مادر شدن مثل در آغوش گرفتن و خواندن یک کتاب تازه است. کتابی که همزمان با خواندنش نوشته می شود و لذت ورق زدنش نوک انگشتهایمان را می سوزاند.
انگار به خط بریل است. باید چشمها را بست و کلماتش را نوازش کرد و بویید تا اندکی دریافت. کتابی که هر چه در آن پیش تر می رویم قطور تر و قطور تر می شود.
داستانی پر از دلخوشی های کوچک و دغدغه های بزرگ. آنقدر بزرگ که دیگر نمیتوان روی کاناپه لم داد و کتاب را ورق زد؛ باید ایستاد و کتاب را محکم به سینه فشرد. مکثی کرد؛ و پیش از گشودن فصل تازه، شرابی گشود به سلامتی قهرمان قصه که اغلب انتخابی جز قهرمان بودن ندارد.
انگار به خط بریل است. باید چشمها را بست و کلماتش را نوازش کرد و بویید تا اندکی دریافت. کتابی که هر چه در آن پیش تر می رویم قطور تر و قطور تر می شود.
داستانی پر از دلخوشی های کوچک و دغدغه های بزرگ. آنقدر بزرگ که دیگر نمیتوان روی کاناپه لم داد و کتاب را ورق زد؛ باید ایستاد و کتاب را محکم به سینه فشرد. مکثی کرد؛ و پیش از گشودن فصل تازه، شرابی گشود به سلامتی قهرمان قصه که اغلب انتخابی جز قهرمان بودن ندارد.
خیلی خوب می نویسین. البته من الان اومده بودم پست مربوط به عینک رو بخونم که دیدم نیست... هر بار هم که می آم از زیبایی این جمله «به یاد آوردن رویدادی که هنوز رخ نداده است» متحیر می شم. با اینکه قبلا هم فکر کنم اینو گفته بودم ولی باز فکر کنم که چندین بار دیگه هم بگم.
ReplyDelete