Monday, September 9, 2013


خانم میسیز م!
این بچه یکی‌ از چهارصد‌ تا بچه ی‌ شماست، ولی‌ تنها چیز منه. می‌فهمید! نمیخوابه.

من همین الان که دارم تو دلم با شما حرف می زنم، دو ساعته مثل خندق تو تاریکی‌ دراز کشیدم کنار تختش که بخواد پاشو از تخت بذاره پایین مجبور شه از رو نعش من رد شه‌.
ساعت حدود یک و نیمه و شما احتمالا ساعت‌هاست خوابیدین که صبح بتونین سرحال پاشین و تو آفیس حال منو بگیرین. خیالتونو راحت کنم از الان برین برگه‌ ی‌ late رو بگیرین دستتون و Lecture تونو آماده کنید اندر قواعد مدرسه.

هیچ کس جای هیچ کس نیست خانم مدیر. تا الان شما خطابت کردم از این به بعد بهت میگم تو. این you با اون you فرق می کنه. هر چند که تو فرقشو نمی‌فهمی.
گوش کن! همینه که هست! نمی تونم تو خواب بزنمش زیر بغلم بیارمش مدرسه.
خودت مثل یه دختر خوب آروم پاتو از رو دمم بردار.
من از فرط بی‌خوابی لاغر شدم تو هم از فرط بدجنسی. پس حرف همو نمی فهمیم. به نفع جفتمونه امسال با هم کنار بیایم میسیز م!

No comments:

Post a Comment