Monday, June 1, 2015


 ۱- کیفم را می گذارم ته کمد پایینی رختکن. شال و ژاکت و سوئیچ و موبایل را هم می گذارم روی کیف و در کمد را می بندم . می بینم قفل لاکر را توی جیب بغل کیف جا گذاشته ام. چنباتمه می زنم و سعی می کنم بدون در آوردن وسایل قفل را پیدا کنم . آرنجم می خورد به لولای در و تا مغز سرم تیر می کشد. با دست سالم آرنجم را می مالم و با دست چلاق قفل را می اندازم به در لاکر. دولا می شوم تا کلید را از توی بند کفشم رد کنم و گره بزنم که عینک آفتابی از روی سرم می افتد زمین. دسته عینک را تا می کنم به یقه تی شرتم و همزمان با اینکه می خواهم کله خودم را بکوبم به دیوار به خودم تلقین می کنم که این عینک هیچ مزاحمتی ضمن دویدن روی تردمیل و دراز و نشست نخواهد داشت.
این داستان عینا هر روز تکرار می شود. 
۲- از روی لیست با دکترم حرف میزنم تا هیچ چیز از قلم نیافتد. به دکتر می گویم حواس پرتی دارد زندگیم را فلج می کند.
می گوید از کی انقدر وخیم شده؟ هر چه فکر می کنم می بینم از اول به همین وخامت بوده. خوشبختانه همانوقت منشی می کوبد به در که مریض بعدی منتظر است.
توی راهرو وسط بای بای و گود لاک یادم میافتد که برای گلودرد آمده بودم اصلا. توی همان راهرو معاینه می شوم و منشی کاغذ به دست چپ چپ به من نگاه می کند که دست از سر دکتر بردارم سرِ جدّم!
۳- خدا می داند که هر روز دارم یک نفر را می بینم یا مدتی است همه شده اند شبیه مریل استریپ. مُردم از بس زل زدم به زنها و گفتم شما چقدر شبیه ... خودشان با لبخند مفتخر پریده اند توی حرفم که:"مریل استریپ؟"
۴- اگر آلزایمر گرفتم مرا با شات گان بزنید.

2 comments:

  1. چقدر خوب که باز می خوانمت عزیز
    مردم از بس به اینجا سر زدم یادم نبود که گوگل پلاس گزارش احوالات آدمها را می دهد
    اگر آلزایمر بگیرم قرار است خواهرم مرا با شات گان بزند می گویم به تو هم مرحمت کند
    :)

    ReplyDelete
    Replies
    1. دستش درد نکنه خیالم راحت شد!

      Delete