Friday, September 14, 2012

لابد اگر این کیبورد لعنتی هم نبود تا آدم بتواند بیقراریهایش را با انگشت هایش در میان بگذارد، همینطور که نشسته بودم اینجا تصعید می شدم. هر چند حتی اگر کسی تا آخرش را (که هنوز نمیدانم چه خواهم نوشت،) بخواند چیزی عایدش نخواهد شد.
کاش حداقل به جای وزوز ماشین چمن زن همسایه که دارد دلم را به هم می زند ، باد می وزید آرام ...
روزهایی که در تقویمم دور آنها خط کشیده بودم دارند نزدیک می شوند و من دلم میخواهد زمان هی کش بیاید تا من بتوانم خودم را جم و جور کنم و صاف بنشینم و لبخند بزنم به این زندگی نازنین که ناف مرا با ماجراجویهایش بریده اند. که لابد اگر غیر از این بود زندگی بی معنا و مبتذل می شد.

آدم مینویسد که خوانده شود، اینبار فقط مینویسم که سبک شوم.

"از بختیاری ماست شاید
که آنچه می‌خواهیم یا به دست نمی‌آید،
یا از دست می‌گریزد.

می‌خواهم آب شوم در گستره‌ی افق؛
آنجا که دریا به آخر می‌رسد،
و آسمان آغاز می شود.
می‌خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته یکی شوم.
حس می‌کنم می دانم؛
دست می سایم و می‌ترسم؛
باورمی‌کنم و امیدوارم؛
که هیچ‌چیز با آن به عناد برنخیزد.
می‌خواهم آب شوم در گستره‌ی افق؛
آنجا که دریا به آخر می‌رسد،
و آسمان آغاز می شود..." *

* مارگوت بيكل / ترجمه از احمد شاملو

 
 

No comments:

Post a Comment