Sunday, December 21, 2014

شب یلدا بود که فهمیدم تو در راهی.
نفسم را حبس کرده بودم تا دستم نلرزد و جرات کنم کتاب را باز کنم: 

دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راه نشین باده مستانه زدند
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند...

هیچکداممان نتوانستیم نه ماه تمام صبر کنیم تا قرعه کار را سر وقت به ناممان بزنند. به هشت ماه نکشید که طاقتمان تمام شد برای دیدن و بغل کردن و بوئیدن هم. حالا هفت یلدا از آن یلدا می گذرد و من راه نشین هر روز بی طاقت ترم برای آن آتشی که شش سال است به خرمنم می زنی، به خرمن من دیوانه ای که رقص کنان ساغر شکرانه می زنم.   
متینکم.


No comments:

Post a Comment