Sunday, January 26, 2014

یکشنبه صبح است. چشمم را باز می کنم و می بینم ساعت ده دقیقه به هشت است. روی پسرم را می کشم و می گویم بخوابم تا نه. می خوابم و به اندازه ی یک شب تا صبح خواب می بینم. بزور خودم را بیدار می کنم. قطعا باید از نه گذشته باشد. لای چشمم را باز میکنم: ساعت هنوز ده دقیقه به هشت است. غلت می زنم. عمیق خوابم می برد و اینبار با میوی گربه بیدار می شوم. چشمم به ساعت می افتد که هنوز ده دقیقه به هشت است. از جا می پرم. لابد ساعت خواب است. می دوم ساعت کامپیوتر را چک می کنم، همزمان با ساعت اجاق گاز و ساعت توی حال. ساعت ده دقیقه به هشت است. یک آن از ذهنم می گذرد که شاید مرده ام. برای خودم قهوه درست می کنم و می نشینم روی کاناپه، پس هنوز زنده ام لابد. کانال هواشناسی را چک می کنم و می نشینم پای کامپیوتر. همراه با کلی یللی تللی چند تا لینک نسبتا طولانی می بینم . ساعت به زور هشت می شود.

احساس می کنم حتی قلبم دارد به کندی می زند. زمان کش آمده است، برای منی که اغلب هر چه می دوم به گرد پای ساعت نمی رسم و همیشه از زمان عقبم. در طول روز با خواهرم حرف می زنم و گذر زمان را با او چک می کنم، می گوید وقت سر خاراندن نداشته است امروز. پس همگانی نیست. انیشتین می­گوید هر چه میدان جاذبه بیشتر باشد، زمان کندتر می­گذرد. ظاهرا آنقدر جاذبه زیاد است که مرا می چسباند به تخت. برای تحمل این همه کندی دو ساعت بین روز می خوابم. اتفاقی که ماههاست نیفتاده است. انیشتین می­گوید مسئله کند شدن زمان هنگامی آشکار می­شود که تصور کنیم یک فضانورد در نزدیکی یک سیاهچاله که جرم و جاذبه بسیار بالایی دارد دور می­زند و در چنین هنگامی، هر بیست دقیقه زمینی، یک بار قلب این فضانورد می تپد.

حالا ساعت ده دقیقه به هشت است دوباره. این دوازده ساعت به نحوی گذشته است که انگار بین تک تک ثانیه هایش، جرم و جاذبه و دقیقه های غلیظ تزریق کرده باشند و من تنها میخواهم امروز و امشب و این جاذبه ی سیاهچاله ای لعنتی تمام شود. به هر نحوی که شده.





یکشنبه/ ٦ بهمن/ ده دقیقه به هشت









 


 

No comments:

Post a Comment