Monday, July 14, 2014

خاطراتی که با آلزایمر هم پاک نمی شوند

آخرین خبر این بود که رفت امریکا.
همکلاسی بودیم توی دانشگاه. عاشق پیشه بود. به گفته ی خودش از دو سالگی عاشق بود. سر لگن می نشسته و به پهنای صورت دو ساله اش برای داریوش اشک می ریخته.
از همان بچه گی سلیقهاش مرد مسن بود 
و پدرش همیشه دلشوره داشت که آخر مجبور شود زیر دامادش لگن بگذارد.
خیلی حق به جانب اخم می کرد می گفت مرد باید خشن باشد. خشن و زشت. همزمان دست بزن هم داشته باشد. شب بیاید خانه، سلام نکرده زنش را روی کاناپه سیاه چرمی، سیاه و کبود کند. می گفتیم مطمئنی منظورت کتک است؟
می گفت آره.

همزمان عاشق کیارستمی و بیضایی بود. خیلی جدی. نمیتوانست بین شان تصمیم بگیرد. بیشتر ترجیح میداد آن دو سرش دوئل کنند تا تکلیفش یکسره شود. می گفتیم اینها کتک بزن نیستند آخه! می گفت هستند.

آخرین باری هم که دیدمش مجلس ختم پدرش بود.
بعد رفت امریکا.

اینترنت را زیر و رو کرده ام و پیدایش نکرده ام. جدای این حرفها دوست با معرفتی بود. خیلی یادش می کنم. تنها از آنجایی که این زندگی لعنتی بی انصاف است و هیچکداممان از آن اکیپ عاقبت بخیر نشدیم، می ترسم طفلک گیر یک جوان خوشگل برومند افتاده باشد که شب تا صبح روی کاناپه مخمل سفید شانه هایش را بمالد.



  

No comments:

Post a Comment