Monday, September 1, 2014

فردا روز اول مدرسه است؛ کلاس اول. مثل یک مادر مسلط به اوضاع همه چیز را آماده می کنم و مثل یک کودک کلاس اولی دل توی دلم نیست. شاید هم مثل مادر یک کودک کلاس اولی.
اضطراب روز اول مدرسه همیشه با من ماند. یک هفته در سکوت روی نیمکت اول و پشت به تخته نشستم؛ رو به خواهر دوقلو که به خاطر قدش جایش میز سوم بود. آنقدر برعکس نشستم تا معلم شکست خورد و نوشا را نشاند کنار من. برادرم روز اول با خوشحالی رفت مدرسه و خندان برگشت و صبح بعد با لبخند در توالت را روی خودش قفل کرد تا ساعتها.


اضطراب "اولین ها" مثل احساس کردن اولین تکان جنین است. به انگلیسی می گویند "توی دلم پر از پروانه است".
من هم یک کلکسیون پروانه دارم توی دلم. انواع و اقسام؛ از نژاد مردنی گرفته تا سگ جان. سالهاست که با من زندگی می کنند. هر روز یک دلیل جدید می تراشند تا همینجا بمانند. دستشان با آنکه روی پیشانی آدمها چیز می نویسد توی یک کاسه است. دائم با هم بال بال می زنیم و قلبمان تاپ تاپ می کند و هي خودمان را می زنیم به آن راه و آنقدر در سکوت آدرنالین تولید می کنیم تا شاید یک روز، صبح دولتمان بدمد...


 






No comments:

Post a Comment