Thursday, January 31, 2013

خودم را در آینه برانداز میکنم، ادای آدم بزرگها را در می آورم و خنده ام می گیرد.
انگار نه انگار که در قاب چهل سالگی ایستاده ام.

هنوز هم نمیتوانم از وسوسه ی لگدکوب کردن برف سفید تازه و راه رفتن روی لبه ی جدول و نقاشی روی بخار شیشه ی ماشین چشم بپوشم.
انگار روحم را جایی، در حیاط کودکستان، جا گذاشته ام. ...

سرشارم! از قصه های ناب بی سر و ته...
"دایره ی قسمت"، ذهن ماجراجو و دیوانگی های مادرزادی ام رخصت ندادند تا روزمرگی را تجربه کنم و از این بابت به خود می بالم.

- همه چیز به وفور داشته ام:
از "جام می" گرفته تا "خون دل".
و به جز "وقت" که سالهاست نداشته ام...

و حالا تنها چند روز مانده است تا فتح آخرین خاکریز جوانی و قدم گذاشتن به سرزمین ناشناخته ی میانسالی.

نوک پنجه نوک پنجه به خود چهل ساله ام نزدیک می شوم و از پشت چشمانش را می گیرم.
خود چهل ساله ام دستانم را لمس میکند و مرا می شناسد.
او به من لبخند می زند.
من به او چشمک می زنم!

به قول شاملوی بزرگ "رقصان می گذرم از آسنانه ی ِ اجبار
شادمانه و شاکر"

Wednesday, January 30, 2013

 
دوقلو یک واژه ترکی به معنای همزاد یا دوپهلوست که قطعا مورد ما دو تا، دوپهلو بیشتر صدق میکند.
ما حتی شبیه نبودیم، تو همیشه منطقی تر، درسخوان تر و عاقل تر بودی.
وقتی پنج ساله بودیم، نمیدانی در دلم چه فخری به تو میفروختم وقتی بدون کمک کتاب میخواندم و تو تازه با فتحه و ضمه و کسره های مامان روی کتابت به صفحه ی دوم رسیده بودی ... نمیدانستم که تا بیشتر گندش در نیامده باید همانجا در اوجم خداحافظی میکردم!... پیشبینی نکرده بودم که سالهای آتی تا چه حد کارم گیر تو خواهد بود.
تو در دبیرستان سوالهای نغز میپرسیدی و من از زیر مقنعه گوشهایم را میگرفتم تا مغزم را از این خُزَعبلات در امان بدارم.
غافل از کابوس همیشگی جزوه های ننوشته و درسهای تلنبار نخوانده و زندگی در خانواده ای که مادر دبیر بود و این تو بمیری از آن تو بمیری ها نبود!
شبهای سیاه امتحان تنها امید من تو بودی که یکی توی سر خودت میزدی یکی توی سر من تا این نیز بگذرد.

ناگفته نماند که در روزهای کودکستان چقدر تو سرت را می گذاشتی روی شانه ی من و خوابت میبرد و طبیعتا من هم در آن وضعیت امکان رفتن به دستشویی نداشتم و تاریخ هی تکرار میشد...
پس تا اینجا این به آن در!

اما از اینجا به بعد، جز عشق، چیز دیگری ندارم برای نوشتن.

خواهر ده دقیقه کوچکترم. ممنون که در کنارم بودی. ممنون که سالهای دوری را به جان خریدی تا اکنون چهل سالگیمان را در کنار هم تجربه کنیم.

نوشا ی خوبم
یک دنیا لبخند به تو تقدیم میکنم
تولدت مبارک!