Sunday, December 15, 2013

مثل خر کار می کردم روزهای دانشجویی. دنبالم کرده بودند انگار. از پرزنتیشن نقشه های معماری با آبرنگ و مداد رنگی تا غلط گیری کتاب روی میز نور با پنس و کاتر و چسب و سفارش نقاشی امپرسیونیسم کپی و تحویل کارهای دانشگاه.
یادش بخیر مادر بزرگم نصف شبها که از سرفه بیدار می شد یکراست می آمد سراغ چراغ روشن اتاق من. تشر میزد که چرا نمی خوابی تو؟

زن بینظیری بود. یک آدم تکلیف روشن با موهای مرتب کوتاه طلایی و جوراب شیشه ای و ماتیک قرمز و سیگار لای انگشتش. بیزار بود از اینکه به روزی بیفتد که جوراب بکشد روی شلوار و شلوار روی جوراب لایه به لایه از دردهای پیری. شاید بدترین خاطره ی زندگی اش این بود که یک بار یکی از نوه نتیجه های فامیل پرسیده بود ببخشید اسم شما پیرزنه؟
کوتاه نمی آمد به خاطر چیزی که دوست داشت. از سیگارش گرفته تا کشک بادمجان. می گفت فوقش یک گونی برنج کمتر می خورم به نفع شماها. از سیزده سالگی سیگار کشیده بود و به قول خودش هنوز هم نمرده بود آنروزها. اصلا هم بروی خوش هم نمی آورد که یک ریه و نصفی ندارد.

یک روز آمد سر میز کارم. پرسید چقدر می گیری برای این کار؟ گفتم بیست هزار تومن. چهل هزار تومان آورد گذاشت روی میز. گفت تو نمیفهمی. جوونی. این شب بیداری ها کار دستت میده آخر. دو روز دیگه راه می افتی تو خیابونا هوشتک می زنی... 

راست می گفت. امان از این همه شب بیداری... دلم می خواهد نصف شبی بروم توی سرمای منهای بیست، سوت بزنم به یادش.
آخ که چه قدر دلم می خواهد بروم بزرگ روی برفها بنویسم به جهنم که نفهمیدم!
 

No comments:

Post a Comment