Sunday, February 7, 2016

"Life is not measured by the number of breaths we take, but by the moments that take our breath away." Maya Angelou



قهوه به دست دنبال صندلى خالى مى گشتم كه اشاره كرد ميتونى بشينى سر ميز من. اين كافه هفت هشت تا ميز بيشتر ندارد و آنهم هميشه پر است. معمولا پاتوق آدمهاى پير و تنهاى تكرارى است كه از تنهايى ديوانه شده اند و همينطور كه با ملچ مولوچ سوپ مى خورند با يك آدم فرضى بحث مى كنند. گاهى هم سر و كله يكى پيدا ميشود كه غيبتش طولانى بوده و گل از گل همه می شكفد. داد می زنند هى ى ى! و سه تا ميز را به هم مى چسبانند. يك كافه درب و داغون و دوست داشتنى كه ورِ ديگر زندگى در آن جريان دارد. دو بار كه بروى، بار سوم خودشان هم سايز قهوه ات را از حفظ می دانند هم ميزان شير و شكرش را. قهوه ام را گذاشتم روى ميزش و نفهميدم چى گفت دقيقا كه صندلى را كشيدم عقب و نشستم. گفتم مزاحمتان نمى شوم و خواستم سرم را گرم كنم به موبايلم كه گفت انگليسیت خوب نيست نه؟ گفتم چطور؟ گفت جواب جمله من اين بود: my honer!
حالا نوبت من بود كه ثابت كنم انگليسيم خوب است. كرم از خود درخت بود و می خواست مزاحمش باشم. گپ زديم. از همه چيز. اولا حدس زديم هر كداممان از كجا آمده. من از ايران و او از جامائيكا. ايزى گويينگ و خندان، با دستهاى خيلى بزرگ و پوست قهوه اى تيره و چشمهايى كه نميدانم آبى بود يا آب مرواريد داشت. بعد از كنكاش در ريشه و تاريخچه يادمان افتاد اسم هم داريم و خودمان را معرفى كرديم. من اسم كوچكم را گفتم و او اسم و فاميلش را. ديدم قرار است خودمان را كامل معرفى كنيم و اضافه كردم:
And I have a son with Autism.
اين جمله آخر، چند سال است به هويت من اضافه شده؛ وقتى قرار است كمى بيشتر از خودم بگويم، يا براى معرفى تنها به يك جمله بسنده كنم. همين چند كلمه يعنى دو دو تاى من چهار تا نيست اى آدم روبرو!
چشمهايش تنگ شد
 و با دقت نگاهم كرد. طوری كه انگار جوهر آبى مهر پخش شده باشد روى عكس كارت شناسايی ات و مامور بخواهد صورت تو را از زير آن لكه با عكس روى كارتت تطبيق دهد.
صورتش منقبض شد: I'm sorry.
- No need to be sorry 
و لبخند زدم.
اين هم يك جمله مثبت و فلسفى است در قبال اعلام تاسف آدمها و فرهنگ سازى. اول با يك ضربه شبيه رانش زمين كمى از بار را هل مى دهى روى شانه طرف و بعد هم كه طفلك غافلگير مى شود و بلد نيست دقيقا چه بايد بگويد، مؤدبانه ادبش مى كنى. خودم هم فكر كردم نامردى است. عكس نشانش دادم. عكس خانواده كوچكم را. پسرم، پدرش، عكسهاى شاد و درخشان و گل مَنگُلى. از نگاهش كه فهميدم هنوز متاسف است، ترجيح دادم آنقدر حرف بزنم تا مهلت حرف زدن پيدا نكند. ساعت را نگاه كردم. از سر ميز بلند شدم و تشكر كردم بخاطر همراهى قهوه و وراجی. بايد مى رفتم دنبال پسرم.
نيم خيز شد و گفت: my honer و عذر خواست بخاطر پیش داوری در زبان انگلیسی.
از در داشتم می رفتم بيرون كه بلند گفت ولى اجازه بده برات متاسف باشم و دعا كنم.
و ادامه داد I have a grandson with Autism و من برنگشتم تا بغضم را نبيند.


زنگ كه خورد، دست پسرم گرفتم و بوسيدم. مثل هر روز. معلمش گفت روز خوبى داشته. خندان و خوشحال و شلنگ و تخته انداز از وسط درختها و بچه ها كه يك نفس داشتند همه روزشان را براى مادر پدرهاى سرسام گرفته تعريف مى كردند رد شديم. در سكوت شفاف خودمان؛ در مكالمه بى كلامِ بى پايانمان. 
و با شعرى كه انگار هزار سال است توى سرم تكرار مى شود:
چيزى بگوى.
پيش از آنكه در اشك غرقه شوم چيزى بگوى.
هر چه باشد.

1 comment: