Sunday, December 29, 2013


 

ذرات معلق موجود در هوای تهران آنقدر بیشتر از حد مجاز است که من از این همه فاصله نفسم تنگ می شود. هوا بقدری پس است که مردم دلخوشند به آلودگی در حد مجاز. مثل پدرسوختگی در حد مجاز٬ یا وقاحت در حد مجاز.


چهار پنج ساله که بودم یکبار شنیدم که فلان کس شب خوابیده  است و صبح پا نشده. نمی فهمیدم که چرا همه با سر تکان دادن از این واقعه حرف می زنند. خب لابد خسته بوده خیلی. گفتند که طرف هیچ وقت دیگر بیدار نشده. ته و تویش را در آوردم و فهمیدم این یعنی مردن. اینکه کسی هیچوقت دیگر بیدار نشود.
از آن پس تا سال ها گاهی که نصف شبها بیدار می شدم٬ یواشکی بال و پایین رفتن قفسه ی سینه ی افراد خواب خانه را چک می کردم تا مطمئن شوم کسی نمرده است.
این عادت با من ماند. با منِ همیشه مضطرب که هر بار تخم مرغ می شکنم دلم هری می ریزد که مبادا یک جوجه ی نصفه نیمه بیفتد توی ماهی تابه.


چشمانم را می بندم. در خیال سرک می کشم به خانه ی مان و بالا و پایین شدن سینه ی پدر و مادرم را چک می کنم. نفسم را تنظیم می کنم با نفسشان و آنقدر عمیق نفس می کشم که ریه هایشان پر شود از هوای تازه...
 








 






No comments:

Post a Comment