Wednesday, January 13, 2016

من اين زندگى را نمیبخشم. اينجا بچه هاى سيزده چهارده ساله، بُويز اَند گِرلز كلاب دارند توى مدرسه و ما در عوض يك اصغر آجيلى داشتيم توى محل كه محرم ها هيئت سينه زنى راه میانداخت. يكى از هيجانات اين مراسم اين بود كه پسرهاى كوچه طى يك عمليات دسته جمعى بايد سرِ ريسه چراغانى را میبستند به تراسِ ما.
زنگ در را كه میزدند، پدرم میگفت: همه تو آشپزخونه! آشغال كله ها اومدند! 
نهايت پسربازى آن روزها اين بود كه میدانستيم آشغال كله ها از در، هال، و پذيرايى خانه ما رد شده اند و اين خیلی كول بود. يك احساس صميميت زيرپوستى شكل میگرفت با پسرهاى محل. بعد دل توى دلت نبود براى شروع مراسم. چه مراسمى؟ لباس سياه بپوشى و با حفظ فاصله چند مترى عزادارى تماشا كنى.عزادارىِ عزادارى هم نبود که، پسرها حسين حسين گويان براى دخترها سينه مى زدند و دخترها با ژست مغموم براى پسرها اشك مى ريختند. خودِ ما تنها اجازه داشتيم از بالاكن طبقه دوم سينه زن ها تماشا كنيم و آنهم از روزى كه طبق مشاهدات پدرم، هيئت، پشت به خانه اصغر آجيلى و رو به خانه ما زنجير ميزد، به كل غدغن شد. طورى كه تنها راه خروج از خانه اين بود كه با قاشق كف اتاقت تونل زير زمينى حفر میکردى كه كافى بود در همين هير و وير تلفن خانه زنگ بخورد و يك نفر آنطرف خط سكوت كند كه دادگاه اضطرارى تشكيل میشد و احتمالا حبس ابد میخوردى.
البته همه چيز به عرضه خود آدم هم بستگى داشت، همان زمان كه خانواده اوپن مايندد ما داشتند حكم دادگاه را قرائت مى كردند، دختر بلاى همسايه با يك پدر تُرك و دو فقره داداش گردن كلفت، يكى از سينه زن ها را برده بود توى اتاقش. از كجا مى فهميدى؟ از آنجا كه چند روز بعد بايد به سفارشِ دختر همسايه نامه مى نوشتى براى سينه زنِ مذكور.
انشاى من خوب بود و نامه هاى دوست پسرها را به من سفارش میدادند در مدرسه. يواشكى يك كليتى برايم تعريف میکردند و يك تم براى نامه انتخاب میکردند و كمى هم راجع به قد و قواره و قيافه طرف توضيح میدادند كه نويسنده
 حداقل بتواند حس بگيرد. اين نامه فوقِ سرى معمولا در توالت نوشته میشد و اسامى گيرنده و فرستنده اغلب مستعار بود.
در مجموع آنقدر همه چيز به شكل عقب مانده اى سورئال بود كه آدم فقط میتواند اين خاطرات را كنار جگر سوخته حسين بگذارد ببيند از كدامیک دود بيشترى بلند مى شود.

1 comment:

  1. سیمون دوبوار یکبار یکجا گفته دلم می خواهد قلبم را بالا بیاورم
    من توی همچین حالتی بودم رسیدم اینجا و شروع به خواندن کردم
    از خواندن نوشته هایت مثل همیشه بشدت لذت بردم اما هنوز دلم می خواهد قلبم را بالا بیاورم

    ReplyDelete