Friday, November 23, 2012


هی این زندگی میخواهد شوخی شوخی پوست آدم را بکند، هی آدمی که منم، آغوشش را برایش بازتر می کند.
انگار میخواهد به زور یک شاعری، چیزی از توی آدم بیرون بکشد. از آن شاعرهایی که هیچکس از حرفهایشان سر در نمی آورد. گاهی من هم سر به سرش می گذارم یک چیزهایی برایش می نویسم که دلش خنک شود.

گاهی هم اصلا شوخی ندارم .

مثل همین الان
که روبروی هم، چشم در چشم هم ایستاده ایم.
خیلی جدی .
و بازیمان تنها یک شرط دارد :
هر کس خنده اش بگیرد بازی را باخته است

من بغضم میترکد

Sunday, November 18, 2012

گاهی انتخاب چندانی نداریم؛ پس میتوانیم شیر یا خط بیاندازیم:
- بی قید و بی خیال بودن
- غمگین بودن

مجبور نیستیم قاعده ی بازی را رعایت کنیم.
بی قیدی را بر می گزینیم

اکنون میتوانیم نفسهای عمیق بکشیم
از " آنچه حقیقت است " مانند حرفهای بی اهمیت سخن بگوییم
و با صدای بلند بخندیم

Saturday, November 17, 2012

 
 

من اینجا ایـــســتــاده ام
و نگاه میکنم
به تو
که آنجا زیر باران ایستاده ای
و چقدر باران به تو می آید...


تو زیباترین اتفاق این لحظه ای
اتفاقی که در این لحظه هیچ چیز مثل آن نیست

به تو نگاه میکنم
به تو که تغییر کرده ای
باران زده شده ای
و باران به تمام تغییرات این فصل زندگی ما می آید...

من هم دارم تغییر میکنم
آنقدر که دیگر نه دیروز را به خاطر می آورم, نه فردا را
آنقدر که فرقی نمیکند
این باران ابرهای آنسو باشد
یا باران چشمهای این سو



به تو نگاه میکنم
و زمان گمشده را با نگاه تو تنظیم میکنم
 

Wednesday, November 7, 2012

 
چیزی نیست.
ماه است و شب است و سایه های مشوش روی دیوار،
که تنها از دریغ دستی روی شانه های لرزان حکایت می کند.