Monday, January 4, 2016

براى من مهاجرت در ابتدا مثل رگ زدن بود. يك خودكشى گنگ و ناموفق. يك، دو، سه. بكَن! ببُر! جول و پلاست را جمع كن. برو! 
باقى سناريو معمولا نصف شب است و توى مسير فرودگاه مى خواهى دل و روده ات را بالا بياورى. ولى چون كالبدت هنرپيشه خوبى است پس همه چيز در كنترل است؛ بوس، بوس، بغل، مواظب خودت باش، دو تا چكه اشك، نه بيشتر. باى.
بكَن لعنتى! برو.

مهاجرت، بدون شك يك دگرديسى است.
آدم تبديل مى شود به گونه اى سخت پوست كه تا ابد خاصيت كش آمدن دارد. همينطور كه دارد مثل مته در سنگ ريشه مى دواند و خانه مى سازد، يك بوى خفيفِ آشنا يا يك نت موسيقى قادر است پرتابش كند به آن سر دنيا... آدم ياد مى گيرد ببازد و خودش را نبازد. دلش را درز بگيرد. بزرگ شود. هر روز بزرگ شود. و عادت كند به عادت كردن. عادت كردن به اينكه سخت است.
با همه اين ها، به اعتقاد من مهاجرت با همه بانجى جامپينگ هايش باشكوه است.
همين سرزمين غريبه يك روز شد زادگاه پسرم. غريبه پيوند خورد با نزديك ترينم.
نقطه اشتراك با پسرم زاده شد.
ماندم.
با قلب جديد پيوند شده.
خانه كودكى شد لوكيشن خوابهايم.

از آخرين سفرم به ايران. تصوير ترافيكِ بعد از ظهرِ صدر يادم است و از بوى آن روز بوى دود و از صداى آن روز، ای پرستو های خسته، سرزمین پاکی ام کو... این خیابان ها غریبه اند...کوچه های خاکی ام کوو...
و من توى ماشين از زير عينك آفتابى مثل آدم هاى عزادار در سكوت اشك مى ريختم. براى چيزى كه سهل انگارانه قادر به توصيفش نبودم. بايد پنج سال از وقوع آن گريه مى گذشت تا اين خطوط را بنويسم.
از پنجره به نور عجيب نارنجى غروب روى يخهاى آبى و سفيد نگاه مى كنم و زير لب مى گويم سرزمينت را دوست دارم پسرم. و اين يك اعتراف است. براى به فراموشى سپردن آخرين تصوير من از تهران كه پنج سال است توى مغزم قاب شده.


4 comments:

  1. hichkasi be in ghashangi ta be hal natoonesteh bood ehsas yek mohajer ra be tasvir bekeshe, behetoon tabrik migam chon man ke ba cheshman ashkbar matn ghashangetoon ra khoondam. man ham yeki az hamoon sakhtpoostani hastam ke ta abad daram kesh miaam va baray aadat kardan be sakhtiha ta marz jonoon residam. omidvaram ke akhar o aghebate hameh ma mohajerin be kheir bashe. dastetoon dard nakoneh.

    ReplyDelete