Monday, October 1, 2012



برای دوست نازنینی مینویسم که نامش مانند وجودش نازنین است.

هشت سال پیش، در روزگاری که تازه داشتم غربت را یاد میگرفتم و دلشکسته بودم از بود ونبود آدمها، دست روزگار ترتیب ملاقاتمان را داد: در پاریس غمگین و خاکستری آنروزها.
کتابش را به من هدیه کرد: "سفری در عشق" داستان زندگیش بود که از دگردیسی عشق حکایت میکرد; مادری که با شهامت و پشتکارش در برابر محدودیت های علم پزشکی ایستاده بود تا به فرزندش زندگی درخشانی ببخشد. کتابش را خواندم و نگاهم به زندگی دگرگون شد.
هرچند آنروزها فرزندی نداشتم تا حکایتش عمق جانم را بلرزاند.

امروز صدای لرزانش را شنیدم و شکستم .
اینبار تن نازنینش با محدودیت های پزشکی دست و پنجه نرم میکند:
سرطان.
حالش خوب نیست .
من هم حالم خوب نیست، چرا که زندگی لعنتی منصف نیست... هر چند ایمان دارم او به این جمله اعتقادی ندارد.

اشک امانم را بریده است
تو را در آغوش میگیرم نازنین



 

No comments:

Post a Comment