Thursday, March 14, 2013


از آسمان خورده شیشه می بارد و پشت گردنم را خراش می اندازد.
قطر ضخیمی از یخ زمین و زمان را پوشانده است. دیرم شده. دو راه بیشتر به ذهنم نمی رسد. یکی اینکه با یک پتک بکوبم روی ماشین تا یخ قالبی ترک بخورد و بعد ناخنم را بیاندازم زیر تکه های یخ و بلندشان کنم یا اینکه زنگ بزنم و قرارم را به تعویق بیاندازم.
دومی عاقلانه تر است.


با احتیاط می رانم.
انگار کل شهر را پیچیده باشند لای لفاف پلاستیک حباب دار که مبادا از تغییر فصل آسیب ببیند. امسال "زمستان" مرا یاد بچه های لجبازی می انداز...د که برای نرفتن روی زمین ولو می شوند و مشت به زمین می کوبند.

ماشین سر میخورد.
دلم هری نمی ریزد. انگار دلم را هم لفاف یخ پوشانده است.
چاره ی این یکی همان پتک است.

No comments:

Post a Comment