Thursday, January 31, 2013

خودم را در آینه برانداز میکنم، ادای آدم بزرگها را در می آورم و خنده ام می گیرد.
انگار نه انگار که در قاب چهل سالگی ایستاده ام.

هنوز هم نمیتوانم از وسوسه ی لگدکوب کردن برف سفید تازه و راه رفتن روی لبه ی جدول و نقاشی روی بخار شیشه ی ماشین چشم بپوشم.
انگار روحم را جایی، در حیاط کودکستان، جا گذاشته ام. ...

سرشارم! از قصه های ناب بی سر و ته...
"دایره ی قسمت"، ذهن ماجراجو و دیوانگی های مادرزادی ام رخصت ندادند تا روزمرگی را تجربه کنم و از این بابت به خود می بالم.

- همه چیز به وفور داشته ام:
از "جام می" گرفته تا "خون دل".
و به جز "وقت" که سالهاست نداشته ام...

و حالا تنها چند روز مانده است تا فتح آخرین خاکریز جوانی و قدم گذاشتن به سرزمین ناشناخته ی میانسالی.

نوک پنجه نوک پنجه به خود چهل ساله ام نزدیک می شوم و از پشت چشمانش را می گیرم.
خود چهل ساله ام دستانم را لمس میکند و مرا می شناسد.
او به من لبخند می زند.
من به او چشمک می زنم!

به قول شاملوی بزرگ "رقصان می گذرم از آسنانه ی ِ اجبار
شادمانه و شاکر"

No comments:

Post a Comment