Thursday, June 13, 2013


 
"یک اینچ یا هزار مایل"، همین پنج کلمه کافی است برای بغض کردن؛ از اولین سطر کتابی که امروز هدیه گرفته ام.

همین جا توقف می کنم. روی پنج کلام اول .

هیچ کس نمی داند با آنچه زندگی به او تقدیم می کند چقدر فاصله دارد. یک دقیقه یا یک قرن. امروز اینسوی میز می نشینی، فردا آن روبرو. اینسوی میز پایت را روی پایت می اندازی، دست روی دسته صندلی است، تکیه ات به پشتی. آن روبرو زانوهایت جفت هم، دست هایت روی زانوهایت، تکیه ات به هیچ.


زندگی با یک گازانبر یقه ی آدمها را می گیرد و جاهایشان را تغییر می دهد. میگوید هی تو! از نگاه کردنت خوشم می آید. بد هم نیست از این زاویه هم ببینی! تو هم چاره ای نداری جز لبخند زدن و چشم گفتن.
این سوی میز همه چیز به سرعت و طبق برنامه اتفاق می افتد. تلفن ها تند تند زنگ می خورد، بچه ها تند تند بزرگ می شوند، آدمها تند تند پیر می شوند.

آن روبرو برای هیچ چیز عجله ای نیست. سوال ها جواب قطعی ندارند. گذر زمان هیچ ارتباطی با تقویم ندارد. یک روز می تواند هزار سال طول بکشد. بعضی اوقات زمان متوقف می شود تا یک لحظه را طولانی در آغوش بکشی. پیر شدن می تواند در ثانیه اتفاق بیافتد. با دو کلام زائد در یک احوالپرسی معمولی.

آنجا هیچ چیز از چیز دیگر مهمتر نیست.
تماشا کردن "یک اینچ" مسیر مورچه روی آسفالت یا "هزار مایل" پرواز برای امضا کردن قراردادهای مهم.

آن روبرو، همانجا که من ایستاده ام، تنها یک چیز است که از همه مهمتر است؛ توان تخیل.


این چند سطر را پیشکش نازنینی می کنم که کتاب را به همراه ِ یک دنیا امید به من ِ خیال پرداز هدیه داد.




No comments:

Post a Comment