Saturday, January 17, 2015

شترمرغ مهاجر
قسمت اول 

اولین چیزی که به عنوان مهاجر توی ذوقم خورد رنگ نوشابه کانادا درای بود. این نوشابه رنگ پریده هیچ ربطی به آن نارنجی خوشرنگی نداشت که از بچگی به اسم کانادا می شناختیم. انگار یک لیتر آب بسته باشند به خیک یک نصف شیشه کانادا درای. مزه اش هم چنگی به دل نمیزد. همانجا حدس زدم که مشت نمونه خروار است. گفتم خوش اومدی! همین نشانه را بگیر و برو ... 


زبان یاد گرفتن برای من یعنی توانایی شوخی کردن با آدمها. تا جایی که هنوز بلد نباشم سر به سر کسی بگذارم در مملکت جدید لال و گنگم. اولین قدم کلاس زبان مجانی است که دولت برای تازه واردین بر پا کرده است. 
با یک نگاه سرسری به کل کلاس می نشینم میز سوم کنار یک خانم حامله پا به ماه چینی. آنقدر شکمش بزرگ است که هر لحظه ممکن است بچه به دنیا بیاید و فکر میکنم باید گوش بزنگ باشم. نصف کلاس بدون شک ایرانی و نصف کلاس چینی است. هنوز چینی و کره ای و ژاپنی را از هم تشخیص نمی دهم. حتی نمی دانم که یک ژاپنی باید عقلش را از دست داده باشد تا ژاپن را ول کند بیاید کانادا. چهار پنج نفر باقی مانده هم روس و افغان و عربند.
معلممان چینی است. یک مرد نسبتا ریزه که سیر تا پیاز زندگیش را تا آخر ترم تعریف میکند؛ مادرش با جمع کردن زباله زندگیشان را گذرانده است و تمام بچگی برنج خالی خورده اند و گاهی وقتها برای تنوع گوشماهی را زده اند توی سوس سویا و مکیده اند. تنها یک روز در زندگی اسباب بازی داشته است. یک ماهی پلاستیکی که از خواهر و برادر بزرگتر به او میرسد و همان روز اول شکم ماهی را با چاقو پاره می کند. در جوانی از دانشگاه آکسفورد بورس تحصیلی می گیرد و نهایت واکنش پدرش این بوده که سرش را دو سانت بیاورد جلو و پلک بزند و بگوید "هووم!"
جلسه اول همه مثل آدم ساکت و مؤدبند. به دو روز نمی کشد که معلم هر پنج دقیقه یکبار به خرس های گنده باید تذکر سکوت دهد. با اینکه اجازه نداریم از دیکشنری استفاده کنیم دیکشنری آذر زیر جا میز همیشه باز است. یواش میپرسم "میتونم یه دقیقه دیکشنری رو قرض بگیرم؟" آذر میگوید "هیس؛ این مفاتیحه. یواشکی می خونم".
فرخنده خانم حدودا پنجاه ساله است. میز اول مینشیند. کارش این است که ده دقیقه با دقت گوش کند و بعد سرش را بچرخاند به سمت ما و با حرکت دستها و اخم و صدای یواش بپرسد "ایی چی میگه !؟" ثریا معمولا از میز بغل نقش مترجم را بازی می کند و درس را غلط غلوت به فارسی توضیح می دهد. سمانه با چشم و ابرو و لب و لوچه، مراتب ناراحتی خودش از این بی فرهنگی را به کل کلاس اعلام می کند و معلم با کچ دو بار میکوبد روی تخته. 
همان روز اول در اولین زنگ نهار تعدادی از ایرانی های کلاس از بوی غذای ملیت های دیگر به تنگ میایند و می نشیند زبان هایشان را روی هم می گذارند و شکایت نامه ای علیه چینی ها و ذائقه شان به دفتر موسسه می فرستند. یک نفر هم اضافه می کند که آروغ زدن فلان آقا را هم حتما بنویسید. به یک روز نمی کشد که به شکایتشان رسیدگی می شود؛ مدیر موسسه با قدم های بلند وارد کلاس می شود و خطابه ای محکم در باب مهاجرت به کشور هزار ملیتی کانادا را می کوبد توی سر همه. تاکید هم میکند که بار آخرتان باشد از این مزخرفات بنویسید. چینی ها با تعجب این طرف آنطرف را نگاه می کنند و نامه نویس ها با ایش و اوشی زیر لب حساب کار دستشان میاید.
اولین چیزی که ایرانی ها را متمایز می کند بی دلیل فریاد زدنشان است. زنگ های تفریح صدا به صدا نمی رسد. با صدای بلند شماره نازی خانوم برای بند و ابرو بین تازه وارد ها رد و بدل می شود و دستور درست کردن ماست و پنیر در خانه بین خانه دارها. یک عده هم هر روز به خاطر افتخارات به فنا رفته ای که در کشورشان کسب کرده بودند آه می کشند و مرددند به ماندن. اغلب ریاست پروژه های عظیم را بخاطر این خراب شده رها کرده اند و آماده اند اینجا. همه با هم فریاد می کشند و گوش کردن طرف مقابل کمترین اهمیتی ندارد. با موبایل عکس محل سکونت و باقالی پلو دیشب را به هم نشان می دهند.
برای نادر که در تیم هورتون شب کار است این داد و قال ها حکم لالایی را دارد و همه زنگ تفریح عمیقا خواب است. آرتور میز آخر نشسته و ساکت است. میانسال است با مو و ریش نارنجی. بعدها کاشف به عمل می آید که یک نقاش بسیار مشهور روس است. دقیقا مثل اینکه ونگوگ ساکت نشسته باشد ته کلاس و به قارقار کلاغ ها گوش کند و برای تابلوی بعدیش ایده بگیرد. 
آب و تاب دستور العمل ثریا از در تولید پنیرهای خانگی توجه مرا جلب میکند؛ "شیر که جوش آمد، چند قطره سرکه می ریزی وسط قابلمه شیر. جلوی چشمت شیر می چسبد به هم و می شود یک قالب پنیر قلمبه میاید بالا وسط قابلمه."
نمیتوانم صبر کنم تا برسم به خانه و مراسم قلمبه شدن شیر را تماشا کنم. از ترس اینکه شیر کافی نداشته باشیم سر راه یک بسته شیر اضافه هم می خرم. خانه نرسیده شیر روی گاز است و من با شیشه سرکه آماده شعبده بازی. چند قطره میریزم. هیچ اتفاقی نمیفتد. بیشتر می ریزم شیر پر از شکاف می شود ولی از قالب قلمبه پنیر خبری نیست دست آخر سر مجبور می شوم کل سرکه را خالی کنم توی شیر. شیر تبدیل به یک مایع زرد شفاف شده که لکه های سفید کوچک توی آن قل قل میکنند که رضا در را باز میکند:
- سلام! این بوی گند چیه تو راهرو پیچیده !؟
- ئه، سلام، توئی؟ چیزه، دارم پنیر درست می کنم...
- برای چی؟ مگه تو مغازه نمیفروشن!؟

ادامه دارد




No comments:

Post a Comment