Saturday, September 6, 2014

وای که آدم وقتی زیاد تر از توانش کار دارد چقدر دنبال بهانه می گردد که لحظه ی تمرگیدن سر کارهایش را به تعویق بیاندازد. مثلا همین پنجاه تا بادکنک تلنبار شده گوشه دیوار. جنس خوب خریدم که تا فردای تولد یکی یکی نترکند. حالا بیست روز گذشته و حالشان از روز اول هم بهتر است. من زودتر از آنها میترکم با این اوضاع. حواسم را هم پرت می کنند. یکی نیست بگوید چی حواس تو را پرت نمی کند ؟!
از لحاظ بادکنکی شرایطم از سهراب سپهری بدتر است: من نه تنها "نمی‌خندم اگر بادکنک می‌ترکد" بلکه سکته هم می کنم اگر بترکد. با این وجود سوزن می آورم. کلی تجزیه و تحلیل می کنم و می بینم نزدیک جای گره، کم باد تر است. نفسم را حبس می کنم و سوزن را می زنم همانجا. هیچ اتفاقی نمی افتد. گره را با دو انگشت می کشم بالا و آرام بادش خالی می شود. شجاع می شوم. بعد از خلاص کردن چهار پنج طی آنها مثل تزریقاتی کار کشته دارم کار می کنم. متین کار و زندگیش را ول می کند و مردد و مضطرب به من نزدیک می شود. دست هایش هم محض احتیاط می گذارد روی گوش هایش.
از نگاهش و از عملیاتی که جلوی بچه دارم انجام می دهم معذب می شوم. انگار دارم رگ بادکنک های بیگناه را می زنم یکی یکی.
نمی دانم چه توضیح کودکانه ای باید بدهم؛ تنها می گویم: your birthday is over .
فکر می کنم در نهایت بچه از همین چیزهای کوچک یاد می گیرد که واه واه! از این آدم ها وقتی خرشان از پل گذشت همه چیز بر میاید...






 



No comments:

Post a Comment