Thursday, January 23, 2014

حدودا چهار سال و یازده ماهم بود که چتری هایم را از بیخ چیدم. نشان به آن نشان که خواهر دوقلویم توی عکس های تولد پنج سالگی مثل آدم با موهای مرتب ایستاده کنار من با چتری کچل کمی جوانه زده.

چتری هایم از ابروهایم بلند تر شده بود و من احتمالا خیال می کردم آنقدر مستقل شده ام که بدون دخالت بزرگتر از پس این مسائل پیش پا افتاده برآیم. ایستادم جلوی آینه، قیچی را برداشتم، چتری هایم را توی مشتم گرفتم و از انتهای ریشه قیچی کردم. نتیجه را چند ثانیه نگاه کردم و دویدم پشت مبل تا بغضم آنجا بترکد. احتمالا آنقدر گریه کرده بودم که با وجود شهرت خاص و عامم در بی خوابی همانجا خوابم برده بود.

این تجربه، قیافه مادرم وقتی مرا پشت مبل پیدا کرد و عکسهای تولد پنج سالگی در همان بچگی به من آموخت اتفاقات در مقیاس کل زندگی چقدر بی اهمیتند. آدم هر چقدر گند هم بزند در مقیاس یه عمر مفید هفتاد هشتاد ساله می تواند به جایی نوشته نشود. هرچند بهتر است تا جای ممکن آدم گند نزند یا کمتر بزند.

من زیاد زدم!
 
 

2 comments:

  1. این دنیا آنقدر پر از گند شده که این گندهای کوچک آدمهایی مثل من و مثل تو در آن گم میشود نگران نباش

    ReplyDelete