVVwtIqpS81pZqPZC3BkP59_G65JCu8SJZeKtLYikvd3Kvega1LnVTeray4D7uRw_4/s1600/head-in-sand.jpg" height="182" width="320" /></a></div>
<div dir="rtl" style="color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px; line-height: 19px; margin-bottom: 6px; text-align: right;">
<br /></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/16495372635352223041noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-5262509009682692461.post-29704935898458879932015-01-18T21:19:00.001-08:002015-01-19T11:19:15.573-08:00<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<div style="color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px; line-height: 19px; margin-bottom: 6px;">
<div style="margin-bottom: 6px;">
شترمرغ مهاجر<br />قسمت دوم </div>
<div style="margin-bottom: 6px;">
<br /></div>
<div style="margin-bottom: 6px; margin-top: 6px;">
توی اتوبوس آقای محترم ایرانی به خواهرم و شوهرش که تازه واردند کلی سفارش کرده است که دور کلاس زبان را خط بکشند. گفته که این کلاسها محل شر است؛ آدم را شستشوی مغزی می دهند. به شوهر خواهرم می گوید همین که پای زنت به کلاس زبان باز شود، زنها دوره اش می کنند و تا تو را از چشمش نیاندازند ول نمی کنند. این خط و این نشان! این بلایی است که سر خود من آماده. زنم را جلوی چشمم از چنگم در آوردند.<br />می خندیم به ماجرا. به خواهرم می گویم بی راه هم نگفته؛ خود من از صدقه سر این کلاسها افتادم به ماست و پنیر زدن. پنیر نشد که نشد ولی کم مانده بود ماست بندی راه بندازم آنروزها.<br />سه چهار روز بعد عکس آقای محترم توی مجله است. زنش را جلوی دو دخترش کشته است. از قرار وقتی پلیس رسیده به پلیس هم حمله کرده و پلیس هم او را کشته است.</div>
<div style="margin-bottom: 6px; margin-top: 6px;">
<br />□<br />بدون شک ایرانی ها متنوع ترین نژاد روی زمینند. با شروع ماه رمضان فصل جدیدی از پرسش و پاسخ بین شاگردهای غیر ایرانی و ایرانی باز می شود. </div>
<div style="margin-bottom: 6px; margin-top: 6px;">
ثریا از امروز یک روسری کیپ سرش کرده و دیگر با هر حرفی غش و ریسه نمیرود از خنده. تیشرت های یقه باز سمانه که حواس معلم را به کلی پرت کرده بود جایش را داده به پیرهن مدل مردانه. پوران کلاه گیس سرش گذاشته. یک کلاه گیس بلوند که به مراتب از موهای خودش قشنگ تر است. روسری ویدا آنقدر شل است که اگر تهران بود حتما از گشت ارشاد تذکر می گرفت، ولی برای کانادا همین هم از سر خدا زیاد است. هم روزه بگیری، هم نماز بخوانی، هم روسری سر کنی، هم یک ماه سگت را بدهی دوستت نگهدارد. چه خبر است!<br />جنیفر هم از من همین را می پرسد:"چه خبر است ؟!" میگویم از خودشان بپرس.<br />زبان انگلیسی ثریا هنوز آنقدر راه نیفتاده که از معنویت و تقرب به درگاه خدا بگوید. میگوید این ماه ما ایرانی ها اجازه نداریم تا وقتی هوا روشن است غذا بخوریم. حالا من و رزیتا و رویا هم باید برای غذا خوردمان به چینی ها جواب پس بدهیم. به انگلیسی می گوییم این یعنی تظاهر به روزه خواری . درواقع نمی خوریم ادای خوردن در میاوریم.<br />دو هفته بعد باز باید به چینی ها توضیح داد که چرا ثریا روسری اش را برداشته و نهار آورده، ولی پوران هنوز کلاه گیس دارد. میگوییم احتمالا پوران یائسه است. ثریا هم یک هفته از دین مرخصی گرفته. دوباره سرش می کند. </div>
<div style="margin-bottom: 6px; margin-top: 6px;">
اولین چیزی که در این کلاسها معلم ها به تازه واردین یاد می دهند این است که سوال اضافه راجع به دین و رسم و آیین یکدیگر نپرسید. با این وجود نژاد آریائی آنقدر از خودش جنگولک بازی در می آورد که همه روی خط قرمز پا می گذراند و تا ته قضیه را در نیاورند ول نمی کنند. ربط سگ و روسری و پریود و غذا نخوردن را هیچکس نمی فهمد. می گویند ما خیال می کردیم شما فقط خوک نمی خورید! فرخنده خانم ابروها را در هم می کند و می گوید ابدا!! صدای نادر و آقا مهدی بلند می شود که کی گفته؟! میخوریم. با عرق هم میخوریم!<br />اسم عرق که وسط میاید جو کلاس عوض میشود و همه با هم رفیق می شوند و قرار می گذارند با هم بروند آبجو خوری. فرخنده خانم پشت چشم نازک می کند و نشان می دهد حالش از این همه لش بازی بهم خورده است. </div>
<div style="margin-bottom: 6px; margin-top: 6px;">
معلم چینی مثل ربات وارد میشود و بزرگ روی تخته مبحث درس امروز را می نویسد:<br />"مردن در کانادا"</div>
<div style="margin-bottom: 6px; margin-top: 6px;">
مستی آبجوی نخورده از سر کلاس می پرد و همه صاف می نشینند. مسن تر ها جا می خورند. توران خانم لبش را گاز میگیرد و یواش می گوید "بی شعورر". برعکس ثریا به نظر مشتاق است. کلی سوال دارد و توضیح می دهد که کل فامیلشان به شکل ارثی قبل از چهل سالگی مرده اند و خودش سی و نه ساله است.<br />استرس مرگ غریب الوقوع ثریا به کلاس سرایت می کند و مردن خودمان یادمان می رود.<br />ژودیت یهودی است . با دیدن لیست طویل مخارج کفن و دفن از کوره در میرود و کم مانده با معلم کتک کاری راه بیاندازد. می گوید من خانه می خرم و وصیت می کنم همان جا توی حیاط دفنم کنند.</div>
<div style="margin-bottom: 6px; margin-top: 6px;">
- دولت فکر این را هم کرده است. خاک حیاط تا عمق نیم متر متعلق به شماست. زیر آن نیم متر مال دولت است.<br />- غلط کرده. به بچه هایم می گویند صدایش را در نیاورند.<br />- نمی شود. به بچه بگو ببرندت قسمت های شمالی تر کشور. آنجا تقریبا قبر مجانی است. بی کس و کارها را دولت می برد آنجا.<br />- من بی کس و کار نیستم. بچه ها نمیتوانند اینهمه راه بکوبند بیایند سر خاک... </div>
<div style="margin-bottom: 6px; margin-top: 6px;">
زنگ نهار میخورد<br />تقریبا همه ملیت ها روزه اند. کسی دل و دماغ غذا گرم کردن ندارد.<br />کم فکر و خیال داشتیم حالا جنازه هایمان هم مانده روی دستمان.</div>
<div style="margin-bottom: 6px; margin-top: 6px;">
<br /></div>
<div style="margin-bottom: 6px; margin-top: 6px;">
</div>
<div style="display: inline; margin-top: 6px;">
ادامه دارد</div>
</div>
</div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<br /></div>
<div>
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEg25wCwP79z-aJ4JoPmeE9WmW8aqKtoEbG0kutuFhmMs08pGQ0rAlDFsR6kY-XcZSRizPfHDNnCeoELfsBoufhLccBFf52jmzD72SKGTZ2e7xqzOHB3Yx_HyLaiLJO6CBlEmbxSdv3pI8K-/s1600/2mmbfo1.jpg" imageanchor="1" style="clear: right; float: right; margin-bottom: 1em; margin-left: 1em;"><img border="0" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEg25wCwP79z-aJ4JoPmeE9WmW8aqKtoEbG0kutuFhmMs08pGQ0rAlDFsR6kY-XcZSRizPfHDNnCeoELfsBoufhLccBFf52jmzD72SKGTZ2e7xqzOHB3Yx_HyLaiLJO6CBlEmbxSdv3pI8K-/s1600/2mmbfo1.jpg" height="115" width="320" /></a></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/16495372635352223041noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-5262509009682692461.post-90037447860283940272015-01-17T01:30:00.007-08:002015-01-22T06:35:21.355-08:00<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="_5wj- _5pbx userContent" data-ft="{"tn":"K"}" dir="rtl" style="color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px; line-height: 1.38; overflow: hidden; text-align: right;">
<div style="margin-bottom: 6px;">
<div style="margin-bottom: 6px;">
<div style="margin-bottom: 6px;">
شترمرغ مهاجر</div>
<div style="margin-bottom: 6px; margin-top: 6px;">
قسمت اول </div>
<div style="margin-bottom: 6px; margin-top: 6px;">
<br /></div>
<div style="margin-bottom: 6px; margin-top: 6px;">
اولین چیزی که به عنوان مهاجر توی ذوقم خورد رنگ نوشابه کانادا درای بود. این نوشابه رنگ پریده هیچ ربطی به آن نارنجی خوشرنگی نداشت که از بچگی به اسم کانادا می شناختیم. انگار یک لیتر آب بسته باشند به خیک یک نصف شیشه کانادا درای. مزه اش هم چنگی به دل نمیزد. همانجا حدس زدم که مشت نمونه خروار است. گفتم خوش اومدی! همین نشانه را بگیر و برو ... </div>
<div style="margin-bottom: 6px; margin-top: 6px;">
<br />□<br />زبان یاد گرفتن برای من یعنی توانایی شوخی کردن با آدمها. تا جایی که هنوز بلد نباشم سر به سر کسی بگذارم در مملکت جدید لال و گنگم. اولین قدم کلاس زبان مجانی است که دولت برای تازه واردین بر پا کرده است. </div>
<div style="margin-bottom: 6px; margin-top: 6px;">
با یک نگاه سرسری به کل کلاس می نشینم میز سوم کنار یک خانم حامله پا به ماه چینی. آنقدر شکمش بزرگ است که هر لحظه ممکن است بچه به دنیا بیاید و فکر میکنم باید گوش بزنگ باشم. نصف کلاس بدون شک ایرانی و نصف کلاس چینی است. هنوز چینی و کره ای و ژاپنی را از هم تشخیص نمی دهم. حتی نمی دانم که یک ژاپنی باید عقلش را از دست داده باشد تا ژاپن را ول کند بیاید کانادا. چهار پنج نفر باقی مانده هم روس و افغان و عربند.</div>
<div style="margin-bottom: 6px; margin-top: 6px;">
معلممان چینی است. یک مرد نسبتا ریزه که سیر تا پیاز زندگیش را تا آخر ترم تعریف میکند؛ مادرش با جمع کردن زباله زندگیشان را گذرانده است و تمام بچگی برنج خالی خورده اند و گاهی وقتها برای تنوع گوشماهی را زده اند توی سوس سویا و مکیده اند. تنها یک روز در زندگی اسباب بازی داشته است. یک ماهی پلاستیکی که از خواهر و برادر بزرگتر به او میرسد و همان روز اول شکم ماهی را با چاقو پاره می کند. در جوانی از دانشگاه آکسفورد بورس تحصیلی می گیرد و نهایت واکنش پدرش این بوده که سرش را دو سانت بیاورد جلو و پلک بزند و بگوید "هووم!"</div>
<div style="margin-bottom: 6px; margin-top: 6px;">
جلسه اول همه مثل آدم ساکت و مؤدبند. به دو روز نمی کشد که معلم هر پنج دقیقه یکبار به خرس های گنده باید تذکر سکوت دهد. با اینکه اجازه نداریم از دیکشنری استفاده کنیم دیکشنری آذر زیر جا میز همیشه باز است. یواش میپرسم "میتونم یه دقیقه دیکشنری رو قرض بگیرم؟" آذر میگوید "هیس؛ این مفاتیحه. یواشکی می خونم".<br />فرخنده خانم حدودا پنجاه ساله است. میز اول مینشیند. کارش این است که ده دقیقه با دقت گوش کند و بعد سرش را بچرخاند به سمت ما و با حرکت دستها و اخم و صدای یواش بپرسد "ایی چی میگه !؟" ثریا معمولا از میز بغل نقش مترجم را بازی می کند و درس را غلط غلوت به فارسی توضیح می دهد. سمانه با چشم و ابرو و لب و لوچه، مراتب ناراحتی خودش از این بی فرهنگی را به کل کلاس اعلام می کند و معلم با کچ دو بار میکوبد روی تخته. </div>
<div style="margin-bottom: 6px; margin-top: 6px;">
همان روز اول در اولین زنگ نهار تعدادی از ایرانی های کلاس از بوی غذای ملیت های دیگر به تنگ میایند و می نشیند زبان هایشان را روی هم می گذارند و شکایت نامه ای علیه چینی ها و ذائقه شان به دفتر موسسه می فرستند. یک نفر هم اضافه می کند که آروغ زدن فلان آقا را هم حتما بنویسید. به یک روز نمی کشد که به شکایتشان رسیدگی می شود؛ مدیر موسسه با قدم های بلند وارد کلاس می شود و خطابه ای محکم در باب مهاجرت به کشور هزار ملیتی کانادا را می کوبد توی سر همه. تاکید هم میکند که بار آخرتان باشد از این مزخرفات بنویسید. چینی ها با تعجب این طرف آنطرف را نگاه می کنند و نامه نویس ها با ایش و اوشی زیر لب حساب کار دستشان میاید.</div>
<div style="margin-bottom: 6px; margin-top: 6px;">
اولین چیزی که ایرانی ها را متمایز می کند بی دلیل فریاد زدنشان است. زنگ های تفریح صدا به صدا نمی رسد. با صدای بلند شماره نازی خانوم برای بند و ابرو بین تازه وارد ها رد و بدل می شود و دستور درست کردن ماست و پنیر در خانه بین خانه دارها. یک عده هم هر روز به خاطر افتخارات به فنا رفته ای که در کشورشان کسب کرده بودند آه می کشند و مرددند به ماندن. اغلب ریاست پروژه های عظیم را بخاطر این خراب شده رها کرده اند و آماده اند اینجا. همه با هم فریاد می کشند و گوش کردن طرف مقابل کمترین اهمیتی ندارد. با موبایل عکس محل سکونت و باقالی پلو دیشب را به هم نشان می دهند.<br />برای نادر که در تیم هورتون شب کار است این داد و قال ها حکم لالایی را دارد و همه زنگ تفریح عمیقا خواب است. آرتور میز آخر نشسته و ساکت است. میانسال است با مو و ریش نارنجی. بعدها کاشف به عمل می آید که یک نقاش بسیار مشهور روس است. دقیقا مثل اینکه ونگوگ ساکت نشسته باشد ته کلاس و به قارقار کلاغ ها گوش کند و برای تابلوی بعدیش ایده بگیرد. </div>
<div style="margin-bottom: 6px; margin-top: 6px;">
آب و تاب دستور العمل ثریا از در تولید پنیرهای خانگی توجه مرا جلب میکند؛ "شیر که جوش آمد، چند قطره سرکه می ریزی وسط قابلمه شیر. جلوی چشمت شیر می چسبد به هم و می شود یک قالب پنیر قلمبه میاید بالا وسط قابلمه."<br />نمیتوانم صبر کنم تا برسم به خانه و مراسم قلمبه شدن شیر را تماشا کنم. از ترس اینکه شیر کافی نداشته باشیم سر راه یک بسته شیر اضافه هم می خرم. خانه نرسیده شیر روی گاز است و من با شیشه سرکه آماده شعبده بازی. چند قطره میریزم. هیچ اتفاقی نمیفتد. بیشتر می ریزم شیر پر از شکاف می شود ولی از قالب قلمبه پنیر خبری نیست دست آخر سر مجبور می شوم کل سرکه را خالی کنم توی شیر. شیر تبدیل به یک مایع زرد شفاف شده که لکه های سفید کوچک توی آن قل قل میکنند که رضا در را باز میکند:</div>
<div style="margin-bottom: 6px; margin-top: 6px;">
- سلام! این بوی گند چیه تو راهرو پیچیده !؟<br />- ئه، سلام، توئی؟ چیزه، دارم پنیر درست می کنم...<br />- برای چی؟ مگه تو مغازه نمیفروشن!؟</div>
<div style="margin-bottom: 6px; margin-top: 6px;">
<br /></div>
<div style="display: inline; margin-top: 6px;">
ادامه دارد</div>
</div>
</div>
</div>
<div class="_5wj- _5pbx userContent" data-ft="{"tn":"K"}" dir="rtl" style="color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px; line-height: 1.38; overflow: hidden; text-align: right;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgJ3VzCXHaiuCVwDvexmQS8daRm3GrAt39MWlYW3UztQkLWhzr0xOcOWvtr4B-BwKO2tQesOp8w2dGjNjb2LHcpMjKt3Y7g_8nlT0uRiP4nKeS_YIfwvE9_MFP_MpXPTT3Y3rlU8Up298D7/s1600/%DA%A9%D8%A7%D9%86%D8%A7%D8%AF%D8%A7%D8%AF%D8%B1%D8%A7%DB%8C+1.jpg" imageanchor="1" style="clear: left; float: left; margin-bottom: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgJ3VzCXHaiuCVwDvexmQS8daRm3GrAt39MWlYW3UztQkLWhzr0xOcOWvtr4B-BwKO2tQesOp8w2dGjNjb2LHcpMjKt3Y7g_8nlT0uRiP4nKeS_YIfwvE9_MFP_MpXPTT3Y3rlU8Up298D7/s1600/%DA%A9%D8%A7%D9%86%D8%A7%D8%AF%D8%A7%D8%AF%D8%B1%D8%A7%DB%8C+1.jpg" height="137" width="320" /></a><br />
<div style="display: inline; margin-top: 6px;">
<br /></div>
</div>
<div class="_5wj- _5pbx userContent" data-ft="{"tn":"K"}" dir="rtl" style="color: #141823; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px; line-height: 1.38; overflow: hidden; text-align: right;">
<div style="display: inline; margin-top: 6px;">
<br /></div>
</div>
<div style="color: #141823; font-family: Helvetica, Arial, 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 12px; line-height: 15px;">
</div>
<div style="color: #141823; font-family: Helvetica, Arial, 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 12px; line-height: 15px;">
<form action="https://www.facebook.com/ajax/ufi/modify.php" class="live_10152915574045935_316526391751760 commentable_item autoexpand_mode" data-ft="{"tn":"]"}" data-live="{"seq":0}" id="u_0_w" method="post" rel="async" style="margin: 0px; padding: 0px;">
<div class="_5pcp _5vsi" style="color: #9197a3; margin-top: 10px;">
<br /></div>
</form>
</div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/16495372635352223041noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5262509009682692461.post-86439478322067154282014-12-21T09:40:00.002-08:002014-12-21T09:44:28.965-08:00<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
شب یلدا بود که فهمیدم تو در راهی. <br />
نفسم را حبس کرده بودم تا دستم نلرزد و جرات کنم کتاب را باز کنم: </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
با من راه نشین باده مستانه زدند</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
آسمان بار امانت نتوانست کشید</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
قرعه کار به نام من دیوانه زدند...</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
هیچکداممان نتوانستیم نه ماه تمام صبر کنیم تا قرعه کار را سر وقت به ناممان بزنند. به هشت ماه نکشید که طاقتمان تمام شد برای دیدن و بغل کردن و بوئیدن هم. حالا هفت یلدا از آن یلدا می گذرد و من راه نشین هر روز بی طاقت ترم برای آن آتشی که شش سال است به خرمنم می زنی، به خرمن من دیوانه ای که رقص کنان ساغر شکرانه می زنم. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
متینکم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEi4RtVThS3ChpIjSYVZ9tPKhiy42KvvKg2BuvkOkVOHSnwgX1lre66AOLh6KGnprO5lG7tnJi8a1jvM7yHRXps17f7ExcJGL002Dr-iyEQAZDAirYxWizQEFtg6CVKPXpbEiTRuauzNSInx/s1600/1085170_10151776398515935_1381784847_o.jpg" imageanchor="1" style="clear: right; float: right; margin-bottom: 1em; margin-left: 1em;"><img border="0" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEi4RtVThS3ChpIjSYVZ9tPKhiy42KvvKg2BuvkOkVOHSnwgX1lre66AOLh6KGnprO5lG7tnJi8a1jvM7yHRXps17f7ExcJGL002Dr-iyEQAZDAirYxWizQEFtg6CVKPXpbEiTRuauzNSInx/s1600/1085170_10151776398515935_1381784847_o.jpg" height="213" width="320" /></a></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/16495372635352223041noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5262509009682692461.post-8153665399667075582014-12-08T14:54:00.004-08:002014-12-09T08:22:53.672-08:00<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<strong>قهرمانی ما انفجار خنده بود</strong><br />
<br />
کلاس سوم دبیرستان چند روز بعد از یک سری مسابقه بی اهمیت بدو بدو و بپر بپر زنگ ورزش، آمدند سراغم که انتخاب شده ای برای مسابقات منطقه در رشته "آمادگی جسمانی". <br />
بعد از مسابقات منطقه، انتخاب شدم برای مسابقه استان. مسابقه استان هم چند ماه بعد انجام شد و من شوخی شوخی شدم نفر اول استان و یک مدال آب-طلا انداختند گردنم و کلی تقدیر نامه و حکم قهرمانی از طرف وزیر آموزش پرورش و سازمان تربیت بدنی و چند جای دیگه دادند دستم. تا قبل از این داستانها روحم هم خبر نداشت از اینکه جفت پا بدون دورخیز میتوانم دو متر و سی و هشت سانت بپرم یا با زانوی صاف میتوانم کف دستم را مثل آب خوردن بچسبانم کف زمین و اینکه هر چی بدوم باز نفسم بند نمیاید. از همه بدتر این بود که بعد از اینهمه افتخار آفرینی ظاهرا ما چون خانواده قهرمان پروری نبودیم و در کل هر حرکت من فرار از درس و مدرسه تلقی میشد، هیچ کس قضیه را جدی نگرفت. حتی خودم هم مفتخر به نظر نمی رسیدم. پدرم مدال را سبک سنگین کرد و گفت طلا که نیست فقط طلایه. مادرم هم هی تقدیر نامه های جاگیر را از روی این میز می گذاشت توی آن یکی کشو و یا زیر آن کمد تا یک جای درست حسابی برایشان پیدا شود.<br />
<br />
در این میان نامه رسید که چه نشسته ای که باید آماده شوی برای مسابقات کشوری. لیست جلسات تمرین را برایم فرستاده بودند و زمان اردوی آماده سازی برای مسابقه نهایی. نامه که را که باز کردم فهمیدم که تابستانم به فنا رفته است. دلشوره گرفته بودم که نکند کار همینجور که پیش میرود بالا بگیرد و بکشد به المپیک. <br />
به پیر، به پیغمبر، من نه ورزشکار بودم، نه ورزشکارها را دوست داشتم. <br />
<br />
آن تابستان کذایی به ضرب دگنک میرفتم تمرین و هر وقت به بر و بچه های فامیل توضیح میدادم که چون تمرین دارم فلان جا نمیتوانم بیایم یا فلان هفته شمال نمیشود برویم؛ غش و ریسه شان به راه می افتاد و اسم رشته ورزشی را که میاوردم غلت میزدند روی زمین: که فقط مانده بود توی مردنی دو پاره استخوان بشوی نماینده آمادگی جسمانی مملکت! باشگاه عنکبوتیان تمرین میکنی؟ تو رده مگس وزن؟!<br />
<br />
هفته مسابقه رسید و من سر و تهم را میزدند توی باجه تلفن اردوگاه بودم تا خیالم راحت شود که قادرم با خارج از آن زندان در ارتباط بمانم. به همه تیم های ورزشی خوش میگذشت. از هره کره شان توی خوابگاه پیدا بود بود و من فلک زده تنها طبقه دوم تخت مینشستم و حیرت زده مرور میکردم دقیقا چه شد که کار به اینجا کشید. برای انگیزه دادن به خودم برای دوی سرعت باید خیال میکردم خرس دنبالم کرده است و برای پرش یک باتلاق فرضی در ذهنم میساختم و خودم را قورباغه تصور میکردم. خلاصه به هر مشقتی بود تیم آمادگی جسمانی تهران با افتخار آفرینی من و چند ورزشکار واقعی سوم شد و مدال برنز اصل با بند پرچم ایران انداختند گردنمان.<br />
<br />
همان روز کفش ورزشی ها را جفت کردم و ورزش را هم بوسیدم گذاشتم کنار و خیال همه راحت شد که این مسخره بازی جدید هم به پایان رسید. شنیدم عکسمان را هم توی مجله دنیای ورزش چاپ کردند و من حتی یادم رفت مجله را بخرم تا لااقل مادرم بگذاردش کنار حکم های قهرمانی ام زیر فرش! اولین باری که ایران رفتم دو تا مدالم را ته سبد اسباب بازی های بچه خواهرم پیدا کردم. مدل طلا حتی آب طلا هم نبود. سبز و سیاه شده بود. مدال برنز اما همچنان برنزه بود و از ریخت نیفتاده بود. <br />
<br />
□<br />
حالا دو هفته است که دوباره ورزش میکنم. رفتم باشگاه اسم نوشتم. مربی کلی تست گرفت و گفت بدنت خیال میکند پنجاه ساله است. توی دلم گفتم گه میخورد! پرسید هیچ ورزش میکنی؟ یادم افتاد قهرمان کشور بودم یک سال. پرسید چی تو را آورد اینجا. نمیدانم چه شد که زرتی اشکهایم آمد پایین. گفتم حالم خوب نیست. شنیدم ورزش حال آدم را خوب میکند. دستمال کاغذی را گرفت جلویم و گفت من چند جلسه مجانی با تو کار خواهم کرد. یک ساک ورزشی قرمز هم جایزه داد. گفت اسمت را نوشتم؛ هیجان زده ای؟ گفتم نه. هیچ وقت فکر هم نمیکردم پایم را بگذارم توی یک مکان پر از آهن و پلاستیک و عضله. گفت از اینجا خوشت خواهد آمد.<br />
<br />
خلاصه صبح ها با ساک ورزشی و کفش کتانی و کلاه بافتنی شبیه سربازهای جامانده توی ترمینال با بدن کوفته ای که به ضرب "یس یو کن - یس یو کن های مربی همه جایش درد میکند مثل خرچنگ از پله های باشگاه پایین میروم و تلقین میکنم که این از لای این کوفتگی ها و کلاغ پر رفتن ها، سرتونینی است که دارد ترشح میشود و همین روزهاست که سوپر مدل وار، نیشم تا بنا گوشم باز شود.<br />
<br />
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjGAld5Je91o3p73gpmi1cuezCYv9o2fjB2WrMOBvEjFcfW9_v8xN8okcK9ovmMinXzZdTaWbtThq12cYoqp6ArW0k7S9TMjExzjQ1mIwxnSOIPFP4JJ3l9W1hl9ORHzolFY8Z116Q3n77K/s1600/mR5yEc8t_MEYlG2LDub1NgA.jpg" imageanchor="1" style="clear: left; float: left; margin-bottom: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjGAld5Je91o3p73gpmi1cuezCYv9o2fjB2WrMOBvEjFcfW9_v8xN8okcK9ovmMinXzZdTaWbtThq12cYoqp6ArW0k7S9TMjExzjQ1mIwxnSOIPFP4JJ3l9W1hl9ORHzolFY8Z116Q3n77K/s1600/mR5yEc8t_MEYlG2LDub1NgA.jpg" /></a></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/16495372635352223041noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5262509009682692461.post-35631710795770274302014-11-11T09:35:00.002-08:002014-11-12T10:38:08.049-08:00<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
<span dir="rtl"><span class="userContent"><span dir="rtl">دو سال است که بالای مانیتورم یک دگمه اینستال شده که مستقیم وصل میشود به تکنسین های کامپیوتر در دهلی. دگمه "لایو هلپ". تنها بدی ماجرا این است که تمام مدت باید بنشینی روبروی مانیتور و طرف دائم چک می کند که سر جایت باشی و معمولا مادامی که کامپیوتر را زیر و رو میکند از هر دری حرف میزند و سوال می کند. اغلب از زمانت و مکانت و آب و هوا سوال می کند و مثل اکثر فیلمهای هندی بلافاصله کات می کند روی بچه گی ات. که از کجا آمدی و تا چند سالگی مملکت خودت بودی. همیشه هم خودش پیش پیش حدس میزند <span class="text_exposed_show">که ایرانی هستی چون از اسمت اینطور به نظر میرسد. من هم در جواب های کوتاه تعریف و تمجید از ایران یا کانادا دو نقطه و پرانتز میگذارم یعنی لبخند. <br />کامپیوترم کند شده و دگمه را فشار میدهم. مثلا وصل میشود به راج کاپور و میپرسد چه کمکی از دست من ساخته است. <br />طبق اصول کارشان تنها برای هر اقدامی روی کامپیوتر از آدم رضایت نامه می گیرند. گپ و سوال هایشان از هیچ اجازه و اصول خاصی تبعیت نمیکند. من هم مشکلی ندارم. میدانم این قرتی بازیها مال اینجا است.<br />همینطور که کامپیوترم اسکن میشود می گوید هند کشور زیبایی است.<br />میگویم همینطور است. یک سرزمین معنوی است. <br />میگوید ما خیلی ایرانی زرتشتی داریم اینجا. بسیار هم مردم خوب و موفقی هستند.<br />لبخند میفرستم.<br />میپرسد زرتشتی هستی ؟<br /> میگویم نه.<br />میگوید اوکی پس شیعه ای<br /> یک آن احساس میکنم دور تا دور کمرم مواد منفجره بسته شده برای عملیات انتحاری.<br />سریع میگویم نه <br /> معذرت میخواهد.<br />باز حالم بد میشود که پس چرا وقتی گفتم زرتشتی نیستم معذرت نخواست. اصلا نمیفهمم بالاخره چه مرگم است در نهایت! اسکن کامپیوتر هم که تمام نمیشود.<br />تایپ میکند زنها در ایران میتوانند رانندگی کنند؟<br /> بهم بر می خورد: میگویم معلوم است! بلافاصله توی دلم به خودم میگویم البته ممکن است همانجا رویشان اسید بریزند.</span><br />فکرم را میخواند: اصولا وضعیت دموکراسی چطور است در ایران؟ ما که سر در نمی آوریم. دخترها به نظر خیلی غربی لباس میپوشند. آزادند؟<br />میگویم نخیر! این خبرها نیست. اینها ظاهر قضیه است.<br />اصلا نمیفهمم در کدام جبهه ام بلاخره. مردک راج کاپور مثل دکتر انگشتش را گذاشته روی قسمت هایی از هویتم که درد میکند و هی فشار میدهد.<br />میگوید چرا از همسایه هایتان یاد نمیگیرید که اعتراض کنید؛ از مصر مثلا؟<br />قیافه ی ندا آقا سلطان با خونی که از دماغ و دهانش میزند بیرون میاید جلوی چشمم.<br />دلم میخواهد تایپ کنم ببخشید شما راستی معمولا فقط دسته جمعی تجاوز میکنید یا تکی هم کارتان راه میافتد؟!</span></span></span></div>
<div style="text-align: right;">
<span dir="rtl"><span class="userContent"><span dir="rtl">میگوید ویروسش را پاک کردم. برو سرعتش را چک کن.<br />قطع میکنم و فوتوشاپم باز نمیشود. در واقع هیچ کدام از نود هزار فایلم باز نمیشود. روی هر کدام که کلیک میکنم مینویسد این فایلها تخریب شده است. از دیروز هفت هشت بار دیگر به آمیتا باچان و شاهرخ خان و امیر خان و کلی تکنسین دیگر وصل شدم و بیست و چهار ساعت است که خشمگین نشسته ام روبروی مانیتور و مرد میخواهم سوال اضافی بپرسد. .</span></span></span></div>
<div style="text-align: right;">
<span dir="rtl"><span class="userContent"><span dir="rtl">هنوز هیچ کس نتوانسته کاری کند. <br />فقط من میدانم و دگمه "لایو هلپ" زندگی اگر عاقبت این ماجرا فیلم هندی وار ختم به خیر نشود.</span></span></span></div>
<div style="text-align: right;">
</div>
<div style="text-align: right;">
</div>
<table align="center" cellpadding="0" cellspacing="0" class="tr-caption-container" style="float: right; margin-left: 1em; text-align: right;"><tbody>
<tr><td style="text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjzZiZ3dgCPT4s14frJivEkD9kgtFEwEI2RYyxubL_NE1uJ6mJdVzsOA5KvbPLEEroVd51lJeDv5jiFzVsfhMC4EdteGsDBi8QHux7s9dnU0-K6G5N_I1noFMsUyKT4UXANbqJl-3bs3omN/s1600/how_do_you_define_spirituality.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: auto; margin-right: auto;"><img border="0" height="255" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjzZiZ3dgCPT4s14frJivEkD9kgtFEwEI2RYyxubL_NE1uJ6mJdVzsOA5KvbPLEEroVd51lJeDv5jiFzVsfhMC4EdteGsDBi8QHux7s9dnU0-K6G5N_I1noFMsUyKT4UXANbqJl-3bs3omN/s320/how_do_you_define_spirituality.jpg" width="320" /></a></td></tr>
<tr><td class="tr-caption" style="text-align: center;">Add caption</td></tr>
</tbody></table>
<div style="text-align: right;">
</div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/16495372635352223041noreply@blogger.com3