من دل میبندم.
فرقی نمیکند که ماهی هفت سین باشد، یا درخت روبروی پنجره، یا یک گربه ی نه کیلویی.
فردا، همین من، قرار است بگذارمش توی ماشین. یک پتوی آبی بیندازم روی قفسش و لبهایم را محکم روی هم فشار دهم تا اشکهایم نریزد، ولی افاقه نکند و بغضم بتّرکد قبل از استارت زدن. بعد توی راه هی میو کند و من هی بگویم جونم.
نشسته اینجا، منتظر که من کامپیوتر را خاموش کنم و هنوز به اطاق خواب نرسیده، پیشدستی کند بپرد توی تخت. بعد با احتیاط یواش یواش تا نزدیک بالش پیشروی کند و من که میدانم چه مرگش است بازویم را از پتو بیرون بگذارم تا دستهای چاقالویش را حلقه کند دورش و شروع کند به خرخر از سر رضایت.
هیچکس نمیتواند این کلمات را بفهمد مگر اینکه خراب گربه شده باشد پیش از این.
یک حجم زنده ی نه کیلویی تپنده ی پشمالوی بی قید و شرط که قادر است سرش را صد و بیست درجه بچرخاند و یک دستش را بگذارد روی صورتش و آن یکی را حلقه کند دور بازوی آدم و نوک بینی نرمش را بمالد سر شانه ات و تو را خانه خراب کند هر شب.
گربه است دیگر، موهایش هم میریزد، مثل موهای من. کافیست که دونفر نشسته باشند روی کاناپه؛ برای اینکه از قافله عقب نماند با همه ی اضافه وزنش، اسلوموشن میپرد روی مبل و خودش را میچپاند بین آندو و توی هوا پر میشود از پرزهای خاکستری که آرام فرود میایند توی فنجانهای چای.
این صحنه هر روز همانقدر مرا به خنده میاندازد که همسرم را به گریه.
حجم پرزهای خاکستری قابل قبول نیست. روزی دوبار جارو برقی هم دردی را دوا نمیکند.
تنها این نیست، بخاطر اضافه وزن ممکن است مرض قند بگیرد یا سکته کند اصلا. هرچند بعید میدانم گربهها سکته کنند. آنقدر که بی خیالند پدرسگها. سنّ و سالش هم که مایل به آفتاب لب بوم است. ممکن است یک روز بمیرد اصلا. مثل حکایت درخت جلوی خانه. درخت را با همه ی عظمتش بریدند، بخاطر یک حفره ی مشکوک روی تنه اش. چون ممکن بود در یک طوفان احتمالی سقوط کند روی خانه و آدم بکشد. منطقشان را هیچوقت نفهمیدم. چون با این منطق همان هایی هم که ارّه برقی دستشان بود، در یک عصبانیت احتمالی میتوانستند کلی آدم را قطعه قطعه کنند، پس باید از هستی ساقطشان کرد.
درخت را بریدند و من تازه فهمیدم چقدر دلبسته بودم به شاخههای عظیمی که تکه تکه سقوط میکردند.
درخت را بریدند و من تازه فهمیدم چقدر دلبسته بودم به شاخههای عظیمی که تکه تکه سقوط میکردند.
منطق رفتن گربه را باید بفهمم. چون به هر حال فردا جناب شازده تشریف برده میشوند و من شبها دوباره پتو را میکشم روی بازویم. روی سرم اصلا. انگار نه گربه ای آماده نه رفته.
خدا عاقبت من وابسته ی دلبسته را بخیر کند
This comment has been removed by a blog administrator.
ReplyDeleteThis comment has been removed by the author.
Delete