Thursday, May 2, 2013


چگونه یک الف بچه ی معصوم میتواند از یک مادر فرشته خو یک اژدهای هفت سر بسازد.
(این یک داستان واقعی است)

ساعت نه شب است. مادر در حالی که لبخند به لب دارد، حساب میکند که در پیچیده ترین شرایط، ده دقیقه برای جیش، پنج دقیقه برای مسواک و یک ربع برای مقدمات قبل از خواب زمان نیاز داریم. نه و نیم هم که بچه توی تختخواب باشد، صبح به موقع برای مدرسه بیدار میشود.

ساعت نه و نیم است، بچه توی دستشویی که بیشتر شبیه کتابخانه ملی شده بیستمین کتابش را ورق میزند. جیش کردن که با عجله نمیشود.

ساعت ده است. بچه اعلام میکند که جیش ندارد.
خوشبختانه مسواک به یک دقیقه هم نمیکشد.

ساعت ده و نیم است. بچه توی تاریکی توی تختش کله معلق میزند.
ساعت یازده و نیم است. بچه توی تاریکی آواز میخواند.
ساعت دوازده و نیم است. بچه اعلام میکند که جیش دارد.

بچه توی دستشویی تاریک جیش میکند تا مثلا خواب از سرش نپرد. پاهای مادر خیس میشود. مادردر حالی که دیگر لبخند به لب ندارد سراسیمه چراغی روشن میکند.

ساعت یک است. بچه توی تختخواب خمیازه میکشد.
ساعت یک و نیم است. بچه در حالی که انگشت مادر را ول نمیکند همچنان خمیازه میکشد.

ساعت دوی بامداد است. مادر با صدای آرام لالایی میخواند و بچه همچنان خمیازه میکشد. مادر صدایش را به تدریج آرام تر و آرامتر میکند. مادر تمامی استعدادش را در رسیدن تن آرام صدا به سکوت به خرج میدهد.
مادر به سکوت میرسد.

بچه با خوشحالی تو تخت مینشیند و شروع به کف زدن میکند:
!Good job mommy! good job

ساعت دو و نیم است. باقی داستان را به خودتان واگذار میکنم...

 
 
 


No comments:

Post a Comment