Sunday, January 5, 2014

کتاب من اینگونه آغاز خواهد شد:

از نزدیک شدن تاریخی‌ که توی تقویمم دور ‌‌آن خط کشیده بودم می‌دانستم که اتفاقی‌ در حال روی دادن است.
رویدادی که برای بازگو کردنش یک سال و سه‌ ماه و هفده روز زمان لازم خواهم داشت.

این خطوط همه ی چیزی است که از آن روز بیاد می‌آورم و این حکایت تنها بخاطر حضور یک کلمه ی عزیز است در زندگی‌ من.


یک کلمه‌ی صریح شش حرفی‌ که در تاریخ هجده سپتامبر دوهزار و دوازده از لابلای یک دسته کاغذ محو و خیس و لرزان می‌خزد روی میز گرد خاکستری و از تو می‌‌آید بالا. دستهایش را حلقه می‌کند دور گلویت و افکاری که همه ی عمر بافته بودی به یک حرکت شکافته می شوند...
یک دست‌ می‌‌آید روی شانه ات و با پرونده ی هزار کیلویی پسرت مشایعت می شوی به اتاق روبرو.
این بار یک میز دراز است با آدمهایی که به نوبت صامت لب می‌‌زنند و سرشان را تکان می دهند، از پشت شیشه ی اشکهای تو و شیشه ی پنجره پشت سرشان که از رگبار خیس می شود و صدای قلبی که بین دو صخره کوبیده می شود:


"Autism"

هیچ کس نمی داند با آنچه زندگی به او تقدیم می کند چقدر فاصله دارد. یک دقیقه یا یک قرن. امروز اینسوی میز می نشینی، فردا آن روبرو. اینسوی میز پایت را روی پایت می اندازی، دست روی دسته صندلی است، تکیه ات به پشتی. آن روبرو زانوهایت جفت هم، دست هایت روی زانوهایت، تکیه ات به هیچ.
زندگی با یک گازانبر یقه ی آدمها را می گیرد و جاهایشان را تغییر می دهد. می گوید هی تو! از نگاه کردنت خوشم می آید. بد نیست از این زاویه هم ببینی! تو هم چاره ای نداری جز لبخند زدن و چشم گفتن.
این سوی میز همه چیز به سرعت و طبق برنامه اتفاق می افتد. تلفن ها تند تند زنگ می خورد، بچه ها تند تند بزرگ می شوند، آدمها تند تند پیر می شوند.

آن روبرو برای هیچ چیز عجله ای نیست. سوال ها جواب قطعی ندارند. گذر زمان هیچ ارتباطی با تقویم ندارد. یک روز می تواند هزار سال طول بکشد. بعضی اوقات زمان متوقف می شود تا یک لحظه را طولانی در آغوش بکشی. پیر شدن می تواند در ثانیه اتفاق بیافتد. با دو کلام زائد در یک احوالپرسی معمولی.
من یک سال و سه‌ ماه و هفده روزتمرین کرده‌ام تا با افتخار و بدون جاری شدن اشک این کلمات را به زبان آورم:
من مادر یک کودک اتیستیک هستم.

مادر یک فرشته ی کوچک و باهوش. باهوش تر از تصور. با تفاوت‌ها و توانایی‌ها و پیچیدگی‌‌های خاص خودش. در سفری جادوئی و شایسته ی این نام: سفری در دگردیسی عشق.


و این موهبتی است که دراین زمانه ی سرسام و سرعت چیزی به آرام تر رفتن وادارم کرده است - شاید بیابم آنچه را که همگان نتوانند و بدانم با این که از دلم هیچ نمانده، هنوز خوشبخت ترین مادر روی زمینم.
 


  
 

5 comments:

  1. Ne ratez pas cette vidéo:

    https://www.youtube.com/watch?v=wu5EILxuaeU

    سلام
    چند وقتیه وبلاگتون رو می خونم و دوستش دارم
    امروز تصادفی به این ویدئو برخوردم، همون لحظه یاد شما و شادی بیضایی افتادم،
    برای شادی نفرستادم هنوز چون نمی دونم فرانسه می دونه یا نه ولی شمارو حدس زدم بدونید.
    خوش باشید و سلامت
    حمیده

    ReplyDelete
    Replies
    1. حمیده عزیز, من الان این پیغام رو دیدم . لینک متاسفانه باز نمیشه . اگر امکان داره باز بفرستش برام. ممنون.

      Delete
  2. ویران میکنی آدم رو با این کلماتت

    ReplyDelete
  3. اينكه بتونيم نيمه پر ليوان رو ببينيم و با افكار مثبت نيمه خالي رو بر كنيم هنر هر كسي نيست. ممنون

    ReplyDelete