Wednesday, March 26, 2014

یکی از خوبی های مهاجرت این است که آدم راه می رود و دختر خاله ی هموطن پیدا می کند.

صندوقدار همینطور که خریدهایم را اسکن می کند می گوید نمیدانی چقدر دلم قهوه می خواهد. لبخند می زنم و می پرسم ببخشید ساعت دو شده؟
می گوید باید بروی دنبال بچه هایت؟ با سر می گویم آره.
می پرسد "همه شان" یک مدرسه می روند؟ حوصله توضیح ندارم می گویم اوهوم.
خرید هایم را می گذارد توی کیسه و می گوید ماشالله! هزار ماشالله.


تا پارکینگ فکرم درگیر این است که این هزار ماشالله مربوط به کجای مکالمه می شود. شاید خیال کرده ده تا بچه از سن کودکستان توی مدرسه منتظرم ایستاده تا گرید هشت.
شاید هم فکر کرده بچه ها دبیرستانی اند، ماشالله اش به من است که چه خوب مانده ام. هرچند این حدس منتفی است. آن خرس گنده ها را که من نباید بروم دنبالشان.
شاید هم متلک بوده؛ یعنی ماشالله به شعورت؛ تو که فهمیدی من دلم قهوه می خواد. میمردی بپری یک قهوه از این بغل بگیری برام؟  
 
 
 

No comments:

Post a Comment