Friday, December 20, 2013

"ساعت های مالیخولیا" زمان هایی از سر شب است تا نزدیکی های بوق سگ که من با کلی کار تلنبار شده توی تاریکی دراز کشیده ام روی زمین کنار تختش تا مادامی که گوشه های ناخنم را میجوم آنقدر وول بخورد و گود نایت بگوید و کله معلق بزند بلکه خوابش ببرد در آینده ی نامعلوم.
همزمان گربه به طرز خستگی ناپذیری پنجول می کشد به در. انگار استخدام شده باشد برای تولید افکت روی افکار مالیخولیایی. موهایم را از پشت سر دسته می کنم توی مشتم برای تمرکز بهتر روی تصمیمات شوم. به قیچی تیز توی قفسه فکر می کنم و به اینکه اول از همه موهایم را از همین بیخ قیچی خواهم کرد.

عصبانیم ! کلی ایمیل باید بزنم. به همه ی آنهایی که منتظره تحویل کارهایشانند؛ خیلی خلاصه: "سلام؛ روی من حساب نکنید بی زحمت. قربان شما. بای"... آخ که خدا رحم کند به آنهایی که تصفیه حسابشان به تعویق افتاده است. شیوه های مختلف خدمت رسیدن در شبکه های مجازی و خصوصی و عمومی را مرور می کنم. گربه هم این میان قطعا از لگدی چیزی بی نصیب نخواهد ماند.
خوابش نمی برد. اما در مرحله ای است که حضور مرا در اتاق چک نمی کند. به همه ی راه حل های ممکن برای خارج شدن بی سر و صدا از اتاق فکر می کنم. به بخار شدن مثلا یا اینکه آب شوم از کف اتاق بچکم توی انبار زیر زمین و لباسها را بریزم توی خشک کن و از آنطرف از پله ها بیایم بالا.
 
...
 ساعت یک و نیم است. مثل فرشته ها خوابش برده.. رویش را می کشم. خشک شده ام روی زمین.
آب می زنم به صورتم و موهایم را با گیره جمع می کنم پشت سرم و می نشینم جلوی کامپیوتر. باید تا صبح کار کنم.

خدا کند اینها سر موقع تصفیه حساب کنند.  
گربه سرش را کج می کند و میمالد به چهارچوب در و به من نگاه می کند. نوازش میخواهد.

دلم برایش می رود.

 

 

 

No comments:

Post a Comment